Chapter 65

3.5K 366 104
                                    

صداي قدم هاي لوكيزي توي خونه پيچيد و من هم چنان سر جام يخ زده بودم،
هري نشسته بود و بعد سرشو بلند كرد و مستقيما به من نگاه كرد،هر دو تا دخترا حتي از جاشون نپريدن وقتي صداي جيغ منو شنيدن،و همين طوري به كارشون ادامه ميدادن و شلوارشو پايين تر مي كشيدن،
چشماي هري قرمز بودن و با شوك بهم نگاه مي كرد، و صداي پاي لوكيزي بيشتر ميومد،

"چي شده؟"

لوكيزي پرسيد از من و برگشت تا به چيزي كه نگاه مي كنم نگاه كنه،يه نفس تيز كشيد وقتي صحنه جلومونو ديد،
هري هر دو تا دختر رو هل داد و اونا افتادن زمين و شوك شدن،و هري به سمت ما با شلوار باز شده و سينه لخت اومد،
پاهام زود حركت كردن تا از هري فرار كنم،لب هام حركت مي كردن ولي كلمه اي نمي تونستم بگم،

"ارابلا،من-"

شروع كرد ولي من عمرا بذارم حرف بزنه

"قطعا نه"

غريدم و به سمت در دويدم

"ارابلا!وايسا!"

صداشو از پشتم شنيدم ولي جلومو نمي گرفت،

از خونه لوكيزي كه كنار يه خيابون شلوغ اتريشي بود دور شدم،پاهام يه مايل تو دقيقه حركت مي كردن تا از اون مرد بي قلبي كه دنبالم ميومد فرار كنم،

مي شنيدم كه اسممو همش صدا ميزد،ولي بهش توجهي نمي كردم،سرمو برگردوندم كه ببينم چه قدر فاصله داريم،سورپرايز شدم چون ميتونست منو بگيره و وقتي كه داشت ميدويد تي شرتشو هم ميپوشيد،
پاهام با عصبانيت روي پياده رو كوبيده ميشدن، و داخل خيابون شدم و همه علامت هارو ناديده گرفتم،و از كنار لوله هاي اب اتش نشاني (اون قرمزا😂)رد شدم و توي پياده روش ميدويدم،

ميتونستم حس كنم داره بهم نزديك ميشه و ميدونستم زود پاهام خسته ميشن،تو اون لحظه،واقعا نمي دونستم كجا برم و چجوري اين همه راهو كه با عصبانيت رفتم برگردم،اروم،سرعتمو كم كردم و وايستادم،و نميتونستم از اون مرد دور بشم،قفسه سينم بالا پايين ميرفت و سعي كردم نفسمو درست كنم،اشك هام رو گونه هام ريخت،

پاهام جلوي مغازه هاي بسته توقف كردن و توي يه كوچه تاريك بودم كه جلوش ساختمان ها بود،ولي به حدي بود كه ببينم اون طرف چه كسيه و جو هوا سنگينه،
هري سرعتشو اروم كرد و داشت به طرف بدن ضعيفم با اخم غليظ ميومد،
نفس هاش سنگين بود و مشت هاشو باز كرد،دستشو با انگشتراش كرد لاي موهاش،

"ارابلا،لطفا بذار توضيح بدم"

گفت و دستامو توي هوا پرت كردم،

"چيو توضيح بدي؟! هري؟اوردن تو تا دختر بزرگ تر و بهتر از من توي خونه برادرت براي گرفتن انتقام؟"

بهش طعنه زدم و اون زود سرشو تكون داد،

"اصلا اين نيست و اتفاق نيوفتاده!تو بايد بهم گوش بدي،لطفا"

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now