"ببخشيد"
گفتم و به دستام نگاه كردم
"تو همش داري ميگي متاسفي"
گفت و چشامو چرخوندم و لبمو جويدم
"اين ترسناكه كه بدوني خيلي چيزا توي سر تو هست و من اونارو نمي دونم، ازت اطلاعات نميخوام، من فقط از سورپرايز خوشم نمياد و جوري كه تو داري نگاهم ميكني الان برام كافيه"
گفتم و چشماش با اضطراب صورتم رو اسكن كرد
"چيزايي كه بهت نميگم براي منافع هر دوتامونه، چيزايي هست كه من هيچ وقت نميتونم بهت بگم"
"و اين چيزيه كه منو ميترسونه هري، دو هفته ديگه ما داريم از اين خونه به يه جاي ديگه ميريم، ميدونم تو اين جوري نميبينيش اما من ميبينم و ميدونم تو نميخواي در موردش حرف بزني، ولي من بايد بدونم چه افرادي توي ايندم هستن،"
گفتم
"ايندت؟"
گفت و صورتشو جمع كرد
"اره هري، آيندم، من بايد براش اماده بشم"
"تو چرا اين قدر براي ايندت نگراني؟ اين فقط همينه ،اينده، تو نميتوني چيزاي غير قابل پيش بيني رو پيش بيني كني ،فردا، يه كسي ميتونه بياد اينجا و به هر دوتامون شليك كنه ، يا شايد فردا من شاه رم شدم، نميتوني اين چيزارو پيشبيني كني، پس چرا نگراني؟"
"چون ، شايد من كامل نتونم اين كارو بكنم،اما تو حداقل بايد يه نقشه اي داشته باشي كه از روش حركت كني،تو ميتوني براي ايندت زياد نگران نباشي،چون ميدوني اين كارو براي بقيه عمرت ميخواي انجام بدي،اما من الان فقط ١٧ سالمه،من هنوز ميتونم برم مدرسه و يه مهماندار بشم"
گفتم
"معلومه كه نه"
زير لبش گفت
"تو نميتوني منو اينجوري عقب نگه داري،من ديگه الان 'اون دختري كه گروگان گرفتي' نيستم، من الان دوست دخترتم"
گفتم
"خيلي اسون تر بود وقتي دوست دخترم نبودي"
زير لبش گفت و چشامو چرخوندم
"مهم نيست،اين منصفانه نيست كه تو هر كاري بخواي ميتوني انجام بدي و من نميتونم،"
گفتم.
"عزيزم،من تورو عقب نگه نمي دارم، معلومه، من ميخوام كه هميشه پيش خودم نگهت دارم اما نميتونم براي هميشه تورو زنداني خودم بكنم، من فقط به اين جهان اعتماد ندارم، حداقل الان ندارم، به خاطر همين ميخوام يكم بيشتر پيشم بموني"
گفت.
"من از بلاتكليفي بدم مياد"
گفتم
"ميدونم و الان، همه چي بر عليه ماست، خيلي چيز ها هست كه من نميتونم بهت بگم و خيلي چيزا هست كه من بايد بهت بگم، اينده معلوم نيست و من هيچ وقت براش نقشه نمي كشم، ولي اميدوارم يه جايي براي تو توش باشه،و وقتي اينا تموم بشه،اگه ميخواي مهمان دار بشي،من برات هر كاري ميكنم تا اين كارو انجام بدي،ولي عزيزم موفقيت با صبر مياد"
YOU ARE READING
Excessive | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من برای مدتی زیر نظر داشتمت عشقم" اون بطور تاریکی در گوشم زمزمه کرد "چرا این کارو با من میکنی؟" من داد و فریاد کردم.خنده ی کوچیکی از دهنش بیرون اومد "چون" اون گفت و دستاش رو از دیوار به سمت سرم و پایین بدنم برد و ک...
