part 36

1.8K 95 7
                                        


سه ماه بعد. 
اروم از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. 
به طرف حموم رفت و دوشی گرفت .
بدنش رو تمیز شست و بعد از ریختن کف ها توی راه اب ربدوشامبرشرو پوشید و از حموم خارج شد. 
به محض خروجش به تخت نگاه کرد و لبخندی زد
.
همسرش اروم روی تخت جا گرفته بود و اهسته اهسته نفس می کشید. 
به سمت دراور رفت و لوسیونش رو برداشت و بدنش رو باهاش معطر کرد .
سپس به طرف کمدش رفت و پیراهن سفید و شلوار نخی برداشت و بعد از پوشیدن باکسرش تن کرد و کمربند گوچیش رو دور کمرش بست و باریکی هیکل مردونه اش رو به رخ کشید. 
همانطور که موهاش رو خشک میکرد به طرف دراور رفت و از توی ایینه به فلیکسی که پتوی سفید تا روی گردنش بود و چشماش نیمه باز و موهای زردش شلخته روی بالشت پخش شده بود ، نگاه کرد. 
با لبخند سرش رو برگردوند و گفت : سر و صدا کردم ؟
فلیکس اروم سری تکون داد و گفت : کجا داری میری ؟
هیونجین لب زد : دارم میرم دانشگته عزیزم ..
ترم جدید شروع شده. 
فلیکس اهانی گفت و هیونجین ادامه داد : دوماهی میشه که از اومدیم خونه ی خودمون .. پس وقتشه که دیگه یه دعوتی بدیم. 
فلیکس با لبخند گفت : اره موقشه دیگه. 
هیونجین ساعتش رو دور مچش بست و همانطور که به طرف تخت میرفت لب زد : امروز بعد از کار میرم برات دفتر و خودکار و این چیزا میخرم . از فردا کلاسات شروع میشه .. دیگه خواب کنسه .. باید این ترم رو هم بگذرونی و بیای پیش خودم کار کنی. 
فلیکس هیشی گفت و لب زد : درس خوندنم خیلی تیکه تیکه شده بعضی وقتا به سرم میزنه از اول اول شروع کنم. 
هیونجین روی تخت نشست و گفت : نیازی نیست عزیزم .. دانشگاه بیشتر تئوریه .. عملی رو یا من یا بابا یادت میدیم نگران نباش .. مطمئنم یه دکتر موفق میشی. 
فلیکس با لبخند و لحن دلربایی گفت : دقیقا مثل همسرم. 
هیونجین ابرویی بالا داد و گفت : حیف که دارم میرم سر کار. 
و خم شد بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و از روی تخت بلند شد. 
ادکلنش رو به نبض دستاش زد و ادامه داد : من دیگه میرم .. ناهار یادت نره .. احتمالا عصر برگردم .. تا اون موقع مراقب خودت باش و کار سنگین نکن. 
فلیکس سری تکون داد : مراقب خودت باش هیونجینا. 
هیونجین با لبخند بهش نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به طرف خروجی رفت و چندی بعد از صدای بسته شدن در به گوش فلیکس رسید. 
با خستگی از روی تخت بلند شد و به طرف سرویس رفت. 
ابی به دست و صورتش زد و از اتاق خارج شد. 
می خواست امروز کمی درس هاش رو مرور کنه تا فردا که میره سر کلاس مشکلی نداشته باشه.  پس به طرف اشپزخونه رفت و غلات رو از روی میز برداشت. 
کمی توی کاسه ریخت و شیر رو از توی یخچال بیرون کشید و روی غلات ها ریخت. 
سپس قاشقی از توی کشو برداشت و به طرف سالن رفت. 
لپ تاپش رو از روی میز برداشت و روشنش کرد .
جزوه ی درس های ترم یکش رو باز کرد و همانطور که صبحانشو میخورد شروع به خوندن کرد. 
اونقدر مشغول خوندن شده بود که متوجه نشد 7 ساعت گذشته. 
جزوه ی ترم 6 رو هم تموم کرد و با خستگی کش و قوسی به بدنش داد و دقیقا همون لحظه در باز شد و هیونجین با تعداد زیادی پلاستیک وارد خونه شد. 
فلیکس لب گزید و از روی مبل بلند شد. 
میدونست اگر هیونجین بفهمه ناهار نخورده داد و بیداد راه میندازه. 
هیونجین با لبخند از دیدن فلیکس ، لب زد : سلام عزیزم .. چطوری ؟
فلیکس هم متقابلا لبخندی زد و به طرف هیونجین رفت. 
با خوشرویی چند تا از پلاستیک ها رو ازش گرفت و گفت : سلام هیونجینی .. خوش اومدی .
خوبم .. توچطوری ؟
هیونجین اول به اجاق نگاه کرد و با ندیدن دیگی روش ، به طرف فلیکس برگشت و با دلخوری گفت : ناهار نخوردی نه ؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و گفت : راستش درگیر مرور درسا بودم .. واسه همین یادم رفت. 
هیونجین اهی کشید و گفت : فلیکس عزیزم ..
درسته درس مهمه ولی غذا نیازه بدنته .. از این به بعد موقع ناهار بهت زنگ میزنم .. اینطوری نمیشه. 
فلیکس با لبخند سری تکون داد و به هیونجین نزدیک شد. 
دستش رو دور گردنش حلقه کرد و همانطور که با عشق توی چشماش نگاه میکرد لب زد :
میدونستی برای این حساسیت هات میتونم جون بدم ؟
پلاستیک ها رو روی زمین رها کرد و دور کمر فلیکس رو گرفت و روی لباش لب زد : میدونستی من برای همه چیزت میتونم جون بدم ؟ حتی الان که دستات دور گردنمه و با این چشمات نگاهم میکنی میتونم برات بمیرم. 
و با اتمام حرفش بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و جدا شد. 
فلیکس چشم هاش رو که بسته شد بود ، باز کرد و لب زد : خسته ای ؟
هیونجین نگاه شیطونی فلیکس انداخت و گفت :
چیه ؟ دلت میخواد ؟
فلیکس خنده ی ریزی کرد و گفت : خیلی. 
هیونجین هم متقابلا خندید و لباش رو روی لبای فلیکس گذاشت و اروم لب پایینش رو مکید و به طرف اتاق راه افتاد .
.
.
جیسونگ با عصبانیت لب زد : مینهو تو چطور از من انتظار داری بیام پیش اون زن ؟
مینهو هوفی کشید و لب زد : جیسونگ عزیزم میدونم بهت سخت گرفته ولی تو که میدونی اون سرطان داره و دختر گفته فقط یک ماه دیگه زنده است. 
جیسونگ هم هوفی کشید و گفت : نمیتونم حرفایی که اون زن میزنه رو باور کنم .. اون همیشه حقه باز بود .. حتی تا 4 ماه پیش میخواست دوباره فلیکس و هیونجین رو جدا کنه بعد الان یه دفعه سرطان گرفته ؟
مینهو : جیسونگ تو خودت دیدی برگه ی ازمایشاتش رو .. از همه مهم تر دیدی که چقدر ضعیف و لاغر شده و حتی بخاطر شیمی درمونی موهاشو زده .. لطفا کوتاه بیا .. اون میخواد ببینت
.
توی این یه مورد نمیتونست مخالفت کنه.. 
دوماه پیش بود که فهمیده بودن لارا سرطان بدی گرفته و فرصت زیادی برای زندگی نداره ولی جیسونگ نمیتونست فراموش کنه. 
چاقو خوردنش و جدا شدنش از مینهو رو نمیتونست فراموش کنه .. همچنین نمیتونست فراموش کنه که لارا 31 سال فلیکس و هیونجین رو از هم دور کرده بود .. نمیتونست ولی بخاطر مینهو باید کوتاه میومد.. 
مینهو با اینکه ضربه خورده بود ولی نمیتونست مادرش رو دوست نداشته باشه .. چون لارا هرچقدر هم بد ولی مادرش بود. 
با اکراه لب زد : می رم اماده شم. 
مینهو با خوشحالی به جیسونگ نگاه کرد و گفت :
ممنونم عزیزم .. برات جبران میکنم. 
جیسونگ سری تکون داد و به طرف اتاق رفت. 
مینهو از قبل لباساش رو پوشیده بود و منتظر جیسونگ بود. 
بعد از چیزی حدود بیست دقیقه از اتاق خارج شد و گفت : بریم. 
مینهو موبایلش رو خاموش کرد و توی جیبش انداخت. 
به طرف جیسونگ رفت و بوسه ای روی لباش گذاشت و گفت : بریم عزیزم. 
.
رسیدنشون به بیمارستان خیلی طول نکشید. 
جیسونگ اولین نفر از ماشین پیاده شد و اهی کشید
.
با خودش گفت : دیگه همه چیز تموم شده جیسونگ .. تو باید ببخشیش. 
مینهو دستش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و با هم به طرف اتاق لارا رفتن. 
لارا که به شدت چشم انتظار فلیکس و هیونجین و مینهو و جیسونگ بود ، نگاهش رو به پنجره داده بود و لحظه شماری میکرد .. ون از تموم کار هایی که کرده بود پشیمون بود ولی فلیکس راضی به دیدنش نشده بود. 
به پسر کوچولوش حق میداد چون خیلی در حقش بدی کرده بود ولی دلش می خواست قبل از مرگش برای یک بار هم که شده فلیکسش رو ببینه و از هیونجین بخواد که مواظبش باشه و براشون ارزوی خوشبختی بکنه. 
ولی انگار برای همه چیز دیر شده بود .. هم برای طلب بخشش کردن و هم برای دیدن فلیکس. 
با باز شدن در اتاقش ، اروم نگاهش رو از پنجره گرفت و با پوستی چروک شده و چشمانی بی فروغ به در نگاه کرد ولی همه ی اینا قبل از دیدن جیسونگ مینهو بود. 
با خوشحالی از دیدن جیسونگ ، لبخندی زد و با خوشرویی گفت : خوش اومدین .. خیلی خوش اومدین. 
جیسونگ با دیدن لارا هنگ کرد .. انتظار نداشت این بیماری اینقدر این زن رو پیر و فرسوده کرده باشه. 
در انی چشماش پر از اشک شد. 
به طرف لارا رفت و گفت : ما اومدیم مامان. 
لارا با شنیدن کلمه ی مادر از زبون جیسونگ با چشم های خیس سری تکون داد و دست های ظریفش رو روی دست های جیسونگ گذاشت و دوباره لب زد : خیلی خوش اومدین .. ممنونم که اومدی عزیزم. 
جیسونگ سری تکون داد و گفت : حالتون بهتر شده ؟
لارا با مهربونی به جیسونگ نگاه کرد و گفت :
الان که تو و مینهو رو دیدم خیلی خوبم .. خیلی خیلی حالم خوبه. 
مینهو به طرف مادرش رفت و بوسه ای روی گونه اش گذاشت و گفت : خوشحالم حالت خوبه ..
گریه نکن مامان. 
لارا سری تکون داد و اشکاش رو پاک کرد. 
با ناراحتی لب زد : جیسونگ من رو ببخش .. من خیلی بهت بدی کردم عزیزم .. من رو ببخش ..
میدونم برای همه چیز خیلی دیر شده ولی ازت میخوام که این زن حقیر رو ببخشی. 
جیسونگ اب دهنش رو قورت داد تا بغضش رو پایین بفرسته : اینطوری نگید مامان .. هرکسی توی زندگیش اشتباه میکنه .. من شما رو بخشیدم لطفا از این بابت ناراحت نباشید. 
لارا اروم سرش رو بالا و پایین کرد و لب زد :
کاش میتونست قبل از مرگم برای یکبار هم که شده فلیکس رو ببینم .. دلم خیلی براش تنگ شده. 
مینهو اهی کشید و گفت : اون زندگی خوبی داره مامان .. الان با هیونجین داره زندگی میکنه و از فردا دوباره قراره کلاساش رو شروع کنه. 
لارا هق اروم زد و با چشم های خیسش سر تکون داد و گفت : همین برای من کافیه .. همین که خوش باشه و بخنده برای من کافیه . 
جیسونگ باورش نمیشد لارا اینقدر پشیمون باشه ولی از رفتار و چشم های خیس اون زن مشخص بود که واقعا پشیمونه و دلیلی هم جیسونگ سریع بخشیدش همین بود چرا که پشیمونی رو به وضوح توی چشمای تیره ی اون زن دید. 
.
.
از حموم خارج شد و به طرف اشپزخونه رفت. 
هیونجین غذا ها رو روی میز چید و با ورود فلیکس لب زد : اومدی عزیزم .. برو لباس بپوش و بیا غذا بخوریم. 
فلیکس سری تکون داد و به طرف اتاق رفت. 
لباس هاش رو پوشید و دوباره به طرف اشپزخونه رفت. 
روی صندلی رو به روی هیونجین نشست و شروع به غذا خوردن کرد. 
هیونجین با دیدن چهره ی گرفته ی فلیکس لب زد
: چیشده فلیکس ؟ درد داری ؟
فلیکس اروم سرش رو بالا اورد و گفت : هیونجین ؟
هیونجین لب زد : جانم ؟ بگو فلیکس چیشده ؟
فلیکس با لب هایی لرزون و چشم هایی که به سرعت نور پر شده بود ، گفت:  من خواب مامانم رو دیدم. 
هیونجین اهی کشید و از روی صندلی بلند شد. 
به طرف فلیکس رفت و روی صندلی کنارش نشست. 
فلیکس هقی زد و گفت : هیونجین .. من میترسم برای همه چیز دیر بشه .. من بخشیدمش هیونجین هق هق خیلی وقته بخشیدمش .. هق هق 
هیونجین اخمی از سر ناراحتی کرد و اب گلوش رو قورت داد و گفت : گریه نکن فلیکس ..
میخوای بریم پیشش ؟
فلیکس سرش رو بالا اورد و با صورتی خیس به هیونجین نگاه کرد و گفت : تو مشکلی نداری ؟ هق 
هیونجین با پشت دست اشک های فلیکس رو پاک کرد و گفت : معلومه که نه .. من و تو الان کنار همیم و خوشبختیم فلیکس .. منم مامانت رو بخشیدم
.. پس بیا بریم پیشش هوم ؟
با عجله سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : میرم اماده بشم. 
هیونجین لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .. منم ادرس رو از مینهو میگیرم. 
فلیکس از روی صندلی بلند شد و دوباره به طرف اتاق رفت. 
پیراهن مشکی و شلوار لی زغالی پوشید و از اتاق خارج شد. 
با خروج فلیکس ، تماس رو پایان داد و گفت : منم لباس میپوشم و زود میام برو توی باغ عزیزم. 
سری تکون داد و با چهره ای گرفته به طرف باغ رفت. 
هیونجین با سرعت لباس هاش رو عوض کرد و از خونه خارج شد. 
به طرف ماشین رفت و خطاب به فلیکس که به بدنه ی فلزی تکیه داده بود ، گفت : سوار شو عزیزم. 
فلیکس سری تکون داد و به محض باز شدن قفل سوار شد و در و سپس کمربندش رو بست. 
هیونجین هم متقابلا سوار شد و ماشین رو راه انداخت و به طرف بیمارستانی که مینهو ادرسش رو داده بود رفتن. 
با رسیدن به بیمارستان ، فلیکس لب گزید و در انی چشماش پر شد. 
هق ارومی زد و نگاهش رو به هیونجین داد. 
هیونجین با لبخند شستش رو زیر چشم های فلیکس کشید و اشکاش رو پاک کرد و گفت : گریه نکن فلیکس .. همه چیز درست میشه عزیزم .. همه چیز. 
فلیکس برای هزارمین بار سری تکون داد و همزمان با هیونجین از ماشین پیاده شد و به طرف بیمارستان حرکت کردن. 
به محض رسیدن به اتاق لارا ، فلیکس هقی زد و شروع به گریه کردن کرد. 
هیونجین با ناراحتی دستش رو دور بدنش پیچید و بغلش کرد. 
فلیکس لباش رو توی گردن هیونجین مخفی کرد و از ته دل اشک ریخت .. تازه می فهمید چقدر عاشق مادرشه .. تازه می فهمید با وجود این همه بدی که اون زن در حقش کرده بازم صمیمانه دوستش داره. 
بعد از چیزی حدود ده دقیقه گریه کردن اروم شد. 
هیونجین که بخاطر گریه های فلیکس اشک ریخته بود ، با بغض لب زد : بریم داخل ؟
فلیکس اروم سری تکون داد و نفس عمیقی کشید.  هیونجین در رو باز کرد و کنار رفت تا فلیکس وارد بشه. 
لارا نگاه خسته اش رو از مینهو گرفت و به در داد. 
با دیدن فلیکس ، هق بلندی زد و گفت : فلیکس منی ؟ ت .. تو فلیکس منی ؟
حتی یک درصد هم فکرش رو نمیکرد پسر کوچکترش به دیدنش بیاد.. 
فلیکس هقی زد و به طرف تخت قدم تند کرد. 
با رسیدن به تخت دستاش رو دور کمر نحیف مادرش حلقه کرد و شروع به گریه کردن کرد. 
لارا هم متقابلا دستاش رو دور کمر پسرش حلقه کرد و همانطور که گریه میکرد و اشک میریخت لب زد : تو فلیکس منی ؟ تو واقعا پسر منی ؟ فلیکس سری تکون داد و لب زد : منم مامان هق هق .. منم.. 
لارا دستی به موهای طلایی پسرش کشید و با گریه لب زد : مادرت رو ببخش فلیکسم .. من و ببخش پسرم .. اشتباه کردم .. اشتباه کردم هق هق
.
فلیکس اهی کشید و همانطور که هق میزد، از اغوش مادرش خارج شد و روی تخت کنارش نشست و گفت : من بخشیدمت مامان .. بخشیدمت .. بخاطر همه چیز بخشیدمت و متاسفم که اینقدر دیر اومدم پیشت .. ببخشید. 
لارا با دست های ظریف و لرزونش صورت خیس فلیکس رو پاک کرد و گفت : اینو نگو پسرم .. اینو نگو .. تو باید منو ببخشی .. من متاسفم و معذرت میخوام. 
فلیکس هقی زد و دوباره بدن ضعیف لارا رو توی اغوش گرفت و سعی کرد خودش رو اروم کنه ..
تازه میفهمید چقدر اغوش مادرش گرم و ارامبخشه
.
همانطور که فلیکس رو توی بغل گرفته بود ، نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : منو ببخش پسرم.. 
هیونجین لبخند محوی زد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد. 
لارا هم بین گریه لبخندی زد و گفت : میشه لطفا من و با هیونجین تنها بزارید ؟
مینهو و جیسونگ سری تکون دادن و بعد از بوسیدن و در اغوش گرفتن لارا باهاش خداحافظی کردن و از اتاق خارج شدن و به سمت خونشون حرکت کردن. 
فلیکس هم با چشم های خیس و قرمز ، از روی تخت بلند شد و دست لارا رو بوسید و گفت : فردا دوباره میام پیشت باشه ؟
لارا سری تکون داد و با لبخند گفت : باشه عزیزم .. منتظرتم. 
فلیکس دوباره لارا رو توی بغل گرفت و پیشونیش رو بوسید و بعد از انداختن یه نگاه عاشقانه به هیونجین از اتاق خارج شد. 
هیونجین تا لحظه ی بسته شدن در به فلیکس نگاه کرد. 
لارا با دیدن نگاه خیره ی هیونجین ، لبخندی زد و گفت : من بابت خیلی چیزا متاسفم هیونجین .. 
هیونجین نگاهش رو به لارا داد و روی صندلی کنار تختش نشست. 
لارا ادامه داد : زمانی که جون بودم قرار ازدواج با بابات رو گذاشتیم .. ولی من قدرشو ندونستم و دور از چشمش با پسرای دیگه هم بودم تا اینکه مینهو رو باردار شدم .. میخواستم به بابات ثابت کنم که اون بچه مال خودشه ولی پدر مینهو همه چیز رو نابود کرد . بعد از اون بابات با مامانت ازدواج کرد و من بدون هیچ حقی ازش کینه گرفتم واسه همین میخواستم از طریق تو جبران کنم ولی تموم مدت فقط پسر خودم اذیت شد .. من ازت میخوام منو ببخشی هیونجین .. لطفا پسرم رو خوشبخت کن .. از تموم جونت براش مایه ببزار .. فلیکس بدون تقصیره .. اون هیچ وقت به تو خیانت نکرد هیچ وقت .. همش برنامه های من بود .. لطفا مراقب پسرم باش هیونجین.. 
هیونجین توی چشم های لارا نگاه کرد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد. 
لارا چشم های خیسش رو از هیونجین گرفت و پاکت سفیدی از زیر بالشتش بیرون کشید. 
دوباره نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : می خوام وقتی که دیگه چشمام باز نبود و قلبم ضربان نداشت اینو بدی به فلیکس .. اینکار رو برام میکنی ؟
هیونجین دست دراز کرد و پاکت رو از لارا گرفت و لب زد : نگران نباشید .. من مراقب فلیکس هستم. 
و بعد از کمی مکث لب زد : مامان. 
لارا با شوق لبخندی زد و گفت : ممنونم پسرم. 
هیونجین هم لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و گفت : فردا با فلیکس میاییم دیدنتون .. لطفا تا اون موقع مراقب خودتون باشید. 
لارا سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم. 
هیونجین احترام نود درجه ای گذاشت و از اتاق خارج شد. 
لارا با گریه به در بسته ی اتاق نگاه کرد و گفت :
دلم براتون تنگ میشه پسرا. 
سپس سرش رو روی بالشت گذاشت و چشماش رو برای همیشه بست. 
.
.
صبح روز بعد با خوشحالی از روی تخت بلند شد و به طرف حموم رفت. 
دوش ساده ای گرفت و از حموم خارج شد و شروع به لباس پوشیدن کرد. 
هیونجین از قبل اماده شده بود و پایین منتظر مونده بود تا مردش بیدار بشه و با هم برن به طرف بیمارستان. 
اروم دونه دونه پله ها رو پایین اومد و گفت :
هیونی سلام .. بریم ؟
نگاهش رو از تلویزیون گرفت و گفت : سلام عزیزم .. اره ولی قبلش بوس. 
فلیکس خنده ی ریزی کرد و به طرف هیونجین رفت. 
خم شد و بوسه ای روی لبای درشتش گذاشت و اروم جدا شد و با لبخند گفت :بریم ؟ هیونجین لب زد : بریم عزیزم. 
و با هم از خونه خارج شدن. 
هنوز سوار ماشین نشده بودن که صدای زنگ موبایل هیونجین به صدا در اومد. 
با دیدن اسم مینهو ، نگاهش رو به چشم و لب های خندون فلیکس داد و اب دهنش رو اروم قورت داد .
توی دلش خدا خدا میکرد که اشتباه فکر کرده باشه .
ایکون سبز رو زد و جواب داد : بله مینهو ؟ با حرف های پشت تلفن ، نگاهش رو به فلیکس داد و لب زد : باشه مینهو .. ممنون. 
و تماس رو پایان داد. 
فلیکس با لبخندی از روی نگرانی گفت : چیشده هیونجین ؟
هیونجین سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. 
فلیکس با چشم هایی که به سرعت نور پر شده بود و با لحنی اروم گفت : هیونجین ؟ مامانم .... 

اهی کشید و سرش رو اروم بالا و پایین کرد. 
پاهای فلیکس دیگه طاقت ایستادن نداشتن . دقیقا لحظه که فکر میکرد زمین میزبان زانوهاش میشه ، هیونجین زیر بغل هاش رو گرفت و بلندش کرد
.
فلیکس پاهاش رو دور کمر هیونجین حلقه کرد و با جیغ داد و شروع به گریه کردن کرد. 
مادری که همش اذیتش میکرد و حتی یه بارم مثل مادر های مهربون رفتار نکرده بود . مادری که 31 سال از همسرش دورش کرده بود ، الان فوت شده بود. 
هیونجین اهی کشید و دستش رو توی موهای فلیکس فرو برد و شروع به نوازشش کرد. 
فلیکس بلند هق میزد و گاهی هیونجین رو از نفس تنگیش میترسوند. 
لباش رو روی گردن فلیکس گذاشت و اروم بوسیدش و گفت : فلیکس عزیزم .. میدونم سخته ولی اروم باش .. اروم باش .. تو باید قوی باشی .. هوم ؟
فلیکس محکم هیونجین رو بغل کرد و گفت : هیون هق هق .. بریم .. میخوام برای اخرین بار ببینمش
.
هیونجین سری تکون داد و به طرف در کمک راننده رفت. 
فلیکس رو سوار کرد و کمربندش رو بست خودش هم با عجله سوار شد و به طرف کلیسا رفت. 
.
.
توی کلیسا اونقدر گریه کرده بود که تا توی ماشین نشست خوابش برد. 
مینهو به طرف هیونجین رفت و گفت : لطفا مراقبش باش. 
سری تکون داد و گفت : نگرانش نباش
.. خودت خوبی ؟
مینهو لبخند تلخی زد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد. 
جیسونگ نگاهی به فلیکس انداخت و گفت : برو هیونجین اینطوری اذیت میشه. 
هیونجین سری تکون داد و گفت : فعلا. 
مینهو و جیسونگ هم فعلانی گفتن و هیونجین سوار ماشین شد. 
ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه حرکت کرد. 
وقتی به خونه رسیدن ، لینا و سیوان دم در بودن. 
هیونجین ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. 
به طرف مامان و باباش رفت و سلامی کرد :
سلام. 

لینا پسرش رو توی بغل گرفت و گفت : حالت خوبه عزیزم ؟ می دونستم چیزی نخوردین براتون شام اوردم. 
هیونجین لبخند محوی زد و گفت : منکه خوبم ولی فلیکس داغونه. 
لینا اهی کشید و به طرف ماشین رفت. 
سیوان نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : الان فلیکس فقط به تو نیاز داره . بهت مرخصی میدم .
کنارش باش تا حالش خوب بشه. 
هیونجین باشه ای گفت و ادامه داد : بریم داخل خونه .. دیر وقته شب رو اینجا بمونید. 
سیوان سری تکون داد و گفت : نه الان تنها باشید بهتره .. مامانت خیلی بی قرار بود بخاطر همین اوردمش. 
هیونجین نگاهی به باباش انداخت و گفت : مرسی بابا. 
سیوان پسرش رو توی بغل گرفت و گفت : محکم باش هیونجین .. مثل کوه پشت فلیکس باش . الان هیچی مثل عشق نمیتونه ارومش کنه پسرم. 
هیونجین سری تکون داد و به فلیکس که بیدار شده بود و لینایی که سفت بغلش کرده بود ، چشم دوخت. 
فلیکس لبخند ارومی زد و گفت : من خوبم مامان. 
لینا نگاهش رو به چشم های ریز و سرخ شده ی فلیکس داد و گفت : دورت بگردم .. میدونم سخته ولی ما کنارتیم .. ترکت نمیکنیم. 
فلیکس اشکی ریخت و گفت : ممنونم. 
لینا دوباره فلیکس رو بغل کرد و گفت : برات غذا درست کردم عزیزم .. بخور بعد بخواب باشه ؟ فلیکس سری تکون داد و نگاهش رو به سیوان داد .
احترام نود درجه ای کرد و گفت : سلام بابا.  سیوان لبخند مردونه ای زد و به طرف فلیکس رفت. 
بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : سلام عزیزم. 
فلیکس لب زد : بیایید بریم بالا. 
سیوان لب زد : نه باید بریم خونه کار داریم .. فقط اومدیم غذاتونو بدیم. 
فلیکس که حال مساعدی نداشت اصرار زیاد نکرد و بعد از خداحافظی از سیوان و لینا وارد خونه شدن. 
هیونجین غذا ها رو روی اپن گذاشت و لب زد :
فلیکس عزیزم ؟
فلیکس با صدای گرفته ای لب زد : جانم ؟
هیونجین به طرفش رفت و بوسه ای روی لباش گذاشت و گفت : بیا غذا بخوریم. 
فلیکس سری تکون داد و به طرف اتاق رفت.  لباس هاش رو با یه رکابی مشکی رنگ عوض کرد و وارد سالن شد. 
هیونجین هم متقابلا لباساش رو عوض کرد و تنها با یه شلوار ورزشی به طرف سالن رفت. 
فلیکس دستاش رو توی سینک شست و در ظرف ها رو باز کرد و چاپستیک و قاشق روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. 
هیونجین هم رو به روش نشست و هر دو مشغول خوردن شدن. 
وقتی غذا ها تموم شد ، هیونجین خطاب به فلیکس گفت : فلیکس عزیزم تو برو بشین باید یه چیزی بهت بدم. 
فلیکس سری تکون داد و به طرف سالن رفت و روی مبل نشست. 
هیونجین ظرف ها رو شست و غذا های اضاف اومده رو توی ظروف در بسته گذاشت و توی یخچال جا داد و از اشپزخونه خارج شد. 
نگاهی به فلیکس که توی فکر بود انداخت و اهی کشید. 
به طرف اتاق رفت و پاکتی که لینا گفته بود بعد از مرگش بهش بده رو از توی کمد برداشت و دوباره وارد سالن شد. 
کنار فلیکس نشست و پاکت رو بهش داد. 
فلیکس نگاهی به پاکت انداخت و روش رو خوند :
از طرف مادری که فقط اسم مادری رو یدک میکشه. 
فلیکس با بغض به هیونجین نگاه کرد و به ثانیه نکشید دوباره به پاکت نگاه کرد. 
اروم از هیونجین گرفتش و درش رو باز کرد. 
برگه ای رو از توش بیرون کشید و با دست هایی لرزون تای برگه رو باز کرد و شورع به خوندن نامه کرد. 
) سلام پسرم.. 
نمیدونم میتونم اسم خودم رو بزارم مادرم یا نه. 
من اشتباهات بزرگی کردم فلیکس .. در حق تو و هیونجین و حتی جیسونگ و مینهو خیلی بد کردم ولی هیچ کدوم به اندازه ی تو اسیب ندیده. 
من متاسفم بابت همه چیز.. 
دوست دارم یک بار دیگه قبل از مرگم ببینمت ..
دکتر گفته من فقط یک ماه زنده ام ولی من میدونم تا زمانی که تو رو نبینم نمیمیرم .. و حتی اینو میدونم که تا دیدمت به راحتی میتونم سرم رو بزارم و بمیرم.. 
مادرت بدجنست رو ببخش فلیکس .. خیلی دوست دارم پسرم .. خیلی .. مراقب خودت و همسرت باش.. 
هیونجین پسر خیلی خوبیه ولی من دیر اینو فهمیدم .. شاید اگر من این کینه رو نداشتم شما دوازده سال رو با خوشی زندگی میکردین نه دوری. 
مراقب خودت باش پسرم .. مراقب همسرت هم
باش .. امیدوارم قبل از خوندن این نامه بازم دیده باشمت .. دوستت دارم فلیکس .. مواظب خودت باش پسرم . و لطفا بعد خوندن این نامه جوری زندگی کن که انگار مادری نداشتی .. شاد باش پسرم .. من بعد از مرگم ازت مراقب میکنم ..
کاری که باید قبل از اون انجام میدادم. 
بازم میگم پسرم... 
دوستت دارم و متاسفم. 
از طرف مادری که فقط اسم مادری رو یدک میکشه و هیچ بویی از محبت نبرده.  (

Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now