Chapter 33

4.3K 415 79
                                    

نمي تونستم اون شب بخوابم،مغزم اجازه نمي داد،هر وقتي كه چشمام يكم بسته ميشدن تا از درد و بي حسي ازاد شم،مغزم منو ميپروند.

چشمام سنگين شدن اما بدنم به اون خوابي نياز داشت نميتونست برسه،
پايين تنم هنوز به خاطر اسپنكي كه هري بهم داده بود بي حس بود و گِزگِز مي كرد.

بر طبق حرفاش ،كرم زير كابينت براي مواقع نياز بود،ولي زياد بهم كمكي نمي كرد.
توي اين چند ساعت بيشتر درد احساسي بود تا درد فيزيكي.

من فكر كردم كه با بوسيدن هري يه مانع كوچيك رو شكستم.فهميدم كه با بودن اولين بوسش شايد يه دري رو بتونم باز كنم.دري كه شخصيت هري استايلز بود.

اما بعد زدنم اون در بسته شد و جلوي صورتم كوبيده شد. درست همون جوري كه در اخر راهرو بستس ، هنوزم دارم فكر مي كنم كه ايا چيزي اونجا پنهون هست؟يا اصن چيزي اونجا هست؟!
چي دارم ميگم؟!
معلومه يه چيزي اونجا هست ،چرا يه در با يه قفل لعنتي بايد بسته باشه وقتي توش هيچي نيست؟!
شايد اونجا مواد يا اسلحه باشه،يا حتي بدن هاي مرده؟

سرمو تكون دادم و سعي كردم فكرمو درست كنم از دست تخيلاتم راحت شم.
بدنم چرخيد تا بتونم كه قسمت راحت براي خودم پيدا كنم،
حتي به خودم زحمت ندادم كه شلواركي كه پيژامم ست بود تنم كنم،لباس زيري كه پوشيده بودم به اندازه به پايين تنم درد وارد مي كرد پس پوشيدنش بي معني بود.

بالاخره،بدنم يه قسمت راحت اون ور تشك پيدا كرد،به يه طرف بدنم خوابيدم تا پشت بدنم به تشك نخوره،
يه اه از راحتي كشيدم كه ميتونم بالاخره يكم بخوابم،توي ارامش.
پاهامو جمع كردم و چشمامو بستم،
اما چون شانس هيچ وقت باهام ياري نبوده و هميشه شانس مسخره اي دارم،صداي پاهايي از اخر راهرو به سمت اتاق من ميومد،
من غريدم چون ميدونستم الان هري درو ميشكونه و مياد تو و من الان توان دعوا با هري توي شب رو ندارم.

من چشمامو بستم و تظاهر كردم كه خوابم وقتي صداي در كل اتاقو گرفت.
نفسام به نفساي كوتاه تبديل شد وقتي صداي نفس هاي خشمگين رو مي شنيدم.

صداي نفس هاش كل اتاقو گرفت و انگار بغل در وايستاده بود.
چند لحظه من الكي خودمو به خواب زدم و اون دم در وايستاده بود.
صداي پاهاش اومد كه از در به سمت تختم اومد.

تشك يكم پايين اومد چون نشست و وزنش روي تشك افتاد و بدنش بهم خيلي نزديك بود،
چي ميخواست؟!

"ارابلا"

اون زمزمه كرد،حس كردم نفس هاش تند تر شد وقتي ادامه دادم و خودمو ب خواب زدم.

"لطفا ارا،ميدونم بيداري"

اون گفت و باعث شد نفسم ببره.

من چند لحظه به گزينه هام فكر كردم.
ميتونستم چشمامو باز كنم و ميدونستم ميخواست حرف بزنه و درباره اتفاقات بگه،و يا مي تونستم بهش بي توجهي كنم ،اما با توجه به اتفاقات ديشب كه افتاد بهتره گزينه اولي رو انتخاب كنم.

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now