-اهمیتی نمیدم . برو و برش گردون . اون زیباست به اندازه کافی و با توام اشناست بهترین آپشنِ حتی برای یه مدت کوتاه .
لیام سعی کرد قانع کننده به نظر برسه
-ببین من نمیتونم دیگه با مارگو باشم و براش دلایل بزرگتری از فوکوس دوربین ها دارم
سایمون دستش رو با شتاب روی مبل کوبید
-میخوای بزرگ بشی یا نه ؟ تو باید بترکونی پسر و این الان دیگه فقط خواست خودت نیست خواست تیمی ِ که دارن برات زحمت میکشن . تو هم باید همکاری کنی و متاسفم اگه میگم این به نظر تو بستگی نداره چندان
عصبانیت به لیام هجوم اورد
-چطوره که راجبه زندگی ِ منه اما به من بستگی نداره ؟ بعد هم مارگو دانشگاه داره و نمیتونه بیاد با من
-این بازی اینطوریه . میخوای ببری باید بازیشو بلد باشی . اوکی برات عجیبه میدونم اما فعلا به حرف من گوش کن چون من این بازیو خوب بلدم . گوش کن و بذار که نتیجه ش رو ببینیم . نیازی نیست با تو باشه همیشه کافیه که چند بار باهات تو خیابون و مراسم های مختلف دیده شه و حتی میتونی بهش بگی و اینو در حد کار نگه داری برای خودش هم بد نمیشه
سایمون از جاش بلند شد و کتش رو توی تنش صاف کرد
-نذار عواقب اینکار برات بزرگ بشه . بهش عمل کن چون فقط برای پیشرفت خودته . من الان میرم اما شب میبینمت پس
و با سرعت هر چه تمام تر لیام رو بدون حرف ترک کرد .
نیم ساعتی از رفتن سایمون میگذشت و لیام هنوز روی همون کاناپه نشسته بود پاهاشو جمع کرده بود و سرشو به عقب تکیه داد بود و اخم عمیقی بین ابروهاش بود
صدای زنگ گوشیش باعث شد سرشو بلند کنه و به اسکرین نگاه کنه اسم زین روی اسکرین بود . لبشو گزید و به اسکرین خیره موند . مردد نبود برای جواب دادن فقط میدونست که اگر جواب بده کلماتی هم برای گفتن پیدا نمیکنه
حس هاش توی سرش در حال زد و خورد بودن . صبح همینجا ایستاده بود و قول داده بود که درستش میکنه و رابطه شون رو امن نگه میداره و حالا حتی نتونسته بود در مقابل سایمون و کمپانی بایسته
اسکرین خاموش شد و اسم زین محو شد . حس بدی معده ی لیام رو مورد هجوم قرار داده بود . بلافاصله بعدش تکستی از زین براش اومد
"میشه قبل رفتنت ببینیم همو ؟"
لیام چهارانگشتشو اروم روی چونه ش کشید و نفس عمیقی کشید تایپ کرد
"بیرون نمیشه . منتظرتم بیا "
----------------------------------------------------------------
زین همونطور که کنار لیام نشسته بود و به نیمرخش نگاه میکرد سعی میکرد حرفاشم تحلیل کنه
-خب پس یعنی داری میری لس انجلس ؟
لیام سرشو تکون داد و به رو به روش خیره بود
زین با شتاب پاهاشو روی مبل زیر خودش جمع کرد و سمت لیام نشست
-ببین میدونم احمقانه ست اما فکر نمیکنی این بهتره ؟
لیام نگاهشو روی صورتش سر داد و با تعجب نگاهش کرد
-نگاه کن من میتونم بایم اونجا ببینمت یعنی ! منظورم اینه که به نظرت میتونی منو اونجا ببینی ؟
لیام به چشمای درشت شده ی زین نگاه کرد لبخندی زد دستشو بالا اورد موهاشو بهم ریخت
-تو میتونی بیای اونجا ؟!
-یعنی فکر نمیکنم مانعی باشه
لیام جوابی نداشت . البته که بهترین فرصت دنیا الان جلوی پاش بود . ال ای یه زندگی جدید و زینی که حالا پیشنهاد میده که بره پیشش و باهاش باشه اما ...
این وسط حقیقتی بود که لیام هنوز نگفته بود . اینکه نمیتونه با مارگو بهم بزنه
زین سکوتش رو که دید با عجله گفت
-اره ببین میدونم نمیخوام بیام باهات زندگی کنم که ! فقط منظورم این بود که بهتر میتونم بیام و ببینمت
لیام اخم ریزی کرد و گفت
-اما من رو اون پارت زندگی کردنش برنامه ریزی کرده بودم
زین خندید و ادامه داد
-تند بریم . اره این طرزه توِ میدونم
لیام لبخندش رو خورد و سعی کرد زین نفهمه که از جواب دادن طفره رفته
بی حرف بلند شد و عقب گرد کرد کیس گیتارش رو روی شونه هاش انداخت و به زمین نگاه کرد و گفت
-خب دیگه گمونم باید برم . وسایل رو بردن و منتظر منن
صورت زین جدی شد و گونه های برجسته ش رو نمایان کرد بلند شد و مقابل لیام ایستاد
-میبینمت پس
لیام چیزی نگفت نگاهاشون توی هم گره خورد لیام قبل اینکه بفهمه توی نگاهش گم شد
جاذبه ای همزمان هر دوی اونا رو به سمت هم کشید و محکم همو توی اغوش گرفتن
-میبینمت
کم بود میدونم جبران میکنم در ادامه البته اگه شمام همچنان خوب ووت بدید !
گایز پنجشنبه کنکور دارم ! انرژی مثبت برام بفرستید و دعا کنید برام
دوستتون دارم ❤️️
YOU ARE READING
Never Again [Ziam]
Fanfiction- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No , not gonna lose you again - but no , never again! **** -کی ؟ - نمیدونم - شاید بعدا ؟ - نه ، هیچوقت دیگه ---------- - مگه نگفتی هیچوقت دیگه...
chapter 36
Start from the beginning