Chapter 14

4.5K 627 58
                                    

⬆*عکس ست :) (Lucas Till)*⬆

میدونی چه حسی داره بپری تو استخر که آب یخ داره؟

اون آب باعث میشه پوستت یخ بزنه و دندونات بهم بخورن.اون بی حسی وقتی از آب درمیای و به یه محیط گرم میری، هیچ جای بدنتو حس نمیکنی و فرقی نمیکنه که دما چقدر تغییر کرده.

اون حسی که وقتی تو رولر کوستری و با سرعت به پایین اون تپه حرکت میکنی.هوا تو ششات نمیمونه و با خودت و نیروی جاذبه ی ماشین دعوا میکنی.اون حس شکستن قلبت وقتی یه داستان غمناک میخونی یا یه تصادفی چیزی تو محلت اتفاق میافته و تو اونو میبینی.

خب همه ی اینا حسایی هستن که من حس کردم وقتی نایل اسم برادرمو گفت.

قلبم به میلیون ها قسمت تقسیم شد، بدنم بی حس شده بود و کم مونده بود بیافتم زمین و هیچ کنترلی نداشتم، هوای تو ششام از بین رفته بود.
مغزم و بدنم داشتن تو یه جنگ بزرگ مبارزه میکردن.

بدنم بی حرکت بود، حتی نمیتونستم چشم بزنم.من روی صندلی با ترس و تعجب کامل نشسته بودم و به دلایلی که میتونه زنگ بزنه فکر میکردم.

شاید اون زنگ زده که مطمعن بشه من اینجام یا شاید مستقیم با هری درباره ی مشکل بینشون حرف بزنه.هردو گزینه منو میترسونن.

اگه با هری حرف بزنه حتما بهش میگه که قراره بخاطر من بیاد.اگه بیاد حتما به دسته نگهبان و آدمای بیشماره هری کشته میشه.اگه بخاطر من زنگ میزنه باید بیخیال بشه چون هری اجازه نمیده باهاش حرف بزنم.و میدونم که، البته همه میدونن که هردوی این کارا آخرت خوبی ندارن.

کسایی که اطرافم نشستن به من و هری با تعجب نگاه میکنن.

به من هری نگاه کردم، کسی که صورتش عصبانی و دستاش مشت بودن.اون از با عصبانیت نفس های عمیق کشید و ازجاش بلند شد.
بی حسی بدنم از بین رفت و واقعیت بهم خورد.برادرم پیداشون کرده.

قبل اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم یه جیغ گوشخراش کشیدم و از جام پریدم، پاهام منو به سرعت جایی که نایل بود حمل کردن تا گوشی رو از دستش بگیرم.من یه دست روی بازوم حس کردم که منو محکم گرفت کشید سمته خودش چسبوند به سینش.به پایین نگاه کردم و یه ساعت سیاه دیدم.ساعت اون(هری).

من بدنمو تکون دادم و سعی کردم از زیره فشار محکمش نجات پیدا بکنم.اون یکی دستش اومد اطرافم تا موهامو بکشه تا بهش نگاه بکنم.اون پوزخند زد و شروع کرد به راه رفتن با بدن من که چسبیده به سینش، بازوم که دستشه و یه مشت پر از موهام.داد و فریاد ها از دهنم اومدن بیرون و زود داد برای کمک شروع شد.

"ست ! ست ! کمکم کن !"

من دوباره سعی کردم از دسته هری فرار کنم ولی موفق نشدم.من حس کردم دیگه موهام کشیده نمیشن و زود یه دست جلوی دهنم گذاشته شد.

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now