(اول از همه ، خواهشا اين ٢ پارت اخر رو يكم كند تر بخونين و واقعا هر جمله رو بخونين چون خيلي مهم هستن)
داستان از نگاه ارابلا كاسپر
با صداي حرف زدن از طبقه پايين ، بلند شدم . به قسمت هري توي تخت نگاه كردم و سمت هري كاملا مرتب بود ، خاطرات ديشب به ذهنم اومدن و يه لبخند روي لبام اومد ، هيچ وقت فكر نمي كردم كسي به خشني هري بتونه خودشو كنترل كنه و بخواد براي من اروم پيش بره ، همون جوري كه هميشه فكر مي كردم ، اروم و اسون ، ولي هميشه فكر مي كردم اين شب بعد ازدواجم اتفاق ميوفته ، ولي ديشب هم عالي بود.
وقتي به اتفاقاتي كه امكان داره امروز بيوفته فكر كردم يه حس بدي توي شكمم به وجود اومد ، و اروم از روي تخت بلند شدم و سريع يه درد بين پاهام به وجود اومد و اروم به سمت كمد رفتم و اولين چيزي كه ديدم يه لگ و سويشرت هري بود و همونارو پوشيدم ، و به سمت ايينه رفتم.
وقتي به انعكاسم توي ايينه نگاه كردم شوك شدم ، قيافم فرق كرده بود ، چشمهام روشن تر شده بودن و پوستم ميدرخشيد و انگار زنده شده بودم.
موهامو دم اسبي بستم و كفش هاموپوشيدم و به سمت طبقه پايين برم ، هر اتفاقي كه پايين داره ميوفته احتمالا به خاطر برادرامه چون سر و صدا خيلي زياده
•••
وقتي به طبقه پايين رسيدم مرد هاي بزرگي رو ديدم كه ژاكت هاي چرمي پوشيده بودن و به اطراف ميرفتن و هر كدوم يه اسلحه مختلف توي دستشون بود ، بعضي هاشون نوشيدني ميخوردن ، بعضي سيگار مي كشيدن و بعضي با هم حرف ميزدن ، قيافه هيچ كدومشون اشنا نبود و من حس ميكردم به اينجا تعلق ندارم ، هري كجاست؟
داشتم دنبال هري ميگشتم كه يك نفر بازوم رو كشيد و منو برگردوند و من چهرش رو ديدم ، كالب ، اصلا شبيه ٣ ماه پيشش وقتي كه با رابرت منو به اين خونه اوردن نبود ، موهاشو كامل با ماشين زده بود و پيرسينگ هاشو در اورده بود.
"خنده داره كه تورو اينجا ميبينم"
گفت و چشامو چرخوندم
"ميبينم موهاتو كوتاه كردي"
با ابرو هاي بالا رفته گفتم.
"و پيرسينگ هاتو در اوردي"
"من ٢ هفته ديگه ازدواج ميكنم،هيچ راهي نيست كه نامزدم بذاره با اون سوراخ ها روي صورتم ازدواج كنم"
گفت و دهنم باز مونده بود.
"تو داري ازدواج ميكني؟"
"اره"
با يه لبخند كه انگار افتخار مي كرد گفت
"نميدونستم نامزد كردي"
گفتم و شونشو بالا انداخت
"دو سالي ميشه ، يكم عقب انداخته بوديمش اما الان ديگه وقتشه"
YOU ARE READING
Excessive | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من برای مدتی زیر نظر داشتمت عشقم" اون بطور تاریکی در گوشم زمزمه کرد "چرا این کارو با من میکنی؟" من داد و فریاد کردم.خنده ی کوچیکی از دهنش بیرون اومد "چون" اون گفت و دستاش رو از دیوار به سمت سرم و پایین بدنم برد و ک...