Chapter 23

3.6K 423 48
                                    


ما يه چيزايي رو توي خودمون نگه مي داريم.چيزايي كه هيچ كس ديگه نمي تونه توي خودمون ببينه.و اين چيزا مثل لنگر مارو ته دريا نگه مي دارن.

اضطراب
من واقعا معني اين كلمه رو وقتي كوچيك بودم نمي فهميدم.مامانم كله زندگيش اينو داشت.(منظورش استرسه)و هنوزم داره ولي من نمي دونستم
.
وقتي كه بزرگ تر شدم و داستان پدرم رو فهميدم تازه متوجه يكي از اصلي ترين دلايل استرس مامانم شدم و فهميدم كه چرا مامانم براي هر چيزي نگرانه. قبلا هيچ دركي از اين اضطراب مامانم نداشتم چون شايد بچه بودم و يا متوجه دليل استرسش نبودم ولي هر چيزي كه بود الان به منم رسيده و منم پايين كشيده(شما ها هم ياد درگ مي داون افتادين يا من ديوونم؟!)

من از استرس متنفر بودم.چون توي هر كاري كه انجام مي دادم استرس هم همراهيم مي كرد(چه رمانتيك😂) كه مثلا اگه اين كارو كنم ديگران چه چيزي بهم ميگن.

و اين باعث شده بود كه من از آشنايي با افراد جديد وحشت زده بشم. البته بيش تر ادماي جديدي كه من ديدم توي دستشون اسلحه بوده ولي ميدونستم به خاطر موقعيتي كه داشتيم بايد با اين كنار ميومدم ولي ناديده گرفتن اين جور افراد مخصوصا براي من خيلي سخته.

تو هيچ وقت اون روشي كه تو بچگي باهاش بزرگ شدي رو فراموش كني و كنترل كني. نمي توني مردمي اطرافتو كنترل كني وقتي همش بر عليهت هستن. واقعا نمي توني

توي اين دنيا ما هميشه اون كارايي كه مي تونيم انجام ميديم ولي نمي تونيم ادمايي كه توشن رو عوض كنيم و تغييرشون بديم
من توي خانواده قدرتمندي بزرگ شدم و پدرم رييس گروه بود.مامانم هيچ وقت توي زندگيش يك روز بيرون از خونه كار نكرده.اون تميز مي كرد و آشپزي مي كرد و لباسارو اتو مي كرد دقيقا كارايي كه من وقتي با هري هستم انجام ميدم.پدرم هر روز بيرون از خونه بود و از ساعت ٦ صبح تا ٦ عصر كار مي كرد.

هيچ كدوم از بچه ها از جمله من به مدرسه نرفتيم پدرم بهم گفت كه تمام چيزارو از مامانم ياد بگيرم و من با اينكه دليلشو متوجه نمي شدم قبول كردم.برادرام هم هر روز با پدرم به سركار مي رفتن چون اين رسم خانوادگيمون بود.

وقتي بچه تر بودم،متوجه نشده بودم كه خانوادم متفاوت بود.واقعا نمي فهميدم كه چرا من و مامانم بدون حضور يكي از پسر ها نمي تونيم پامونو از خونه بيرون بزاريم.هيچ وقت نمي فهميدم كه چرا برادرام رانندگي رو از سن ١٤ سالگي ياد گرفتن وقتي من ١٦ سالگي ياد گرفتم.نمي فهميدم كه چرا برادرام تو ١٣ سالگي با پدرم مشروب مي خوردن وقتي من حتي نمي تونستم بهش نزديك بشم.

اين برام عجيب بود وقتي جرئت نمي كردم سوال كنم چون هر وقت مي كردم يا به اتاقم فرستاده مي شدم يا با پدرم به مشكل بر مي خوردم.بنابراين مي ترسيدم كه دوباره سوال كنم و به مشكل بيشتري بر بخورم. ولي هر چه قدر بزرگ تر مي شدم اين كنجكاوي من بدتر مي شد و وقتي پدرم مرد كنجكاويم به اوج خودش رسيد و برادرام جاي پدرم رو گرفتن
وقتي كه برادرام به خونه اومدن من و مامانم غذا رو براي شكم هاي گرسنشون اماده كرديم.و همين جوري ادامه داشت تا وقتي كه اونا براي كار از محدوده زندگيمون خارج شدن و چيزي براي منو مامانم جز نگراني باقي نذاشتن.

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now