-مارگو عزیزم

مارگو با دیدن لیام لبخند پر رنگی زد و تقریبا به سمتش دویید و خودش رو تو اغوش لیام پرت کرد لیام دستاش کنار بدنش افتاده بودن بعد چند ثانیه مکث به خودش اومد و دستاشو دور مارگو انداخت

-دلم برای این بوت هم حتی تنگ شده بود

مارگو گفت و لبشو رو روی لب لیام گذاشت لیام احساسات ضد و نقیضی داشت اما طبق غریزه لیای مارگو رو بوسید

صدای سرفه ای پشت سرشون مارگو رو از لیام جدا کرد

-داداشی

مارگو از بغل لیام مثل دختر بچه ها به بغل زین دویید زین ریز خندید و خواهرشو بغل کرد اما نگاهش به لیام بود

لیام نگاهش نکرد و چشماشو به جای دیگه دوخت

زین حس سوزشی توی گلوش کرد اما به روی خودش نیورد

-جفتتون خوبید پسرا ، خیلی خوشحالم

زین لبخندی زد و موهای خواهرشو پشت گوشش فرستاد

مارگو به سمت پله ها رفت و گفت

-میرم مامانو ببینم سریع میام کارتون دارم جایی نریدا

زین چشماشو چرخوند و روی مبل نشست و گفت

-انگار اینجا جنگله گم شیم !

لیام با رفتن مارگو احساس معذب بودن کرد نمیخواست اون غروری که کاورش کرده بود رو با تنها بودن با زین فرو بریزه

اونجا دیگه شبیه خونه نبود براش

روی پله ها نشست و گوشی شو دراورد تا خودشو سرگرم کنه

شبکه های اجتماعی شو چک کرد و بی هدف چرخ میزد

نوتفیکیشن هایی که اینروزا به لطف کسایی که روز به روز بیشتر لیام رو دنبال میکردن و کار جدید میخواستن کم هم نبود

ده دقیقه ای گذشت و صدای کفش مارگو روی پارکت چوبی به گوش رسید از کنار لیام رد شد و دستشو گرفت و به سمت پذیرایی رفت مارگو رو به روی زین نشست و لیام رو هم با خودش نشوند و جفت دستاشو دور بازوی لیام حلقه کرد

زین نگاهشوازدستای اونا نمیتونست بگیره

نه حق نداشت . سر خودش داد میزد

تو حقی نسبت به لیام نداری نداشتی تو لیام رو از اون دزدیدی زین

مگه مارگو چیزی نبود که به خاطرش لیام از خودت دریغ کردی ؟!

خب حالا دستاشون تو هم قفله خوشحال باش

-زی میشنوی چی میگم ؟!

زین به صدای مارگو سرشو بالا اورد

مارگو با چشمای درشت بهش زل زده بود

-با تواما ، لیام که فقط سر تکون میده تو هم معلوم نیس کجایی پسرا روح زده شدید ؟!

لیام چیزی نگفت و اخمی کرد . زین لبخند زوری ای زد و گفت

-ببخشید خوشگلم

مارگو چشم غره ای رفت و گفت -داشتم میگفتم که فردا شب مهمونی رسمی ای تو هتل عمو ترتیب دیدن ، عمو اصرار داشت ما هم بریم اماده کنید خودتونو . زین که میدونی اونا چطوری ان ! لیام هم میتونم تو یه کلمه بهت بگم تصور کن داری به مهمونی های عمارت پدرت میری همونقدر رسمی و تجملاتی !

لیام گفت -اما من که لباس ندارم مارگو خواهشا منو ندید بگیر

مارگو لباشو جلو داد و با حالت شاکی گفت

-لیام ! اذیت نکن نمیشه باید باشی . فردا میریم یه چیز خوب بگیر

-مارگو اگه میشه ...

مارگو سریع حرف زین رو قطع کرد و گفت -تو دیگه نه زین ! تو که میدونی بهانه نداریم بهشون بر میخوره حالا که مامان نمیتونه بیاد ما باید جبران کنیم

زین سری تکون داد و از جاش بلند شد تو تمام این مدت چشمای لیام رو ندید

-من میرم بچه ها راحت باشید ، شبتون به خیر

-شبت به خیر داداشی من

-شب به خیر زین !

زین از اینکه صدای لیام رو میشنید که اونو مخاطب قرار داده قلبش اوج گرفت اما از لحن لیام مشخص بود که از سر اجبار گفته

لبخند تلخی زد و سمت اتاقش رفت

مارگو سرشو روی بازوی لیام گذاشت

-احساس میکنم از چیزی ناراحتی

-نه ماری همه چی خوبه

-میدونم از دوری من رو به موتی که اخه مرد من

لیام خندید

مارگو -نظرت چیه بریم بخوابیم که فردا زود بیدار شیم بریم خرید منم باید برم ارایشگاه

-بریم

tnx for everything

lots of love 💕

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now