Harry Styles از دید
ماشین تو خیابونا حرکت میکرد درحالیکه لوکیزی و من هردو تو سکوت کامل نشسته بودیم.بعده اون اعتراف بزرگش واقعا چیزی ندارم که بهش بگم، مخصوصا بعدا اینکه فهمیدم کله بچگیه لعنتیم فریب و دروغ بوده.
اون کسی بود که گفت میخواد آرابلارو ببینه ولی عمرا من بذارم اون تو یه اتاق باهاش تنها باشه.حتی بعده اون اعترافاش درباره ی بابا هنوزنم نمیتونم بهش زیاد اعتماد کنم، مخصوصا درباره ی دخترم.
فکر میکنم که الان آرابلا داره چیکار میکنه.میدونم الان مرکز درمان مشکلات روانیه چون جرج زنگ زد و گفت مجبور شدن بهش خواب آور تزریق کنن قبل اینکه ببرنش.میدونم الان خیلی از دستم عصبانیه ولی نمیتونستم کاری بکنم.خب میتونستم همون شب فراریش بدم ولی اونوقت خیلی شک برانگیز میشد و آخرین چیزی که میخوام اینکه حکومت دوباره برن تو کونم.
از پنجره ی Corvette (نوعی ماشین اسپورت و مدل بالا و گرون) لوکیزی بیرون نگاه کردم و سرمو تکون دادم.این آشغال یه Corvette داره درحالیکه لایق هیچ گهی نیست.خوشحالم که سعی نکرد باهام حرف بزنه، اگه میزد من خودمو از این ماشین پرت میکردم بیرون.بهش نگاه کردم و چشامو محکم بستم.لعنتی، اون خیلی شبیه باباس.
"میدونی، اینکه اون چیزارو درباره ی بچگیمون گفتی به این معنی نیست که بهت اعتماد میکنم"
گفتم و اون خندید و سرشو تکون داد.
"منم فکر نمیکردم که بکنی هری"
گفت و من اخم کردم بهش نگاه کردم.
"و البته به این معنی هم هست که نمیخوام تو زندگیم باشی.وقتی با آرابلا به انگلستان برگشتم میخوام بری.از وقتی که اومدی تنها کاری که کردی این بود که همه چیزو خراب کنی"
من گفتمو اون چشاشو چرخوند.
"من کاری نکردم هری، تو فقط به اینکه برگشتم زندگیت واکنش بدی نشون میدی"
با آرامش گفت و من میخواستم با مشت بزنم صورتش.
"تو به زندگیم برنگشتی، هیچوقتم نخواستم برگردی.اگه متوجه نیستی بذار بگم که وقتی اطرافمی خیلی عصبیم میکنی"
من گفتم و اون آه کشید.
"غر نزن، تو فقط عصبانی چون آرابلا قرار نیست برات ساک بزنه"
با یه نیشخند بزرگ تو صورتش گفت.
"خفه شو"
من گفتم و اون زد زیر خنده
"هریه بیچاره نمیتونه جایی بلوجاب بگیره"
تیکه انداخت و منو به سیم آخر رسوند
"خفه شو! لازم نیست فقط حرف بزنی!"
داد زدم و اون لباشو گاز گرفت.
YOU ARE READING
Excessive | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من برای مدتی زیر نظر داشتمت عشقم" اون بطور تاریکی در گوشم زمزمه کرد "چرا این کارو با من میکنی؟" من داد و فریاد کردم.خنده ی کوچیکی از دهنش بیرون اومد "چون" اون گفت و دستاش رو از دیوار به سمت سرم و پایین بدنم برد و ک...