Chapter 88

3.2K 314 128
                                    

وقتی اون کلمه هارو گفت انگار میخکوب شدم و یخ زدم.

هی حرفاشو تو ذهنم تکرار میکردم و هنوزم نمیتونم باور کنم.همه ی دعواهایی که کردیم، همه مشکلاتی که داشتیم، همه ی اون لحظات آخرش میرسید اینجا.حتی نمیتونم تکون بخورم و دست هری هنوزم دور کمرمه و انگار پوست اون قسمت آتیش گرفته.چی باعث شده که همچین چیزی بگه اونم جلوی مامانش.

دوست دختر.دوست دختر هری استایلز.به هری نگاه کردم و اون پوزخند زد.اون میدونه.میدونه که چیکار کرده، و منم میدونم که مجبورش میکنم بعدا وقتی تنهاییم بهم توضیح بده اینجا چه خبره.به مامانش نگاه کردم و دیدم با اخم و گیجی بهم نگاه میکنه، چیزی پرسیده؟

"ببخشید؟"

گفتم و سرخ شدم

"پرسیدم چطوری عزیزم؟ خیلی وقته ندیدمت"

گفت و اومد سمتم و دستاشو باز کرد و منو بغل کرد و منم سعی میکردم بغلش کنم، هنوز هم متعجبم.

"من خوبم من خوبم تو چطوری؟"

وقتی بغل کردنمون تموم شد پرسیدم.

"خیلی خوبم"

گفت و کاملا اومد داخل و خانوادش دنبالش اومدن.یه بچه ی کوچیک دیدم که بغل یه پسری که از من کمی کوچیکتر به نظر میرسید بود، خیلی تلاش کردم و که نرم و باهاش بازی کنم.اون جماست.

"مامان بیایین بریم آشپزخونه، لوکیزی اونجاست"

هری گفت و همه سمت آشپزخونه حرکت کردن و من و هری عقبتر بودیم و من دست هری و گرفتم و کشیدم که کمی صبر بکنه.

"نمیخوای درباره ی چیزی که اتفاق افتاد حرف بزنیم؟"

وقتی مطمئن شدم کسی نمیشنوه پرسیدم.

"تو دوست دخترمی و امیدوارم منم دوست پسرت باشم"

طوری گفت که انگار زیاد چیز مهمی نیست

"این مهمه هری!"

گفتم و اون خندید و پیشونیمو بوسید

"بعدا حرف میزنیم، دختر خوبی باش"

گفت و زد به پشتم و منو سمت آشپزخونه برد

میخوام همین الان باهاش درباره ی چیزی که گفت حرف بزنم ولی میدونم که کار خوبی نیست اونو الان از خانوادش جدا کنم و این تنها دلیلشه که گذاشتم به راحتی از زیرش دربره.وقتی رفتیم آشپزخونه لوکیزی و مامانش همو بغل میکردن و میبوسیدن و اون بچه ای که بغل پسره بود الان بغله لوکیزیه.دختره با چشای گرد به اطراف نگاه کرد و بعد لبخند زد.

"هری و آرابلا دوست دارم با خانوادم آشناتون کنم"

مامان هری گفت و باعث شد هری کمی بلرزه.دستمو گذاشتم پشتش و دایره های کوچیکی میکشیدم تا آروم بشه.

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now