من میترسم، بیش از حد بخاطر چیزی که در انتظارمه میترسم.
کل راه به سمته خونه این حس بد و آزاردهنده تو شکمم بوجود اومد.برای دومین بار از وقتی که هری رو میشناسم قراره تنبیه بشم.خب شاید تقصیره منه ولی نه %100 مردم بعضی وقتا فراموش میکنن.من میدونم بخاطر کارای اداریش و هرچیزی که تو ذهنشه استرس داره و اگه تو موقعیت دیگه بودیم منو درک میکرد.تو کل زندگیم یه بارم مسئولیت موبایلو نداشتم و اون نمیتونه از من بخواد که زود بهش عادت بکنم.دعوا کردن باهاش بهترین فکر نیست، و خوشحالم که وقتی پامو بذارم خونه اون کمی آرومتر شدس.
وقتی از پله ها میرفتم بالا همه ی صداهارو از بقیه ی اتاقا میشنیدم.اتاق نایل از صدای بازیش پر شده بود و اون و لویی داشتن برای بازی تشویق میکردن و داد میزدن.از اتاق زین صدای آهنگ هندی میومد درحالیکه بوی اذیت کننده ی ماریجوانا از بین فاصله ی در میومد.از اتاق لیام و سوفیا هیچ صدایی نمیومد چون سوفیا گفت بقیه ی شبو میخوان فقط استراحت کنن، و اتاق هری کامل کامل ساکت بود و ته راهرو بود.
وقتی پشت در بودم یه نفس عمیق کشیدم و میدونستم حال هری هرطور باشه یه نمایشی از حالت خوابه امشبمه، راضی یا ناجور.به آرومی درو گرفتم و سعی میکردم خیلی آروم باشم و بیشتر وقت هدر کنم ولی یا الانه یا اصلا، و میدونم اگه بیشتر صبر کنه بیشتر عصبانی میشه.
درو باز کردم و کاملا تاریک بود.پرده ها کاملا کشیده بودن و چراغا کلا خاموش بودن و تنها چراغ چراغ راهرو بود که فقط اتاقو کمی روشن میکرد.دیوارو برای پیدا کردن کلید چراغ گشتم و زود روشنش کردم و اتاق زود روشن شد ولی هری اینجا نیست.
کیفامو گذاشتم روی تخت و رفتم سمت حموم و دستشویی دنبال پسر بواخلاق گشتم.بعد ده دقیقه گشتن و پیدا نکردن هری بیخیال شدم ولی یه زمزمه از بالکن شنیدم.پرده هارو کشیدم کنار و هریو دیدم که یه سمت بالکن با استرس به اون یکی طرف نگاه میکنه.
درو باز کردم و رفتم بالکن و صدای حرف زدنشو شنیدم ولی وقتی من کاملا رفتم تو متوقف شدن.هری داشت با یکی حرف میزد.به هری نگاه کردم، بیشتر نگران بود تا عصبانی.لبش بین دندوناش بود و ابروهاشو داده بود بالا.بهش با دقت نگاه کردم و دیدم بدنش آماده ی دعواس.به اون یکی سمت بالکن نگاه کردم تا ببینم با کی حرف میزنه.
لوکیزی.
با ابروی بالا داده شده و دهن باز نگاهم میکرد.قبل اینکه بتونم چیزی بگم کشیده شدم پشت هری و اون جلوم ایستاد تا از من دربرابر لوکیزی محافظت بکنه.من میدونم لوکیزی به کسی صدمه نمیزنه، بعد اون گفت و گومون تو بالکن من ولی فکر نکنم هری اینو بدونه.خیلی بلند نفس میکشید و مشخص بود که بخاطر دیدار دوباره ی من و لوکیزی عصبانیه.
YOU ARE READING
Excessive | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من برای مدتی زیر نظر داشتمت عشقم" اون بطور تاریکی در گوشم زمزمه کرد "چرا این کارو با من میکنی؟" من داد و فریاد کردم.خنده ی کوچیکی از دهنش بیرون اومد "چون" اون گفت و دستاش رو از دیوار به سمت سرم و پایین بدنم برد و ک...