Chapter 98

3.4K 297 65
                                    

داستان از نگاه ارابلا كاسپر

روي تختم دراز كشيدم و به سقف نگاه كردم، سه ساعت از بيرون رفتن من و لوكيزي گذشته و من نزديك ٢ ساعت و نيمه كه اينجا دراز كشيدم و فكر و گريه كردم، چجوري الان به اين وضعيت رسيدم و توش گير كردم، وضعيتي كه از برادر هام به خاطر كاري كه با مردي كه چند ماهه ميشناسمش ميخوان بكنن ميترسم.

من واقعا چه كاري انجام دادم كه اين الان مجازات منه
هري تقريبا كل روزو بيرونه و الان كه دليلشو ميدونم خونم جوش مياد ، چجوري اون تونست اينو پيش خودش نگه داره؟ من فكر كردم اون زماني كه از هم چيز هارو پنهان مي كرديم گذشته،اون الان ميتونه فكر هاشو مرتب كنه چون حتي بهم گفت كه عاشقمه،اما چجوري تونسته خودشو كنترل كنه تا اين رازو نگه.

من واقعا نميدونم وقتي پاشو ميزاره توي خونه چه اتفاقي ميخواد بيوفته، نكنه اون كلا رفته؟ زنديگش توي خطر بوده و اولين فكري كه به ذهنش رسيده فرار كردن بوده؟ اين منو سورپرايز نمي كنه ، اون يه بار اين كارو كرده ، الانم ميتونه تكرارش كنه

البته فكر نمي كنم رفته باشه ، اگه واقعا عاشقم باشه وسايلشو جمع نمي كنه و توي اولين فرصت بره.

انگار يكي بهم جواب داده و در باز شد و قد بلندش معلوم شد،و با اضطراب به اتاق نگاه كرد و وقتي منو ديد چون خيالش راحت شد يه اه كشيد، ژاكتشو در اورد و روي زمين انداخت و به سمت تختم اومد و دراز كشيد و بهم نگاه كرد

"سلام عزيزم"

گفت و به سمتم خم شد و يه بوسه روي پيشونيم گذاشت و سرشو روي دست خم شدش گذاشت

"سلام"

زود گفتم و بهش نگاه كردم

به حالت صورتم نگاه كرد و به فكر فرو رفت و لباشو روي هم گذاست ، چشماش سبز تيره بودن يعني يا استرس داشت و يا عصباني بود، شايد هم هردو، رنگ گونه هاش پريده بود و خيلي خسته بود، تي شرتي كه هميشه به بدنش ميچسبيد الان يكم براش بزرگ شده بود

اين منو ميترسوند كه امشب ميتونه اخرين شبي باشه كه ميتونم باهاش توي يه تخت بخوابم و فردا شب شايد توي تخت تنها باشم يا توي تخت خونه خودمون باشم.

بهش نگاه كرد و بدنش ريلكس نبود و نفس هاي نا منظم و اروم ميكشيد
چرا اين قدر با برادرام مشكلات داره؟ چرا اين معامله رو اين قدر جدي ميگيره؟ ايا هر روز از اين نوع معامله ها براش فرستاده ميشه؟ چرا الان اين قدر نگرانه؟ به خاطر اين ميترسه كه يه اتفاقي براش ميوفته و من اونجام و ميبينم؟ هزار تا سوال داشتم و كلمات از دهنم پريد

"مي دونم فردا چه اتفاقي ميخواد بيوفته"

زير لبم گفتم و چشماش درشت شد و سرش رو بالا گرفت

"چي؟"

پرسيد و به صورتم نگاه كرد

چرا منو اينو گفتم؟ من خيلي احمقم ، يكم روي تخت صاف تر نشستم و اونم همين كارو كرد.

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now