Chapter 75

3K 399 97
                                    

Arabella Casper از دید

"امروز روز بزرگه.."

پرستار درحالیکه لباسامو عوض میکردم گفت

"امروز همون روزه.."

با احتیاط گفتم
دو هفتس تو این اتاق سفید گیر کردم.فکر کردن، دوباره فکر کردن و بیشتر فکر کردن درباره ی چیزایی که دو هفته پیش اتفاق افتاد.از چیزی که هری کرد به چیزی که گفت و جوری که اونو گفت تو ذهنم تکرار میشد.نمیدونم وقتی برگردم با چی روبرو میشم، یا اصلا برمیگردم؟ بعد این همه فکر کردن یه چیزیو خوب میدونم

همه چیز کاملا تقصیره اون نیست.

بیشتر گناه هم ماله منه.میدونم یه لیست از اینجا تا مریخ از کارای بدی که کرده میشه نوشت، ولی منم اشتباهاته خودمو دارم.میدونستم چه حسی به ما داره(خودش و هری) ولی بازم ترکش کردم.اومدن به خونه با دوتا دختر از بدترین چیزاست که میتونه باهام بکنه، ولی اول من ترکش کردم.بعد چند گفت و گوی تلفنی با لوکیزی و گفت و گو با روانپزشک بالاخره تونستم به همه چیز از دید اون نگاه کنم.

بعده این دو هفته اینجا میدونم که چه چیزایی باید بهش بگم.همه ی چیزایی که قراره بهش بگم تو ذهنمن و اینبار بهش اجازه نمیدم که موضوعو عوض کنه، باهاش حرف میزنم.میتونم اینکارو بکنم.

"خوشحالی که برمیگردی خونه؟"

درحالیکه داشت ملافه های تخت قبلیمو عوض میکرد پرسید

"یه جورایی.."

بعده اولین روزم اینجا فهمیدم که هر مریضی اینجا زیر مسئولیت یه پرستاره.اسم پرستار من لیلیه و دوست دختر یکی از پسرای هریه.با من برای درمان گفت و گوهای شخصی داشت و پیشرفت های دروغ درباره ی من به رییس اعلام میکرد، اصلا موضوع درمان نبود ما درباره ی باند حرف میزدیم.یه دختر شیرین و خوبه و دوست پسرش ترسناکترین فردیه که دیدم، با اینکه فقط یه عکس تو گوشیش بود ولی ترسناک بود.

لیلی دو ساله اینجا کار میکنه و دوست پسرش کسی بود که این کارو براش پیدا کرده.اون و دوست پسرش تو یه پارتی آشنا شدن و از هم خوششون اومده، با اینکه خیلی متفاوتن.طوری که درباره ی دوست پسرش حرف میزد قلبمو آروم میکرد.اون خیلی خوبه و این عالی بود که یکیو داشته باشی تا باهاش حرف بزنی.

"از اینکه قرار ببینمش کمی میترسم.."

من گفت و لیلی از روی تخت بهم نگاه کرد

"فکر میکنی قراره عصبانی بشه؟"

پرسید و دستاشو روی پاهاش گذاشت

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now