Chapter 72

3K 412 155
                                    

من نشستم و دستامو لاي موهايي كه الان خشك شده بود كردم،من يه خواهر دارم،يه خواهر لعنتي،درسته اون ناتني هست ولي نصف خوني كه توي بدنمون جريان داره يكيه،من متشكر هستم كه خواهر نا تنيم از طرف بابام نبوده(يعني مثلا مال زن جديد باباش نيست)

البته چون ميدونم پدرم چجوري هست،تقريبا مطمئن هستم خواهر و برادراي نا تني زيادي دارم كه از يك پدر هستيم،اه كشيدم و به مادرم نگاه كردم

٧ سال پيش صورتش تاريكي و افسردگي رو نشون ميداد،صورتش كبود بود و اشك هاي بدبختي و ناراحتي روي گونه هاش ميريختند،الان به نظر سالم تر مياد،گونه هاش قرمزن و خوشحالي كل صورتشو فرا گرفته،انگار اون زن قبلي رفته و جاشو به اين زن خوشحال داده،

"ميدونم همه اتفاقا هارو اگه بخواي يك جا توي ذهنت هضم كني سخته،ولي ميدونم حتي اگه يكيشو از ذهنم خارج كنم ديگه نميتونم توي ذهنم نگه دارم،"

گفت و سرمو تكون دادم،

"لوكيزي جما رو ديده؟"

گفتم و سرشو تكون داد،

"ديده،در حقيقت اونجا بوده وقتي جما دنيا اومد،"

گفت و چشمام درشت شد، فكر نمي كردم لوكيزي با مادرم اين قدر طولاني در ارتباط بوده باشه،البته،من هيچ چيزي از زندگي اين سال اخير لوكيزي تا همين چند وقت پيش نميدونستم،ولي هنوز احساس مي كردم كه اون قراره به بدي من باشه،نه برعكس، فكر نمي كنم جما منو بشناسه يا اصلا بدونه كه يه برادر بدتر ديگه هم داره،اصلا اون ميدونه كه يه زماني لوكيزي نوجوون بوده؟بچه ها ميتونن اينارو درك كنن؟

"واو،من نميدونستم تو و لوكيزي اين قدر طولاني با هم بودين،"

گفتم و سرشو تكون داد،

"ميدونم،همه چي تغيير كرده"

گفت. همون جا نشستم و با انگشت هاي شصتم ور رفتم،هيچ ايده لعنتي ندارم كه چي بايد بگم،اگه ارابلا اينجا بود دقيقا ميدونست چي بگه و تو اين موقعيت چي كار كنه،ولي ميدونم اگه ارابلا اينجا بود من اصلا مادرمو نمي ديدم،يه جورايي خوشحالم كه الان ارابلا اينجا نيست،اگه بود ضمير ناخوداگاهم باعث ميشد عصبي بشم و كنترلمو از دست بدم،

"ايا اون درباره من ميدونه؟(جما منظورشه)"

پرسيدم،صدام انگار توش پر از ارزو بود و فكر كردم من لعنتي چه قدر بدبخت به نظر ميام،برام مهم نيست،

"من بهش عكس نشون دادم و بهش گفتم تو اونجا نيستي،ولي فكر نمي كنم تا يكم بزرگ تر بشه كامل بفهمه،"

گفت و سرمو تكون دادم،

"اميدوارم بتونم ببينمش"

به زور گفتم،من از بچه ها متنفرم،ولي ميدونم اگه اين كارو بكنم ارابلا خوشحال ميشه،

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now