Warning: sexual content(دوباره😑)
برای چند دقیقه خشکم زد، دهنم باز بود به سختی و خیلی آروم نفس میکشیدم.یعنی واقعا میتونن؟ دوتا، درواقع سه تا از مردایی که کل زندگیم میشناختم و اعتماد میکردم و احترام میذاشتم میتونن درواقع موجودات نفرت انگیزی باشن؟ هیچوقت به این چیزا فکر نکرده بودم، تو مغزم حک کرده بودن که برادرای من قهرمان هستن و هرکاری میخوان میتونن انجام بدن، ولی تجاوز هم میتونه بخشی از این باشه؟
دست هری روی رونم بود خیلی آروم میکشید روش.خودشو بهم نزدیکتر کرد تا سرشو بذاره روی سرم و اون یکی دستشو آورد تا بذاره دور کمرم.خیلی آروم با یه ریتم مشخص خودشو و منو جلو و عقب تکون میداد و منم همراهیش میکردم.چطور این همه مدت از خیلی چیزا بی خبر بودم با اینکه همشون جلوی چشام بودن؟
"هری؟"
گفتم و اون دیگه تکون نخورد و به من نگاه کرد.
"بله؟"
"اونا...بنظرت د-داداشام...اونام..."
شروع کردم به حرف زدن ولی زود قطعش کردم
"نمیدونم عزیزم.امیدوارم نکرده باشن ولی واقعا نمیدونم"
گفتم و دستشو کشید روی کمرم
"فکر کنم به اندازه ی کافی شناختمت"
آروم گفتم و هری خندید
"بیا، زیادی بهت فشار وارد کردم و میدونم چی بهترت میکنه" (😑)
گفت و چشمک زد و من خجالت کشیدم
دستمو گرفت و سمت پله ها کشید و ضربان قلب من بالا رفت.وقتی به بالای پله ها رسیدیم هیچی نگفت و منو سمت اتاقش برد.حس کردم کمی با ترس لرزیدم.رفتیم اتاق و اون درو بست منو چسبوند به سینش
لباش روی لبای من قرار گرفتن و زود حال و هوای من عوض شد.زبونشو کرد تو دهنم و من اجازه دادم توی دهنم حرکت بکنه.دستامو دور گردنش حلقه کردم و حس کردم اون تکون خورد و رفت روی تخت نشست و منو روی پاش گذاشت.
حلقه ی روی لبش خورد به لبم و سردیش با گرمای لباش میکس شدن.دراز کشید و منم رویش دراز کشیدم.پوزخند زدم و ازش جدا شدم بهش نگاه کردم.
"چرا همیشه من بالا ام؟"
با طعنه پرسیدم و اون نیشخند زد
"باور کن خیلی میخواستم اون بالا باشم ولی امروز نه عزیزم"
چشمک زد و من با گیجی اخم کردم
تیشرتمو گرفت و درش آورد، تیشرت خودشم در آورد و دستاش رفت پشتم سمت گیره.با یه دست بازش کرد و انداختش کنار و اون یکی دستش از پشت باسنمو گرفته بود، از پشت هلم داد و سینه هام به سینه ی گرمش چسبیدن.بخاطر این کارش چشامو چرخوندم و رفتم گردنشو بوسیدم.
YOU ARE READING
Excessive | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من برای مدتی زیر نظر داشتمت عشقم" اون بطور تاریکی در گوشم زمزمه کرد "چرا این کارو با من میکنی؟" من داد و فریاد کردم.خنده ی کوچیکی از دهنش بیرون اومد "چون" اون گفت و دستاش رو از دیوار به سمت سرم و پایین بدنم برد و ک...