وقتی اون کلمه هارو گفت انگار میخکوب شدم و یخ زدم.
هی حرفاشو تو ذهنم تکرار میکردم و هنوزم نمیتونم باور کنم.همه ی دعواهایی که کردیم، همه مشکلاتی که داشتیم، همه ی اون لحظات آخرش میرسید اینجا.حتی نمیتونم تکون بخورم و دست هری هنوزم دور کمرمه و انگار پوست اون قسمت آتیش گرفته.چی باعث شده که همچین چیزی بگه اونم جلوی مامانش.
دوست دختر.دوست دختر هری استایلز.به هری نگاه کردم و اون پوزخند زد.اون میدونه.میدونه که چیکار کرده، و منم میدونم که مجبورش میکنم بعدا وقتی تنهاییم بهم توضیح بده اینجا چه خبره.به مامانش نگاه کردم و دیدم با اخم و گیجی بهم نگاه میکنه، چیزی پرسیده؟
"ببخشید؟"
گفتم و سرخ شدم
"پرسیدم چطوری عزیزم؟ خیلی وقته ندیدمت"
گفت و اومد سمتم و دستاشو باز کرد و منو بغل کرد و منم سعی میکردم بغلش کنم، هنوز هم متعجبم.
"من خوبم من خوبم تو چطوری؟"
وقتی بغل کردنمون تموم شد پرسیدم.
"خیلی خوبم"
گفت و کاملا اومد داخل و خانوادش دنبالش اومدن.یه بچه ی کوچیک دیدم که بغل یه پسری که از من کمی کوچیکتر به نظر میرسید بود، خیلی تلاش کردم و که نرم و باهاش بازی کنم.اون جماست.
"مامان بیایین بریم آشپزخونه، لوکیزی اونجاست"
هری گفت و همه سمت آشپزخونه حرکت کردن و من و هری عقبتر بودیم و من دست هری و گرفتم و کشیدم که کمی صبر بکنه.
"نمیخوای درباره ی چیزی که اتفاق افتاد حرف بزنیم؟"
وقتی مطمئن شدم کسی نمیشنوه پرسیدم.
"تو دوست دخترمی و امیدوارم منم دوست پسرت باشم"
طوری گفت که انگار زیاد چیز مهمی نیست
"این مهمه هری!"
گفتم و اون خندید و پیشونیمو بوسید
"بعدا حرف میزنیم، دختر خوبی باش"
گفت و زد به پشتم و منو سمت آشپزخونه برد
میخوام همین الان باهاش درباره ی چیزی که گفت حرف بزنم ولی میدونم که کار خوبی نیست اونو الان از خانوادش جدا کنم و این تنها دلیلشه که گذاشتم به راحتی از زیرش دربره.وقتی رفتیم آشپزخونه لوکیزی و مامانش همو بغل میکردن و میبوسیدن و اون بچه ای که بغل پسره بود الان بغله لوکیزیه.دختره با چشای گرد به اطراف نگاه کرد و بعد لبخند زد.
"هری و آرابلا دوست دارم با خانوادم آشناتون کنم"
مامان هری گفت و باعث شد هری کمی بلرزه.دستمو گذاشتم پشتش و دایره های کوچیکی میکشیدم تا آروم بشه.
YOU ARE READING
Excessive | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من برای مدتی زیر نظر داشتمت عشقم" اون بطور تاریکی در گوشم زمزمه کرد "چرا این کارو با من میکنی؟" من داد و فریاد کردم.خنده ی کوچیکی از دهنش بیرون اومد "چون" اون گفت و دستاش رو از دیوار به سمت سرم و پایین بدنم برد و ک...