Chapter 52

3.9K 436 98
                                    

Narration (از دید شخص سوم)

و این طوری بود که همه چیز شروع شد. این آغاز آخرت آرابلا کاسپر و هری استایلز بود.

این زوج خبر ندارن که چی در انتظارشونه، مخصوصا آرابلا. هرچقدر که متنفر باشه که اعتراف بکنه، ولی خیلی سادس و نمیدونه پسری که داره سعی میکنه درستش بکنه چی تو آستینش داره. نمیدونه چی پشته اون چشمای سبز خیره کننده ی جادویی و چال ها هست. فکر میکنه هریو خوب میشناسه و فکر میکنه گذشته ی تاریکش فقط از خانوادش عبارته ، ولی کاملا اشتباه میکنه.

آرابلا درباره ی بدی هایی که هری به مردم میکنه چیزی نمیدونه.درباره ی چیزای حال بهم زنی که هر روز برای شکنجه ی یکی به ذهنش میرسه چیزی نمیدونه. چیزی درباره نقشه هاش بر علیه کسایی که دوسش دارن نمیدونه و از همه مهمتر چیزی درباره ی وسواس فکری(این حتی اسم جلد دومه) و طوری که نسبت به چیزایی که دوست داره حس میکنه نمیدونه.

هری رازهایی داره که هیچکس خوشش نمیاد دربارشون بفهمه و واقعا داره سعی میکنه بهتر بشه. اون میدونه آرابلا قدم بزرگی با اجازه دادن به اون رابطه برداشت ولی فقط باید فکرشو بکنه که اگه به آرابلا چیزایی که تو ذهنش میگذرونه بگه اون چه فکری میکنه.

پس فکراشو برای خودش نگه میداره به امید اینکه روزی بتونه بهشون بخنده ولی الان فقط از اعتراف کردنشون فرار میکنه. هری حس کرد که کنترلشو در برابر پوست آرابلا که جلو چشمش بود از دست میده. اون میخواست حس خوبی داشته باشه ، تو تاریکی هوسش گم بشه ولی میدونست، خیلی خوب میدونست که اگه اون کارو میکرد هیچ امیدی برای بهتر شدنش نبود و این چیزی بود که هری میخواست، بهتر شدن.

لحظه ای که آرابلا پاشو گذاشت تو اون خونه هری به خودش قول داد. قول داد که مثل قدیما رفتار نکنه و خودشو آرومتر بکنه. اون خیلی کمتر و کمتر به اتاق پر از قفل رفت و تونست هفته ها بدون از دست دادن کنترلش و دیوونه شدن بگذرونه ، ولی همشون لحظه ای که تو دستشویی همو بوسیدن تموم شد. فکرای شیطانیش که به زور مهار شده بودن همه آزاد شدن.

فقط یه زمان کوتاهی باقی مونده تا آرابلا درباره ی مشکلات هری بفهمه برای همین هری داره سعی میکنه همه رو دور بکنه. به نوعی اینکه لوکیزی برگشت و باعث شد دعوا بکنن خوب بود ، برای هری زمان خرید تا عصبانیتشو مهار بکنه. ولی اینم میدونست که آرابلا رو عصبانی نگه داشتن باعث بدتر شدن همه چیز میشد.

بعد اون 'رابطشون' الان دلایل بیشتری برای باهم بودن دارن. این برای آرابلا و هری جدیده. آرابلا تا الان اینطور رابطه ای با کسی نداشت ولی الان تجربه کردنش با هری با خود شیطان خیلی ترسناکه. آرابلا میترسه ، نه بخاطر چیزایی که تو سرشه بخاطر چیزایی که بیرونه ، مردم چی فکر میکنن اگه بشنون؟

اون نگرانه که ست و الیوت خبردار بشن ، اگه بفهمن چیکار میکنن؟ آرابلا میدونه که اجازه میده فکرش با اینطور چیزا مشغول بشه، ولی دست خودش نیست، این تو طبیعتشه. نگرانی و سعی و تلاش برای اینکه هرکاری با دقت انجام بشه چیزیه که از مادرش بهش رسیده. آرابلا میدونه هری به کوچکترین چیز تو زندگیش اهمیت نمیده و فکر میکنه وظیفه ی اونه که کارها رو با دقت انجام بده.

ولی آرابلا تنها نبود. هری هم داشت به اینکه آرابلا بهش اجازه داد فکر میکرد. نگران بود، ولی نه بخاطر چیزی که حس میکرد، بخاطر سوال هایی که تو ذهنش بود. اگر اصلا بهش اجازه نمیداد چی میشد؟ بخاطر دست رد یه دختر خیلی عصبانی میشد؟ آرابلا رو بخاطر رابطه ای که حتی نمیدونست چیه مجبور میکرد؟ ذهنش از ذهن آرابلا شلوغتر بود.

این خوبه که هردوشونم فعلا نمیتونن جواب سوالاشونو بگیرن، ولی این جلوی به وجود اومدن سوالای بیشتر رو نمیگیره. هری میدونه که زیاده روی کرده و خیلی عجله کرده. از اونجایی که شبیه پدرش لجبازه رد میکنه که همه چیز رو به آرابلا بگه، ولی اینم میدونه که یه روزی آرابلا همه چیزو میفهمه، روزی که وابستگی هری بهش بیشتر شده باشه.

هری نمیخواد از اونایی باشه که به یه زن نیاز دارن تا کاراشونو انجام بدن. تقریبا 25 ساله که خودش همه ی کاراشو انجام میده، چی یهو اینطور ضعیفش کرد؟ هروقت این سوالو از خودش میپرسه دختر خوشگل 17 ساله جلو چشمش میاد. آرابلا نقطه ضعف اونه. مهم نیست چقدر بخواد انکارش بکنه اونم به خوبی میدونه که آرابلا دلیل ضعفشه.

هری متوجه چیزی که هروقت آرابلا رو میبینه حس میکنه نیست. متوجه چیزی که هروقت آرابلا بخاطر کارای اشتباهش بهش داد میزنه تو شکمش حس میکنه نیست. متوجه خنده ای که روی لباش هروقت که آرابلا میخنده میشینه نیست. متوجه هیچ چیز نمیشه چون تو آرابلا غرق شده.

هری عشقو رد میکنه، اون حتی از کلمه ی عشق هم خوشش نمیاد. مهم نیست که چند شب بیدار شده و به اینکه چقدر تو بچگیش کمبود عشق و محبت داشته فکر کرده، اون نمیخواد به چیزی وابسته بشه و عاشق بشه. اگه کمی از عشقشو اعتراف بکنه مجبور میشه همه ی گذشتشو تو تیکه های پر از درد توضیح بده.

هری عاشق آرابلاس، به خوبی میدونه، دقیقا مثل آرابلا و نمیتونه فقط اونجا بشینه و بگه هیچ حسی به آرابلا نداره. اون اهمیت میده که آرابلا چی فکر میکنه و با کل وجود به نظراش اهمیت میده. تنها ترسی که هری داره اینکه آرابلا بفهمه هری چیکار کرده و از چیزی که فهمیده خیلی بدش بیاد.

از يه طرف، آرابلا هيچ ايده اي درباره فريبي كه از طرف خودش مي خورد نداشت، هری چیزایی میدونه که آرابلا نمیدونه و این هریو میکشه تا آرابلا هم بدونه. اون چیزایی بدی درباره ی آرابلا میدونه و اینم میدونه که روزی که آرابلا بفهمه هر ذره از وجودش نابود میشه و هری فقط امیدواره که بتونه اون روز بهش کمک بکنه، ولی باید خیلی مواظب باشه چون بهترین فرد برای کمک خواستن نیست، مخصوصا که داره سعی میکنه به خودشم کمک بکنه.

یه روزی هری به خودش قول داد. قول داد که یه روز این نقشه رو با موفقیت به اتمام میرسونه و به زندگیش ادامه میده، یه روزی میتونه همه ی پریشونی و دردی که الان داره تحمل میکنه فراموش بکنه. یه روزی بالاخره فکرای بد و دیوونگی از سرش بیرون میرن و اون میتونه به درستی فکر بکنه. یه روزی میتونه بالاخره نفس بکشه و روشنی و خوبیه زندگیشو پیدا بکنه که همه یکی دارن.

و یه روزی عاشق میشه...

ولی ترسش اینکه اون فردی که عاشقش میشه آرابلا باشه.

❤️❤️❤️❤️❤️❤️️

خب این قسمت از دید شخص سوم بود، چیزایی که آرا و هری به زبون نمیارن تو همچین قسمتایی گفته میشه.

نظری؟ پیشنهادی؟ سوالی؟

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now