Chapter 34

4.1K 449 97
                                    

وقتي صبح روز بعد بلند شدم،هري هنوز اونور تخت خواب بود.خيلي خوشحال نبودم كه به من توي تخت ملحق شده اما خوب بود كه فاصلشو با من رعايت كرده بود.

از تخت بيرون اومدم و به خاطر درد پايين تنم نفسم بريد،و بعدش به خاطر عدم داشتن لباس براي پوشوندن پايين تنم.

اولين چيزي كه ديدم شلوغي اتاقم بود.يه لگ كه ديروز پوشيده بودم و همونجا انداخته بودم،اما برام مهم نبود،لگ رو پوشيدم و به خاطر درد پايين تنم لرزيدم.

تا مي ميخواد اين قدر درد داشته باشه؟!
وقتي پايين تنم پوشونده شد درباره هري رو ديدم كه ببينم خوابيده يا نه. و ديدم هنوز توي همون موقعيتشه.
به خاطر راحت شدن اه كشيدم و چرخيدم و دست هامو روي رون هام گذاشتم.

ميتونستم برم پايين و صبحونه درست كنم،اما بوش باعث مي شه هري بيدار شه و نمي خوام اين اتفاق بيوفته،براي خودم وقت مي خوام.
به سمت بالكون رفتم و زود دستگيره رو گرفتم و باز كردم.
و وارد شدم
هواي خنك اكتبر باعث شد حالم خوب شه و جا بياد و يه نفس عميق كشيدم.
درو بستم ولي يكم باز گذاشتم تا هواي اتاقم عوض شه.

ارنج هامو روي لبه ريل گذاشتم و سرمو روي دستام گذاشتم .امروز سردتر از اين چند هفته بود ولي ماه نوامبر داره زودتر مياد و من فكرشو نمي كردم.
بايد لباس هاي زمستوني بگيرم ولي هيچ راهي وجود نداره كه بگم هري منو ببره خريد.

به اون جوري كه ديشب رفتار مي كرد فكر كردم.
اون خيلي ساكت و محتاط بود. اون براي انتخاب كلمه هاش صبر مي كرد و نميذاشت عصبانيت جاي اونو بگيره و مطمئن ميشد كه من به اونا گوش ميدادم.

انگار ديشب بهش يه ضربه زد كه باعث شد يكم تغيير كنه،شايد به خاطر عكس العملي بود كه بعد اسپنك من نشون دادم.
ولي در اخر اون توي اتاق من خوابيد و من اينو دوست نداشتم اما خودش غير مستقيم گفت كه كله خونه رو اون اداره مي كنه پس به من ربطي نداره،اگرم دخالت كنم دوباره اسپنك ميشم و اين دايره دوباره شروع به چرخش مي كنه.

و من نمي خوام دوباره اسپنك بشم،بعد اون كاري كه هري كرد.
چيزي كه منو بيشتر از همه شوك كرد اين بود كه اون توي تختم اومد بدون اينكه حتي چك كنه كن خواب بودم يا نه.اگه خسته نبودم و ميتونستم،مي چرخيدم و سرش داد ميزدم كه از تختم بره بيرون.

ولي من بينهايت خسته بودم و نميتونستم هيچ چيزي رو باهاش شروع كنم.

حرف از شيطان شد(هووي😡)
در پشت سرم باز شد و من چرخيدم و اون دم در وايستاده بود و منو نگاه مي كرد.
اون چشماش به خاطر سرماي هوا درشت شد و من فكر كردم كه الان چه باد سردي كه سينه لختش خورده.
اون وارد بالكن شد و درو پشت سرش كامل بست.

"تو درو باز گذاشتي و باد سرد بهم خورد"

اون همونطور كه به جايي كه من بودم قدم ميذاشت گفت و دستاشو همون طوري كه دستامو گذاشته بودم گذاشت.

Excessive | CompleteWhere stories live. Discover now