Chapter 40

3.8K 398 141
                                    

" به نظرت اون عصباني شده؟! "

من از مامانم كه كنارم روي چمن هاي شاداب نشسته بود پرسيدم.

" معلومه كه شده ، صورتشو وقتي پستچي دم در خونش رفت نديدي؟! محشر بود "

اون خنديد و چند تا دونه چمنو از زمين سرد كند.

" به نظرت اون چي ميگفت اگه جلوي در خونش ظاهر ميشدم؟! "

من با نيشخند گفتم و ديدم صورتش به خاطر خنديدن روشن شد.

" من نميدونم اون چي ميگفت اون موقع ، ميخواستم بدونم چي كار مي كرد اگه ميديدت "

اون گفت و من سرمو به خاطر گيجي تكون دادم.‌اون ريز خنديد و سرشو تكون داد و بهم نگاه كرد.

" اگه آرابلا حتي بهت نگاه كنه ميميره "

گفت.

"به نظرت هري اونو ميكشه اگه منو ببينه؟!"

من گفتم و اون جوري بهم نگاه كرد انگار احمق ترين آدمه جهانم.

"ديوونه اي؟! معلومه كه مي كشه. اون ميتونه به هر كسي بخواد دروغ بگه ولي هيچ راهي نيست كه خودشو از زندگي تو بكشه بيرون پسر"

اون گفت و لپمو كشيد. من سرمو تكون دادم و شونه هامو انداختم بالا.

"بعضي وقتا فكر مي كنم آرابلا بهش كمك خواهد كرد"

من گفتم و اون با مجموع چند تا از حالت ها بهم نگاه كرد. اين درسته ، اگه آرابلا بهش كمك كنه و جوري كه هري فكر مي كنه رو تغيير بده ، كل جهان آرامش پیدا میکنه ، اگه چيزي از هري يادم باشه اينه كه اون هميشه عصباني بود و به خاطر همين نميخواستم باهاش هيچ ارتباطي داشته باشم ، تازه اون خيلي قدرتمند هم شده.

"به كي كمك كنه؟! هري؟! به نظرت هري به خاطر اون دختر عوض ميشه؟!"

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now