چنل تلگرام
@SKZ-8Some +18
صبح با صدای الارم و جیک جیک گنجشک ها از خواب بیدار شد .
دست برد و موبایلش رو از روی پا تختی برداشت و الارمش رو خاموش کرد .
دیشب بعد از گریه هایی که کرده بود بخواب رفته بود و هیچ خبری از هیونجین نداشت .
حتی توی خونه چنان سکوتی برقرار بود که فکر کرد هیونجین خونه نیست .
با یاد اوری دیشب اهی کشید و خیلی اروم پاهای زخمیش رو روی زمین گذاشت .
از روی تخت بلند شد و به سمت حمام رفت .
دوش سریعی گرفت و بعد از مسواک زدن دندون های سفید و ردیفش از حمام خارج شد .
از اونجایی که فکر میکرد هیونجین خونه نیست ، ربدوشامبرش رو از تنش خارج کرد و روی تخت انداخت .
به سمت پاکت هایی که سونگمین اورده بود و رفت و یک پیراهن سفید و شلوار کرم رنگی انتخاب کرد و روی تخت انداخت .
به سمت پاکت دیگه ای رفت .
خم شد تا باکسر ها رو پیدا کنه که در اتاق باز شد .
با ترس به طرف در برگشت و پاکت توی دستش رو جایی بین سینه تا رون هاش گرفت .
هیونجین با دیدن چشم های ترسیده ی فلیکس و بدن سفیدش ، پوزخندی زد و با بیخیالی به سمت دراور رفت .
همانطور که به موهاش شونه می کشید خطاب به فلیکس گفت : نگران نباش به بدنی که زیر همه رفته چشم ندارم .
فلیکس با ناراحتی سرش رو بالا اورد و از توی ایینه به هیونجین که بایک پیراهن مشکی که استین هاش رو تا ارنجش بالا زده بود و شلوار لی همرنگ بلوزش و البته چسبون به تن داشت ، نگاه کرد .
با نگرفتن جوابی از فلیکس ، دست از شونه کردن موهاش برداشت و بهش نگاه کرد .
یک لحظه فقط برای یک لحظه نگاهش روی پاهای فلیکس که از قبل لاغر تر شده بودند و زخم های عمیق قرمز رنگی که با سفیدی پاهاش در تضاد بود ، ثابت شد .
هوفی کشید و گفت : برو روی تخت بشین میخوام پانسمان پاهات رو عوض کنم .
فلیکس بدون هیچ حرفی ، از توی پاکتی که دستش بود باکسر مشکی رنگی بیرون کشید و پشت به هیونجین شروع به پوشیدنش کرد .
با دیدن باسن سفید فلیکس که خیلی خوشفرم شده بود ، حس کرد نفساش داره تند میشه به سرعت نگاهش رو گرفت و خودش رو مشغول بستن ساعت دور مچش کرد .
خیلی اروم به سمت تخت رفت و پیراهنش رو تن کرد و دکمه هاش رو بست .
شلوار کرم رنگ پارچه ای رو که خط اتوش نمایان بود رو برداشت و خیلی اروم پوشید تا پاهاش دوباره اسیب نبینن .
به محض اینکه دست برد تا دکمه اش رو ببنده ، دستی روی دستاش قرار گرفت .
متعجب سرش رو بالا اورد و به هیونجین که توی فاصله ی خیلی کمی ازش قرار داشت نگاه کرد .
بدون گفتن حرف یا خشونتی توی کارش شلوار فلیکس رو پایین کشید و روی تخت نشوندش .
از روی پاتختی پمادی برداشت و روی انگشت اشاره اش ریخت .
فلیکس با چشم هایی پر از اشک بخاطر یاد اوری سالها قبل که مریض یا زخمی میشد و دقیقا هیونجین همینطوری باهاش رفتار میکرد ، بهش نگاه کرد .
با ارامش دستش رو جلو برد و تا خواست زخمش رو با پماد پوشش بده ، اشکی روی رگ های برجسته ی پشت دستش نشست .
نگاهش رو به قطره اشک داد و سکوت کرد .. حتی متوجه نشد که از چه زمانی دستاش داره روی روی های فلیکس می لرزه .
با ناراحتی اب بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو با پشت دست پاک کرد تا بیشتر از این هیونجین رو اذیت نکنه ولی امان از هق هق هایی که بدون اراده از دهنش بیرون میومدن و دل همسرش رو ریش ریش میکردند .
عصبی از گریه و هق هق های فلیکس ، بلند شد و با خشم پماد رو به دیوار کوبید و فریاد زد : چرا گریه می کنی ؟ چرا دیونم می کنی ؟ بسه دیگه .. چرا اول صبح گوه می زنی به اعصابم ..
با هر فریاد هیونجین لرزی به تنش می افتاد . دوباره هقی زد و هیونجین رو از اینی که بود عصبانی تر کرد .
دوباره فریاد زد : خفه شو دیگه .. بسههههه ..
نفهمید کی و از چه زمانی ولی دقیقا بعد از تموم شدن حرفش ، هقی زد و اشک روی گونه اش چکید .
فلیکس با ناراحتی سرش رو بالا اورد و به هیونجین نگاه کرد . نه هیونجین براش یه الگو توی قوی بودن بود .. اون نباید گریه میکرد .. فلیکس حاضر بود با تموم وجود دردای هیونجین رو به جون بخره ..
وقتی چشماش توی چشم های فلیکسش ثابت شد و قرمزیشون رو دید ، عصبانی شد .
دست برد و تمام ادکلن و کرم هایی که روی دراور بودن رو زمین ریخت و مشتش رو توی ایینه کوبید .
فلیکس با نگرانی هینی کشید و از روی تخت بلند شد و به طرف هیونجین دوید .
با عجله دست هیونجین که پر از خون شده بود رو توی دستای کوچیکش گرفت . با داد و گریه گفت : برای چی به خودت اسیب میزنییی ؟ هان ؟
وقتی جوابی از همسرش نشنید ، دست خونیش رو ول کرد و یقه های لباسش رو گرفت .
تفاوت قدی زیادی نداشتند ولی بازم فلیکس به اندازه ی یک سر از هیونجین کوتاه تر بود .
هیونجین رو به طرف خودش برگردوند و گفت : میگم برای چی داری اینکارا رو میکنی ؟ برای چی به خودت اسیب میرسونی .. چراااا ؟ هق هق .
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
دستاش رو بالا اورد و دست های ظریف فلیکس رو از یقه اش جدا کرد و گفت : گمشو .. حوصله اتو ندارم .
فلیکس عصبی و ناراحت از چیزی که شنیده بود ، هر دوتا دستش رو روی سینه ی هیونجین گذاشت و به سمت تخت هلش داد .
با فرود اومدن روی تخت با تعجب به فلیکس که سعی داشت روی شکمش بشینه نگاه کرد .
فلیکس با داد و صدای پر از بغضی گفت : فکر کردی چون تو تاپی و من باتم میتونی هرچقدر بخوای بهم زور بگی ؟ دلیل نمیشه که چون تو زود تر عصبانی میشی و میتونی داد بزنی من ضعیفم و هیچ قدرتی توی اروم کردنت ندارم .. با این کارهای مزخرفت داری هردومونو نابود می کنی هوانگ هیونجیننننن ..
هیونجین رو جوری گفت که گلوش از صدای بلندش در گرفت .
این دیگه اخر خط بود .. دیگه نمیتونست فلیکس رو اینطوری ببینه .. 9 سال پیش وقتی فلیکس اینطوری گریه میکرد و داد میزد ، هیونجین به سرعت بغلش می کرد تا بهش اطمینان بده میتونه بهش تکیه بده ولی الان تنها کاری که کرد هل دادن فلیکس و بلند شدن از روی تخت بود تا بیشتر از این اشکای عشقش رو نبینه .
با شدت زیادی روی تخت فرود اومد و به بیرون رفتن هیونجین از اتاق چشم دوخت و همزمان اشک ریخت .
بعد از چیزی حدود 4 دقیقه ، از روی تخت بلند شد و اشکاش رو پاک کرد .
اونقدر گریه کرده بود که ملافه ی سفید روی تخت خیس شده بود . با قدم های سست و نامنظم به سمت روشو رفت و صورتش رو شست تا ورمش بخوابه ولی فایده ای نداشت .
اهی کشید و وقتی دید که نمیتونی کاری برای صورتش بکنه ، از دستشویی بیرون زد و به سمت شلوارش که پایین تخت افتاده بود رفت .
اروم از روی زمین بلندش کرد و تا اولین پاش رو توی پاچه کرد صدای بسته شدن در خونه رو شنید .
سرش رو به سمت دراتاق چرخوند و دوباره جوشش اشک رو توی چشم هاش حس کرد .
سری تکون داد تا از فکر اینکه هیونجین به همراه خودش به دانشگاه نبرده بودش خارج بشه .
بعد از بستن دکمه ی شلوارش به سمت دراور رفت و موهاش رو که کمی خیس بود سشوار کشید و حالت داد .
ادکلنی از روی زمین برداشت و به نبض روی مچش زد و بدون نگاه انداختن به چهره ی داغونش ، کوله ای که هیونجین براش اماده کرده بود رو برداشت و از خونه بیرون زد .
با سوزی که به بدنش برخورد کرد یادش اومد که پالتوش رو نپوشیده .
اهی کشید و خواست دوباره وارد اپارتمان بشه که بنزی جلوش ایستاد و براش بوق زد .
اخمی کرد و به سمت ماشین برگشت تا شخص پشت فرمون رو ببینه .
هیونجین اروم شیشه رو پایین داد و گفت : سوار شو زود .
لبخند محوی از نرفتن هیونجین زد و گفت : پالتومو نیاوردم ..بزار ...
با بی حوصلگی گفت : بیا امروز مال منو بپوش وقت نیست .
با خوشحالی در ماشین رو باز کرد و روی صندلی کمک راننده نشست .
هیونجین به عقب برگشت و پالتوی مشکی رنگ رو برداشت و به سمت فلیکس پرت کرد و گفت : بپوش .. حوصله ی مریض داری ندارم .
فلیکس بی توجه به لحن نیش دار هیونجین سری تکون داد و با لبخند پالتو رو تنش کرد .
همانطور که توی ماشین نشسته بودند و مسیر خونه تا دانشگاه رو طی میکردند موبایل هیونجین زنگ خورد .
با دیدن اسم سونگمین از روی ایپد ماشین ، لبخند دندون نمایی زد که از چشم فلیکس دور نموند .
بدون توجه به حضور فلیکس جواب داد : جونم سونگمینم ؟
سونگمین لبخند شیرینی زد و گفت : سلام عزیزم خوبی ؟ امروز وقت داری ؟
با شنیدن لحن هیونجین و مالیکتی که روی سونگمین ثبت کرد و عزیزمی که دوست پسر همسرش گفت ، بغضی کرد و چونه اش شروع به لرزیدن کرد .
سرش رو با طرف پنجره برگردوند و اشکی ریخت .
هیونجین با لبخند گفت : اره عشقم .. امروزم کلا خالیه فقط دانشگاه دارم .. که اونم زود تمومه .. بیام دنبالت بریم بیرون ؟
سونگمینن با شیطنت و بدون اینکه متوجه بشه پسری وجود داره که با تک به تک حروفی که از دهنش خارج میشه داره اشک میریزه و حرص میخوره گفت : نه .. بیا خونم .. خیلی وقته با هم سکس نکردیم ..
این دیگه فراتر از تحمل فلیکس بود .
به سمت هیونجین برگشت و گفت : نگه دار .
سونگمین با شنیدن صدای شخص سومی گفت : هیونجین .. عزیزم صدام روی اسپیکره ؟
هیونجین با اخم به سمت فلیکس برگشت و گفت : ببند دهنتو الان می رسیم .
فلیکس با صدای جیغ مانندی گفت : نگه دار هیونجین .. قسم میخورم تا یک ثانیه ی دیگه نگه نداری خودمو پرت میکنم پایین .
و بلافاصله دست به دستگیره ی در برد .
هیونجین با نگران و البته داد گفت : باشه صبر کن .
به سرعت به سمت جدول پیچید و توجهی به ماشین های پشت سرش که بوق میزدند نکرد .
با ایستادن ماشین فلیکس کیفش رو از روی پاش برداشت و از ماشین پیاده شد .
پالتوی هیونجین رو از تنش خارج کرد و توی صورتش پرت کرد .
کوله اش رو روی شونه اش گذاشت و بدون توجه به سرمایی که موهای نداشته اش رو سیخ میکرد ، به طرف دانشگاه را افتاد .
همه ی اینا در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و هیونجین هنوز توی شوک بود و به صندلی کنارش که خالی شده بود و پالتویی که توی صورتش پرت شده بود نگاه میکرد تا اینکه با صدای سونگمین از شوک خارج شد : هیونجین ؟ همسرت کنارت بود ؟
با صدا اب دهنش رو قورت داد و به فلیکس نگاه کرد .
باد اونقدر شدید بود که شلوار و پیراهن و موهاش رو به شدت تکون میداد .
هیونجین با عجله در ماشین رو باز کرد و خطاب به سونگمین گفت : بعدا حرف می زنیم .
تماس رو قطع کرد و بعد از برداشتن پالتو از ماشین خارج شد و در رو محکم بست .
به سمت فلیکس دوید و به خاطر پاهای بلندش خیلی سریع بهش رسید .
روبه روش قرار گرفت و پالتو رو روی شونه هاش انداخت و گفت : این چه طرز برخورد کردن با دوست ..
با سیلی دردناکی که توسط دست هایی ظریف فلیکس روی صورتش نشست ، حرفش رو خورد و با تعجب به صورت خیسش نگاه کرد .
دمی گرفت و خواست حرفی بزنه که دوباره سیلی روی گونه اش نشست .
با تعجب دوباره به فلیکس نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که اینبار دوتا سیلی محکم تر از قبلیا خورد .
فلیکس با حرص و دندون هایی که بخاطر سرما و عصبانیت روی هم میلرزیدن خطاب به هیونجین گفت : حالا فهمیدم چرا به من انگ هرزگی میزنی .. چون تموم مدتی که من نبود اون کسی که داشته هرزگی میکرده تو بودی نه من .. اگر من زیر بقیه بودم تو چرا روی بقیه ای ؟ حالم ازت بهم میخوره هوانگ هیونجین .
لینا با تعجب به دو پسری که کنار دیوار های نقاشی شده ایستاده بودند و یکی سرش پایین بود و دیگری در حال حرف نگاه کرد .
با داد خطاب به سیوان گفت : نگه دار .
سیوان با عجله کنار جدول نگه داشت و نگران به طرف همسرش برگشت و گفت : چیشده عزیزم ؟
لینا با عجله گفت : فلیکس هیونجین دارن دعوا میکنن سیوان .
سیوان با تعجب گفت : چی داری میگی لینا ؟
در ماشین رو باز کرد و ازش پیاده شد و گفت : بدو دارن دعوا میکنن .
سیوان اخمی کرد و از ماشین پیاده شد با دیدن هیونجین و فلیکس که با داد داشتن باهم حرف میزدند ، به سمتشون دوید .
هیونجین دست بلند کرد تا روی صورت فلیکس فرود بیاره که مچ دستش توسط سیوان گرفته شد .
با تعجب به پدرش نگاه کرد .
فلیکس بدون توجه به سیوان و لینا خطاب به هیونجین گفت : حالم ازت بهم میخوره .. اشغال تر و عوضی تر از تو توی زندگیم ندیدم .. میخوای انتقام چی رو از من بگیری ؟ هاااا ؟ انتقام چییی ؟ انتقام افسردگی که گرفتم ؟ انتقام قرص هایی که میخوردم و ترک کرده بودم ولی با اومدن دوباره توعه عوضی به زندگیم بازم شروعشون کردم ؟ انتقام جا موندنم از دانشگاه ؟ انتقام روانی شدنم ؟ دقیقا انتقام کدومو می خوای ازم بگیرییییی ؟
لینا یک روانپزشک بود و از همون لحظه ای که فلیکس رو دید ، متوجه شده بود که یک مشکل روانی داره .. بار ها و بار ها میخواست باهاش حرف بزنه ولی فرصتی براش پیش نیومده بود .
با ارامش دستاش رو بالا اورد و روی صورت خیس فلیکس گذاشت .
اشکاش رو پاک کرد و گفت : اروم باش عزیزم .. اروم باش .. میخوای با من و سیوان بیای ؟
نگاه خیسش رو از هیونجین گرفت و به لینا داد .
پالتو رو از روی شونه هاش برداشت و توی سینه ی هیونجین کوبید و به سمت ماشین سیوان راه افتاد .
هیونجین با اخم به مادرش نگاه کرد و با دندون هایی که از خشم روی هم قفل شده بودند گفت : فلیکس با هیچ کس غیر از من هیچ گوری نمیره .
با اتمام حرفش چشمی از مادرش برگردوند و به سمت همسرش دوید .
بازوی فلیکس رو محکم گرفت و به طرف ماشین خودش کشید .
فلیکس با حرص روی دست هیونجین میزد تا ازاد بشه ولی فایده ای نداشت .
با رسیدن به ماشین ، در رو باز کرد و فلیکس رو توش پرت کرد و محکم در رو کوبید .
با حرص دست به دستگیره برد تا بازش کنه که در ها قفل شد .
متعجب و عصبانی به هیونجینی که داشت به سمت پدر و مادرش میرفت نگاه کرد .
سیوان با حرص سیلی به گونه ی هیونجین زد و گفت : من تورو اینطوری تربیت نکردم که به یک پسر بی گناه ظلم کنی ..
پوزخندی زد و خطاب به پدر و مادرش گفت : این زندگی شخصیه منه .. امشب یه مهمونی دارم توی خونه ام . امیدوارم بیایید چون در غیر این صورت شب سختی برای داماد عزیزتون رقم میخوره .
لینا با داد گفت : هیونجین ..
اهمیتی به داد مادرش نداد و به سمت ماشین رفت .. قفل رو زد و در رو باز کرد و گفت : شب می بینمتون .
بلافاصله با اتمام حرفش توی ماشین نشست و در کسری از ثانیه جوری از جا کندش که گرد و خاک بلند شد .
موبایلش رو سمت فلیکس پرت کرد و گفت : زنگ بزن به خانوادت بگو امشب بیان خونمون .
فلیکس اهمیتی نداد و به رو به روش نگاه کرد .
با حرص از جواب ندادنش ، با یک دست فرمون رو گرفت و دست دیگه اش رو به موهای لخت فلیکس رسوند .
محکم کشید و در گوشش داد زد : وقتی همسرت یه چیزی بهت میگه بگو چشمممم .
با کشش موهاش ، دستش رو روی دست هیونجین گذاشت تا از دردش کم کنه ولی نه تنها فشار کم نشد بلکه بیشترم شد .
با داد بعدی هیونجین موبایل رو از روی پاهاش برداشت و شماره ی مینهو رو گرفت .
بعد از سه تا بوق صدای برادرش توی گوشش پیچید : بله ؟
فلیکس مکثی کرد و چونه اش شروع به لرزیدن کرد .. این همون شخصی بود که باعث شده بود هیونجینش به یک هیولا تبدیل بشه .
اروم و با لحن پر از بغضی گفت : زنگ زدم برای شب دعوتتون کنم .. لطفا به مامان هم بگو بیاد و جیسونگ رو هق .. بیار ..
مینهو با تعجب گفت : فلیکس .. تویی عزیزم ؟
موهای فلیکس رو رها کرد و موبایل رو وحشیانه از دستاش خارج کرد و دم گوش خودش گذاشت و گفت : امشب برای شام منتظرتونیم مینهوشی .. اگر می خوای برادرت رو مثل سگ بگام ، نیا .
فلیکس متعجب از لحن بی ادبانه هیونجین که برای اولین بار بود میشنید ، اخمی از روی ناراحتی کرد و به ورودی دانشگاه نگاه کرد .
ماشین رو پارک کرد و بدون توجه به فحش های رکیک مینهو از پشت تلفن ، ایکون قرمز رو زد و قطع کرد .
خطاب به فلیکس که سعی داشت از ماشین پیاده بشه گفت : به نفعته خانواده ات امشب بیان فلیکس .. میدونی که وقتی وحشی بشم هیچی نمیتونه جلومو بگیره .
فلیکس با ناراحتی سری تکون داد و از ماشین خارج شد .
هیونجین هم متقابلا خارج شد و بدون توجه به نگاه های خیره و پچ پچ های دانشجو ها دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و سعی کرد خودش رو صمیمی نشون بده .
فلیکس از این تظاهر هیونجین متنفر شد ... از اینکه صدای بعضی از دانشجو ها که میگفتن استاد هوانگ با لی فلیکس قرار میذاره یا حتی کسانی که میگفتن چقدر به هم میان متنفر شد .. و یه جورایی میشه گفت از هرچیزی که به این دانشگاه و استاد مرموزش مربوط میشد ، متنفر شد .
.
.
بعد از اتمام کلاساش ، به سمت خروجی رفت تا سوار ماشین بشه که همون لحظه هیونجین با ماشین از جفتش رد شد و از دانشگاه خارج شد .
پوزخندی به وضعیت داغون خودش زد و راه افتاد .
سیوان از توی پنجره به فلیکسی که بدون پالتو داشت از دانشگاه خارج میشد نگاه کرد .
هوفی کشید و فحشی زیر لب به پسرش داد .
کتش رو از روی صندلی برداشت و به سمت خروجی دانشگاه قدم برداشت .
با صدای بلندی گفت : فلیکس ..
فلیکس با اخم از روی درد پاهاش به سمت صدا برگشت و گفت : بله ؟
اقای هوانگ با لبخند گفت : بیا پسرم .. من میرسونمت خونه .
فلیکس لبخندی زد و نفس بریده از درد گفت : ن .. نه باید برم خرید .. مزاحمتون نمیشم .. شما برید خونه بابا .
سیوان با شنیدن لقبی که سالها بود از فلیکس نشنیده بود لبخندش رو گسترش داد و گفت : بیا عزیزم .. میریم خرید بعدش میریم دنبال لینا تا با هم بریم خونه .. تنها که نمیتونی مهمون داری کنی .. بیا عزیزم .. بیا پسرم .
با لبخند محوی سری تکون داد و درحالی که لنگ میزد ، به سمت ماشین رفت .
بعد از باز شدن قفل ها توسط سیوان در رو باز کرد و توی ماشین نشست .
اهی از درد کشید و تند تند پلک زد تا قبل از حضور سیوان اشکاش ناپدید بشن .
سیوان با لبخند ماشین رو روشن کرد و همانطور که از دانشگاه خارج میشد گفت : چی میخوای بخری ؟
دستش رو نوازش وار روی پاهاش می کشید تا دردش رو اروم کنه . در همین حین جواب داد : باید گوشت تازه و سبزیجات بخرم .. توی خونه میوه هم نداریم .. شیرینی و اب میوه و اینا رو هم باید بخرم .
سیوان با اخم گفت : اونوقت با این پای زخمیت ، تنهایی میخواستی اینا رو حمل کنی ؟
لبخند خجلی زد و لبش رو گزید .
سیوان اهی کشید و گفت : باید با هیونجین حرف بزنم .. دیگه داره خیلی بی شعور میشه .
فلیکس با لبخند نگاهش رو به مقابلش داد و گفت : نه لطفا چیزی نگید بهش .. خودم حلش می کنم .
دستش رو از روی دنده ی اتوماتیک ماشینش برداشت و روی دست فلیکس گذاشت و گفت : مطمئنم هیونجین هنوزم مثل سابق عاشقته .
با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
.
.
به محض اتمام خریدش ، دنبال لینا رفتن وبعد از سوار شدنش به سمت خونه ی هیونجین حرکت کردند .
با رسیدن به خونه و پارک شدن ماشین توسط سیوان فلیکس به همراه تعداد زیادی از وسایل وارد اسانسور شد و زود تر از مادر و پدر همسرش بالا رفت .
به محض باز شدن درب های اسانسور ازش خارج شد و دکمه ی پارکینگ رو زد تا اسانسور رو برای لینا و سیوان پایین بفرسته .
با پاهایی که لنگ میزدند ، به سمت واحدش رفت و تا خواست در رو با کارت باز کنه یادش اومد که از همون اولم کارتی نداشته .
اهی کشید و خواست وسایل رو پایین بزاره که هیونجین در رو باز کرد و همانطور که با سونگمین میخندید به سمت در هدایتش کرد .
با دیدن این صحنه حس کرد یکی داره قلبش رو مچاله میکنه .
هیونجین بوسه ای روی لب های سونگمین گذاشت و گفت : خیلی خوش گذشت عزیزم .. ببخشید که نمیتونم برسونمت .
سونگمین لبخندی زد و به سمت در برگشت تا خارج بشه که فلیکس رو دید که با 7 تا کیسه دریک دست و 9 تا در دست دیگه اش دم در ایستاده و داره اب گلوش رو قورت میده تا بغضش از بین بره .
لبخندش رو خورد و گفت : اوه .. س .. سلام فلیکس شی .
فلیکس با لبخند سرش رو بالا اورد و گفت : سلام ..
سونگمین به سمت هیونجین که با بالاتنه ی لخت و یک شلوار ورزشی مشکی داشت به فلیکس نگاه میکرد ، برگشت و دوباره نگاهش رو به فلیکس داد که قرمزی روی رونهاش که هر لحظه داشتند بیشتر میشدند توجهش رو جلب کرد .
با نگران و تعجب گفت : اوه فلیکس شی .. پاهاتون داره خونریزی میکنه .
لبخندش رو خورد و نگاهی به پاهاش انداخت .
سری تکون داد و گفت : اشکالی نداره .. من مزاحمتون نمیشم فقط وسایل رو میذارم توی خونه و میرم .. شما راحت باشید .
بلافاصله با اتمام حرفش ، به سختی از باریکه ای که هیونجین خالی گذاشته بود عبور کرد و وسایل رو توی اشپزخونه گذاشت .
با سرعت باور نکردنی قبل از جاری شدن اشکاش خواست از خونه خارج بشه که هیونجین دستش رو گرفت .
همون لحظه در اسانسور باز شد و لینا و سیوان با لبخند وارد سالن شدند .
همانطور که میخندید نگاهش رو از مردش گرفت و به درب واحد داد .. با دیدن فلیکس که همش لب هاش رو گاز میگرفت تا جلوی گریه اش رو بگیره و پاهایی که خون ازشون جاری میشد و توی کفشاش میریخت و دستی که توی دستای هیونجین گیر کرده بود و سونگمینی که با خجالت از فلیکس سرش رو پایین انداخته بود ، لبخندش ماسید .
با ایستادن لینا ، با تعجب گفت : چرا ایستادی عزیزم ؟
وقتی جوابی نشنید ، نگاه همسرش رو دنبال کرد و به اون سه نفر رسید .
سونگمین با خجالت به لینا و سیوان نگاه کرد و گفت : متاسفم .
و با سرعت نور به سمت اسانسور رفت و دکمه ی p رو زد .
فلیکس با لبخندی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده سرش رو بلند کرد و دستش رو از توی دست هیونجین بیرون کشید .
به سیوان و لینا نگاه کرد و گفت : اه ببخشید نتونستم بیام کمکتون .
سیوان اخمی کرد و خطاب به فلیکس گفت : تو چرا یکم غرور نداری لی فلیکس ؟
لبخندش رو خورد و به سیوان نگاه کرد .
لینا لبخندی خطاب به فلیکس زد و گفت : بیا بریم داخل عزیزم .. من پانسمان پاهات رو عوض میکنم .
فلیکس با چشم هایی که هر لحظه داشت بیشتر پر میشد به کسی که جای پدر نداشته اش بود نگاه کرد .
خواست حرفی بزنه که لینا دستش رو کشید و وارد خونه شد .
سیوان با عصبانیت به سمت هیونجین رفت .
با دست ازادی که پلاستیک توش نبود چنان سیلی به هیونجین زد که لینا با عجله به سمت در دوید .
دستش رو دور بازوی همسرش حلقه کرد و گفت : بیا داخل سیوان .. اروم باش عزیزم .
همانطور که داشت وارد خونه میشد با داد خطاب به هیونجین گفت : از کی اینقدر اشغال و حروم زاده شدی احمق .. هااا ؟ ازدواج کردی و به یک نفر قول دادی خوشبختش کنی بعد پسر میاری توی خونت .. ها ؟ چرا اینقدر وقیحی هیونجین چراااا ؟
برای اذیت نشدن همسایه ها از صدای پدرش ، در رو بست و با خجالت به سمت سالن رفت .
فلیکس کاملا بیخیال از اشپزخونه خارج شد و جلوی سیوان لیوان ابی گرفت .
سیوان با مکث بهش نگاه کرد و لیوان رو ازش گرفت .. به هیچ وجه دلش نمیومد با فلیکسی که با چشم های قرمز و لب های لرزون رو به روش ایستاده دعوا کنه .
با اتمام اب توی لیوان ، از سیوان گرفتش و به سمت اشپزخونه رفت .
هیونجین با دیدن پاهای فلیکس اخمی کرد و بدون توجه به پدرش که روی مبل نشسته بود و دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و مادرش که داشت شونه های سیوان رو نوازش می کرد به سمت اشپزخونه قدم برداشت .
با صدای ارومی گفت : بیا پاهات رو پانسمان کنم .
فلیکس اهمیتی نداد و میوه ها رو توی سینک ریخت و شروع به شستن کرد .
هیونجین اخمی از بی توجهیش کرد و دوباره گفت : بیا پاهات رو پانسمان کنم .
بازم جوابی از فلیکس نگرفت .
خواست به سمتش بره و براید استایل بغلش کنه که لینا دستش رو جلوش گرفت و گفت : بیرون .
دهن باز کرد تا حرفی بزنه که لینا گفت : بیرون هیونجین .. برو بیرون .
نگاهی به فلیکس که داشت پوست لباش رو میکند انداخت و از اشپزخونه خارج شد .
با بیرون رفتن هیونجین لینا به سمت فلیکس رفت و گفت : جعبه ی کمک های اولیه کجاست عزیزم ؟
اب رو بست و اشپلوی فلزی رو روی میز نهار خوری گذاشت و گفت : خودم پانسمان میکنم ممنونم.
با اتمام حرفش میز رو دور زد و قبل از اینکه اجازه ی حرف زدن به لینا بده ، جعبه رو به سختی از توی کابینت برداشت و از اشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق خواب مشترکش با هیونجین رفت .
با رسیدن به اتاق ، دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد .
وارد اتاق که شد رایحه ای از عطر سونگمین توی اتاق پیچید .
نگاهش رو به دراور بهم ریخته و ملافه هایی که صبح درستشون کرده بود ولی الان کاملا بهم ریخته بود داد .
با دیدن کامی که روی روی تختی که دیشب روش خوابیده بود ، پاهای زخمیش سست شدن و به کمک تاج تخت خودش رو نگه داشت .
دستاش و سپس کل بدنش با تجسم کار هایی که هیونجین کرده بود شروع به لرزیدن کرد .
هیونجین که دلش طاقت نیورده بود ، از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت .
با دیدن فلیکس که به کمد تکیه داده بود و داشت به تخت نگاه میکرد و اشک میریخت و میلرزید ، به سمتش دوید و جلوش زانو زد .
اروم دستایی که با دیدن لرزش بدن فلیکس میلرزیدن رو بالا اورد و روی گونه های بی رنگ همسرش گذاشت و نگاهش رو طلب کرد .
فلیکس با قرار گرفتن دست هیونجین روی گونه هاش از عالم خیالش بیرون اومد و با چشمایی که از اشک برق میزد بهش نگاه کرد و گفت : بد کردی هیونجینا .. به قلبم .. به جسم و روحم بد کردی .. امیدوارم یک روز از تمام این کار هایی که باهام کردی پشیمون شی .. ولی یک چیز رو بدون .. اون روز دیگه لی فلیکسی وجود نداره .
...................................................................................................................................................های های .
با این پارت و نوشتن خط به خط داستان بغض کردم .
راستش ویت فور می رو خیلی دوست دارم و واقعا از نوشتنش لذت میبرم امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید .
میخوام یه اسپویل بهتون بدم و اونم اینکه هیچ وقت هیچ کس رو قضاوت نکنید شاید دردی که طرف مقابل کشیده رو ذره ای شما نکشیده باشید .
ممنونم که دنبالش می کنید و با نظراتتون خوشحالم میکنید .
راستی این پارت رو هم طولانی نوشتم برای جبران پارت های کم قبلی پس لطفا شما هم با نظرات خوشگلتون خوشحالم کنید .
YOU ARE READING
Wait for me ^hyunlix^
Fanfictionکاپل ها : Hyunlix _ hyunmin _ Minsung _ 2chan ژانر : romance _ dark _ smut روزهای آپ : دو شنبه ها
