Chapter 69

3K 380 155
                                    

Harry Styles  از دید

"خودمو پیدا کنم؟"

ازش پرسیدم و بهش نگاه کردم

"آره، خودتو پیدا کن.."

گفت و من کمی بهش چپ چپ نگاه کردم

"یعنی چی آرا؟"

پرسیدم و اون آه کشید

"تو یه برادر، کسی که فکر میکردی یه هیولاس ولی دراصل فرشته ی نجاتت بوده، کسی که داره سعی میکنه که رابطش باهات خوب بشه و دوباره دوسش داشته باشی ، دارى .تو یه مامان داری که سال هاست پسرشو ندیده و حتما دلش براش خیلی تنگ شده.من نمیتونم اونجا باشم و از دستت بگیرم، چون اونوقت ازشون دور میشی و میگی که نمیخوای باهاشون وقت بگذرونی.."

اون گفت و نفسم بند اومد.

"خب، منظورت چیه؟"

گفتم و دستمو بردم بین موهام

"منظورم اینکه بری و مشکلاتتو حل کنی.میخوام که بری و با لوکیزی دوباره مثل برادر باشی.میخوام با مامانت رابطه ای داشته باشی که تا الان هیچکس نداشته.هری میدونم که نمیخوای خانوادت دوروبرت باشن ولی حداقل یکی از والدینت پیشت باشن این تو قویتر میکنه.تو الان به استواری و قدرتی که بچگی از دست دادی بیشتر از همه چیز نیاز داری.."

به آرومی گفت و حس کردم قلبم میسوزه

"ولی، قدرت و استواری من تویی.."

گفتم و دیدم که کمی ناراحت شد

"هری، نیستم..وقتی چیزی که از برادرام میخوای رو بدست بیاری از من میخوای که برم"

گفت و من حس بدی پیدا کردم.
من هیچوقت ازت نمیخوام که بری.هیچوقت نمیتونم از چیزی که ماله منه جدا بشم.حتی اگه خیلی هم دور باشی بازم تورو زیر نظر میگیرم.(اینارو به خودش گفت)

"گفتی اگه خودمو ثابت کنم منو میبخشی.."

گفتم و فکرامو دور انداختم

"آره"

گفتم و اون سرشو تکون داد

"پس این چیزیه که باید انجام بدم؟"

پرسیدم و سرشو تکون داد

"آره، میخوام خوشحال باشی"

گفت و من سرمو تکون دادم

میدونم هرچقدرم که زور کنم باهام برگرده انگلستان، نمیتونم مثله گذشته مجبورش کنم.الان همه چیز فرق کرده.الان نسبت بهش مثله گذشته بی حس نیستم، فاک، اگه بتونم همین الان برش میگردونم ولی نمیتونم با فکر اینکه از من متنفره زندگی کنم.پس ساکت نشستم، ترجیح میدم تو این دعوا ببازم تا اونو از دست بدم.

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now