"خب پس لوكيزي هاته؟"
سوفيا پرسيد و چشمام درشت شد.
"سوفيا!تو دوست پسر داري!"
گفتم و خنديد.
"مهم نيست، اگه هاته، هاته"
گفت و گونه هام گرم شد.
"حدس ميزنم اون بامزه اس، واقعا اونجوري بهش نگاه نمي كنم. اون يه جورايي بيشتر از همه چي برام مثل يه برادره"
گفتم و سرشو تكون داد.
"خوب، تو ميدوني مردم چي ميگن، اينكست بهترينه(فارسيشو پيدا نكردم،يعني داشتن رابطه با يكي از اعضاي خانواده، مثلا رابطه جنسي با برادر، منظور سوف هم همينه ميگه چون مثه برادر ميبينيش ميتوني باهاش باشي)"
گفت و هر دوتامون از خنده تركيديم.
"سوفيا چي داري ميگي"
گفتم و از چشمام به خاطر خنده اشک ميومد.
"نميدونم، اخيرا زياد با ليام به مشكل بر خوردم و همه جك هام بد شده"
گفت و دوباره خنديديم.
"اگه ميشنيدن كه اينجوري داريم حرف ميزنيم"
گفتم و سوفيا ريز خنديد.
"صحبت از اونا شد، تو و مستر استايلز چه طورين؟"
گفت و خندم تموم شد.
"ما خوبيم"
لبمو جويدم.
"شما الان با همين؟"
گفت و اخم كردم.
"مطمئن نيستم"
"منظورت چيه؟"
پرسيد.
"ما اون كارا رو انجام داديم و آره همون كارايي كه فكر مي كني، سكس نه ولي چيزاي ديگه و بعضي وقتا فكر مي كنم يه چيزي با هم هستيم(رابطه) ولي بعدش يادم مياد همه اينا يه نقشه بزرگ براي اونه، ولي فكر مي كنم اگه الان وارد رابطه بشيم اين نقشه ها و گذشتش همه چيزو خراب ميكنه"گفتم و سرشو تكون داد.
"الان نميدونم چي بايد فكر كنم"
"اون ٣ تا كلمه رو گفته؟"
گفت و چشمام درشت شد.
"نه! ميدونم كه نميگه، اون امكان نداره منو دوست داشته باشه، ميدونم ته قلبش اين قدرتو داره ولي دوست داشتنم براش خيلي پيچيده هست به خاطر خانوادم و اينكه اونا كين و خودش و اينكه چه كسي هست"
گفتم و سرشو تكون داد.
"بهت اجازه داده با خانوادت حرف بزني؟"
پرسيد.
"آخرين دفعه اون روزي بود كه نايل اومد گفت ست زنگ زده ديگه چيزي نميدونم"
YOU ARE READING
Excessive | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من برای مدتی زیر نظر داشتمت عشقم" اون بطور تاریکی در گوشم زمزمه کرد "چرا این کارو با من میکنی؟" من داد و فریاد کردم.خنده ی کوچیکی از دهنش بیرون اومد "چون" اون گفت و دستاش رو از دیوار به سمت سرم و پایین بدنم برد و ک...