part 19

3.2K 300 94
                                        

@SKZ-8Some +18

با صدای برخورد ظروف از توی اشپزخونه از خواب پرید .
بدنش که هنوز به شدت کوفته شده بود رو تکون داد و روی کمر خوابید و اب دهنش رو قورت داد و باعث شد صورتش رو از درد و خشکیش جمع کنه .
اهی کشید و نگاهش رو به اطراف داد .
یه لحظه حس کرد خودش تنها توی اتاق نیست پس سرش رو برگدوند و به کنارش نگاه کرد .
با دیدن هیونجین که پشت بهش خوابیده بود و اروم نفس می کشید ، چشماش از حدقه بیرون زد .
مگه نه اینکه سیوان بهش گفته بود تا ادم نشده ، نیاد دنبالش ..
از همه مهم تر مگه تهدیدش نکرده بود که اگر بره سونگمین رو جایگزین می کنه پس الان اینجا چی می خواست ؟
توی فکر تمام این خاطرات بود که دیشب رو به یاد اورد .
اینکه هیونجین نگران وارد اتاق شد و براش قرص اورده بود و مرتب تبش رو چک می کرد .
فقط برای یه لحظه از اهمیتی که مردش بهش داده بود ، لبخندی روی لبای خشک و سفیدش نشست .
با تکون خوردن هیونجین و جا به جا شدنش به سمت خودش ، با عجله چشماش رو بست و خودش رو به خواب زد .
نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره ی زیبا و اروم همسرش بود .
ناخود اگاه لبخندی زد و بهش نزدیک شد .
روی ارنجش بلند شد و بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و دستش رو از زیر پتو روی دست های ظریفش گذاشت تا درجه ی تبش رو متوجه بشه .
با حس لب های هیونجین که داشت از پیشونیش به چشماش و سپس بینیش سوق پیدا می کرد ، لرز نامحسوسی کرد .
هیونجین با لبخند گونه ی برجسته اش رو بوسید و جدا شد .
سرش رو روی بالشت فلیکس گذاشت و دستش رو زیر سرش فرو برد و دست دیگه اش رو دور کمرش حلقه کرد و لب زد : صبح بخیر عزیزم .. خوب خوابیدی ؟
از اینکه بدون وجود یه هیولا کنارت ، خوابیدی حس خوبی داری ؟ حتما خوابت راحت بوده که تا الان خوابیدی ... اگر بودن کنار من عذابت می ده من می رم عزیزم .. می رم تا تو راحت باشی .. اینو می خوای ؟
اهی از حرف های خودش کشید و خواست از روی تخت بلند بشه که فلیکس دستش رو با چشم های بسته گرفت و مانع شد .
هیونجین متعجب به سمتش برگشت و نگاهش رو روش ثابت کرد .
هقی زد و گفت : گوش کن .
هیونجین با اخم توام با ناراحتی لب زد : جونم ؟
بدون اینکه چشماش رو باز کنه لب زد : وجودم بغلت رو نیاز داره هیونجینا .. قلبم بودنت رو می خواد ولی عقلم رفتن رو .. مشامم به بوی عطرت عادت کرده و نبودت اذیتم می کنه .. خوابیدن بدون تو برای قلب و روحم زهره .. نرو هیونجینا .. پادزهرم بشو و بمون .. پیش کسی که 9 سال پیش بهش قول موندن و عاشق بودن رو دادی .. پیش کسی که هق گفتی هیچ وقت بهش خیانت نمی کنی ولی کردی .. پیشم بمون .. بهت نیاز دارم .. تک تک سلول های بدنم بغلت رو نیاز داره هق هق .
خیلی سعی کرده بود بین حرفاش گریه نکنه ولی تاب و تحملش خیلی سخت بود .
هیونجین نگاهی به لب های اویزون و لرزونش کرد .
اروم دستش رو جلو برد و با انگشت شست اشک هاش رو کنار زد و دوباره دراز کشید .
دستش رو یک بار دیگه زیر گردن فلیکس فرو برد و سرش رو روی بالشتش گذاشت .
فلیکس اروم چشم هاش رو باز کرد و با چشم های براق از اشک به چشم های غمناک هیونجین نگاه کرد .
این نگاه خیس سد مقاومتی هیونجین رو در هم شکست .
دوباره سرش رو از روی بالشت برداشت و به سمت فلیکس خم شد .
فلیکس که متوجه شد همسرش می خواد ببوسش ، سرش رو صاف کرد و منتظر شد .
هیونجین که این انتظار رو دید ، لبخندی زد و اشکی ریخت و لباش رو به لب های فلیکس رسوند .
اروم لباش رو روی لبای کاملا بسته ی فلیکس گذاشت و بوسه ی ارومی روش زد .
سرش رو بلند کرد و نگاهی به فلیکس انداخت تا واکنشش رو ببینه .
با دیدن چشم های بسته ی فلیکس و نفس های نامنظم و مقطعی که از دهنش خارج می شد ، دوباره سرش رو پایین برد و لباش رو روی لب های نیم بازش گذاشت .
لب بالاش رو بین لبای فلیکس گذاشت و اروم لب پایینش رو مکید .
هیچ گونه همکاری از طرف فلیکس دریافت نمی کرد ولی این موضوع ناراحتش نمی کرد چرا که می دونست راه زیادی رو باید طی کنه تا به عشق فلیکس برسه .
اروم لب هاش رو از روی لبای فلیکس برداشت و دوباره متصل کرد ولی اینبار لب بالاش رو گرفت و اروم مکید .
همونطور که داشت از مکیدن لب های همسرش لذت می برد ، دستایی توی موهاش فرو رفت .
متعجب و شوکه سرش رو بالا اورد و به فلیکس نگاه کرد .
فلیکس اروم چشم هاش رو باز کرد و با چشم های خیس و دستی که هنوز توی موهای هیونجین بود بهش نگاه کرد .
این یعنی یه پاسخ مثبت ؟
یعنی فلیکس هنوز می خواستش ؟
چشماش مدام دو دو می زد و می خواست فلیکس برای ادامه ی راه مجوز صادر کنه و این اجازه با بلند شدن سر فلیکس از روی بالشت و گذاشتن لباش روی لب های هیونجین ، صادر شد .
قلبش توی دهنش می زد .. اصلا باورش نمی شد فلیکس با وجود اون خیانت و اون تجاوز هنوزم دوستش داشته باشه .
نگاهش رو به چشم های بسته ی فلیکس داد و اشکی ریخت .
با برخورد اشک هیونجین روی گونه اش ، لباش رو اروم جدا کرد و سرش رو روی بالشت گذاشت و بهش نگاه کرد ..
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : متاسفم فلیکس .
فلیکس با لبخند سری تکون داد و لب زد : نه .. من متاسفم هیونجینا .. نباید ترکت می کردم .. نباید به حرف مینهو و مادرم گوش می دادم .. منو ببخش .
حین گریه لبخندی زد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : اینو نگو .. تو باید منو بخاطر خیانت و اون تجاوز ببخشی ..
هقی زد و گفت : بیا امروز رو فقط من و تو باشیم .. امروز رو فقط خوش باشیم جوری که فکر کنیم روز اخریه که قراره کنار هم باشیم ..
هیونجین که اصلا منظور فلیکس رو متوجه نشده بود و کاملا درگیر احساسات مختلف شده بود ، سری تکون داد .
خم شد و بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و لب زد : بیا بریم صبحانه بخوریم .. بعدش هم بریم بیرون .
لبش رو گاز گرفت و سرش رو بالا و پایین کرد .
هیونجین از روی تخت بلند شد و با چهره ای خندان از اتاق خارج شد .
با بسته شدن در ، روی تخت نشست و دستش رو روی سینه اش گذاشت و شروع به گریه کردن برای تخلیه ی بغضش کرد .
چطور هیونجین متوجه رزرو بلیط و رفتنش نمیشد ؟
اون که مدام گوشی فلیکس رو چک می کرد .. پس چرا از دیشب که اومده بود چک نکرده بود ؟
...................................................................................................................................................
کلید رو توی در انداخت و وارد خونه شد .
سکوت همه جا رو فرا گرفته بود و این خیلی عجیب بود .. مگه می شد جیسونگ توی خونه باشه و زلزله به پا نشه ؟
وارد سالن شد و خواست حرفی بزنه که جیسونگ مثل یه روح سرگردان به سمتش دوید و لب زد : مینهو ما باید همین امروز همه چیز رو به هیونجین بگیم .
ترسیده دستش رو روی قلبش گذاشت و قدمی عقب رفت .
هوفی کشید و گفت : این چه طرز سلام کردن به دوست پسرته ؟
جیسونگ پوکر بهش نگاه کرد و گفت : میگم ما امروز باید همه چیز رو به هیونجین بگیم .. نباید بزاریم زندگیشون نابود بشه .
مینهو کمی فکر کرد و گفت : الان بهش زنگ می زنم .
جیسونگ سری تکون داد و گفت : عالیه .
با اتمام حرفش به طرف اشپزخونه دوید و مشغول درست کردن غذا شد و توی این فاصله مینهو با هیونجین تماس گرفت .
با لبخند دست فلیکس رو گرفت و با هم از بستنی فروشی بیرون زدن .
نزدیک ده ساعتی می شد که از خونه بیرون زده بودن و در حال گشت و گزار بودن .
فلیکس بغض داشت ولی باید این بغض رو تا 8 شب نگه می داشت. پس لبخندی زد و کمی از بستنیش رو لیسید .
هیونجین خوشحال از خوب شدن اوضاع بین خودش و فلیکس ، دستش رو بالا اورد و بوسه ای روی پوست سفیدش زد و متقابلا کمی از بستنیش رو لیسید .
همانطور که مشغول بودن و کمی با هم حرف می زدن و می خندیدن ، موبایل هیونجین ویبره رفت .
بستنی رو به دست چپش داد و با دست راستش ، موبایلش رو از توی جیبش بیرون کشید .
با دیدن اسم مینهو ، از فلیکس معذرت خواهی کرد و کمی ازش دور شد .
ایکون سبز رو زد و جواب داد : الو ؟
مینهو : سلام .. می خوام راجب گذشته ای که می خواستی بدونی باهات حرف بزنم .
لب گزید به فلیکس که داشت به غروب افتاب نگاه می کرد چشم دوخت : ساعت چند ؟
مینهو نگاهش رو به جیسونگ داد و با دیدنش که داشت عدد ده رو نشون می داد ، لب زد : ده خوبه ؟
حس می کرد به اندازه ی کافی برای امروز با فلیکس بوده .. پس گفت : باشه .
و بلافاصله تماس رو پایان داد و به طرف فلیکس رفت .
فلیکس با دیدن مردش لبخندی زد و گفت : دیگه بریم خونه هیونجینا ..
با لبخند خم شد و بوسه ای روی لبای شیرین فلیکس گذاشت و لب زد : بریم عزیزم .
فلیکس با همان لبخندی که سعی در مخفی کردن بغضش داشت لب زد : میشه قبلش منو ببری پیش جیسونگ می خوام وسایلم رو از خونش بیارم .
هیونجین بی خبر از همه جا ماشین رو دور زد و قبل از نشستن پشت فرمون لب زد : هر چی تو بگی .
فلیکس لب گزید تا اشکاش سرازیر نشن ولی نشد چرا که اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید .
با عجله پاکش کرد و وارد ماشین شد .
بعد از چیزی حدود ده دقیقه به خونه ی جیسونگ رسیدن .
فلیکس با لبخند گفت : هیونجینا تو همین جا باش من زود بر می گردم .
هیونجین خواست مخالفت کنه و با فلیکس بره ولی وقتی یادش اومد قراره دو ساعت دیگه پیششون باشه ، تنها به سر تکون دادنی بسنده کرد .
فلیکس به سمتش خم شد و بوسه ای روی لباش گذاشت و گفت : هیونجینا .. هر اتفاقی هم که افتاد بدون من خیلی خیلی دوست داشتم و دارم و خواهم داشت .
لبخندی زد و متقابلا لبای فلیکس رو بوسید و گفت : منم عاشقتم لی فلیکس .
سرش رو پایین انداخت و خواست از ماشین پیاده بشه که دوباره موبایل هیونجین زنگ خورد .
از روی داشبورد برش داشت و فلیکس به راحتی تونست بک گراندش رو ببینه .
با دیدن اسم زندگی من ، دستش رو مشت کرد و خودش رو به نفهمی زد و از ماشین پیاده شد .
همانطور که به سمت در ورودی خونه می رفت ، اشکی ریخت و از تصمیمی که گرفته بود کاملا خوشحال شد و با دیدن این اسم برای رفتن مصمم تر شد چرا که حس می کرد مزاحمی برای زندگی هیونجین و دوست پسرشه .
با باز شدن در ، برای یک لحظه به طرف ماشین برگشت تا هیونجین رو ببینه که با دیدن لبخندش ، حس کرد یکی داره قلبش رو می گیره و مچاله اش می کنه .
لبخند غمگینی زد و وارد خونه شد .
هیونجین با خوشحالی از قرار گذاشتن سونگمین ، تماس رو پایان داد و گفت : خوشحالم که یکی که لیاقتت رو داره پیدا کردی کیم سونگمین .. دوست من .
سپس نگاهش رو به بک گراند داد و گفت : اوه .. فراموش کردم اسمت رو عوض کنم .
با اتمام حرفش ، لبخند زنون اسم رو به دوست من عوض کرد .
ای کاش هیونجین می فهمید این خنده ی خوشحالیش چقدر تفکرات مسخره توی ذهن فلیکس رو بوجود اورده .
.
با رسیدن به واحد مورد نظر ، در نیمه باز رو هل داد و وارد خونه شد .
مینهو با دیدن چهره ی در هم برادرش ، نگران از روی مبل بلند شد و به سمتش دوید .
فلیکس با دیدن مینهو اشکی ریخت و اروم وارد اغوشش شد .
مینهو متعجب دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : جونم فلیکس ؟ چیه داداش ؟
اب بینیش رو بالا کشید و با هق هق لب زد : خیلی دوست دارم مینهو .. متاسفم که این مدت اذیتت کردم .
اخمی کرد و نگاهش رو به جیسونگ که متعجب کنارش ایستاده بود ، داد : چی داری می گی لیکس ؟ این چه حرفیه ؟ من باید متاسف باشم .
سری تکون داد و از بغل مینهو خارج شد . لبخندی حین گریه زد و گفت : جیسونگ خیلی دلم برات تنگ شده بود .. اومدم وسایلم رو جمع کنم .
جیسونگ با چشم هایی که رو به خیسی می رفت گفت : باشه عزیزم .. همشون توی اتاقته .
سری تکون داد و با کمری خمیده به سمت اتاق رفت .
مینهو و جیسونگ متعجب به هم دیگه نگاه کردن .
چرا فلیکس اینطوری رفتار می کرد ؟
چه اتفاقی افتاده بود ؟ نکنه باز هیونجین چیزی بهش گفته بود ؟
بعد از جمع کردن کامل وسایلش ، از اتاق خارج شد و با بینی سرخ و چشم های قرمز به سمت مینهو و جیسونگ رفت .
لبخندی زد و گفت : من دیگه باید برم .. خیلی مراقب خودتون باشید .
جیسونگ با لبخند گفت : باشه عزیزم مراقب خودت باش .
سری تکون داد و با عجله از خونه بیرون زد .
می دونست اگر فقط یک ثانیه ی دیگه توی اون خونه می موند ، کشش رفتن نداشت .
به محض بسته شدن در های اسانسور لبخندش رو که موقع دست تکون دادن برای مینهو و جیسونگ زده بود رو خورد و شروع به هق زدن کرد .
اونقدر گریه کرد که متوجه نشد نزدیک به ده دقیقه است که در های اسانسور مدام باز و بسته می شد .
با زنگ خوردن موبایلش ، هق اخر رو هم زد و موبایلش رو از توی جیبش در اورد .
ایکون سبز رو زد : الو ؟
هیونجین نگران شده لب زد : فلیکس عزیزم کارت تموم نشد ؟
اشکی ریخت و سرش رو به ایینه ی پشت سرش چسبوند . چشماش رو بست و گفت : هیونجین ؟
هیونجین از ماشین پیاده شد و گفت : جونم ؟
هق بی صدایی زد و گفت : میشه بری برام پاستیل بخری ؟
لبخدی زد و گفت : پاستیل می خوای ؟
اشکی ریخت و سعی کرد صداش نلرزه . پس کوتاه جواب داد : اره .
خندان وارد ماشین شد و روشنش کرد و راه افتاد : الان می رم برات می خرم عزیزم .
از اسانسور و سپس درب اصلی خونه خارج شد و به ماشین هیونجین که داشت دور می شد نگاه کرد .
قبل از قطع کردن لب زد : هیونجینا ؟
دنده رو عوض کرد و گفت : جونم ؟
لب گزید و گفت : خیلی دوست دارم .. هیچ وقت اینو فراموش نکن ..
سپس توی دلش لب زد : ولی نمی تونم خیانتت رو فراموش کن .. منو ببخش که بدون هیچ حرفی می خوام ترکت کنم ..
یه لحظه حس کرد دلش داره شور می زنه ..
چرا فلیکس امشب اینطوری شده بود ؟
چرا حرف های عجیب و غریب می زد ؟
لبخندش رو خورد و لب زد : فلیکس ؟
فلیکس هقی زد و اینبار سعی نکرد جلوش رو بگیره .
هیونجین ترمز گرفت و گفت : فلیکس ؟
موبایل رو از گوشش فاصله داد و تماس رو پایان داد و بلافاصله خاموشش کرد .
هنوزم می تونست هیونجین رو ببینه ولی هیونجین نه .
با قدم های نامنظم و سست ، به سمت خیابون اصلی رفت و تاکسی گرفت .
به زور ساک و کیفش رو وارد کرد و خطاب به راننده لب زد : فرودگاه لطفا .
و ماشین راه افتاد و همین مصادف شد با برگشت هیونجین به اون خیابون .
با عجله و بدون خاموش کردن ماشین ازش پیاده شد و به سمت درب اصلی خونه رفت .
دستش رو روی زنگ گذاشت و مدام زنگ می زد تا اینکه صدای عصبی مینهو توی گوشش پیچید : چه خبرته ؟ بیا بالا .
و سپس در رو باز کرد .
هیونجین با دست هایی که می لرزید ، وارد اسانسور شد و توی دلش دعا می کرد که فلیکس توی این خونه باشه .
به محض رسیده به واحد جیسونگ ، بدون هیچ حرفی از در نیمه باز وارد خونه شد و گفت : فلیکس .. فلیکس کجاست ؟
مینهو اخمی کرد و گفت :چی داری می گی ؟
نفساش به وضوح تند شد .
اشکی ریخت و خطاب به مینهو با داد گفت : میگم فلیکس من کجاستتتتتتت ؟
جیسونگ متعجب گفت : اون بیشتر از بیست دقیقه اس که رفته .
و همین برای سست شدن پاهای هیونجین و افتادنش روی زمین کافی بود .
مینهو به سمتش رفت و رو به روش زانو زد و گفت : چی شده ؟
دستای لرزونش رو بالا اورد و گفت : فل .. فلیکس .. حر .. حرف های عجیبی می زد .. به .. به هق هق .. به من گفت براش پاستیل بخرم ولی ولی .. هق هق ... اون ولم کرد .. برای دومین بار ترکم کرد .. هق هق .. من .. هق ..هق .. من .. من .. هق .. هق ..
جیسونگ که متوجه شد هیونجین توی شوک فرو رفته با عجله به سمت اشپزخونه دوید و لیوان ابی پر کرد و به سمت هیونجین اومد . اب رو به زور وارد دهنش کرد و خواست چیزی بگه که یاد حرف های فلیکس به مینهو افتاد .
ترسیده موبایلش رو برداشت و با دست های لرزون شماره ی فلیکس رو گرفت .
با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموش بودن موبایل می داد ، چشم هاش رو روی هم فشرد و لب زد : راه درستی برای فرار انتخاب نکردی لی فلیکس .
...................................................................................................................................................(3 سال بعد )
سیوان مضطرب توی راه رو راه می رفت تا لینا از اتاق پسرش بیرون بیاد و از احوالش با خبرش کنه .
توی این سه سال زندگی هیونجین شده بود زل زدن به دیواری که عکس های خودش و فلیکس توش بود .. حتی گاهی توهم بودن فلیکس توی خونه رو می زد .. بار ها و بار ها لینا براش جلسات روان درمانی گذاشته بود ولی هر بار هیونجین فقط یه کلمه رو به زبون می اورد : فلیکس من توهم نیست .. اون واقعا پیش منه و صدام می زنه .
بالاخره لینا از اتاق خارج شد .
سیوان از حرکت ایستاد و لب زد : حالش چطوره ؟
لینا سرش رو بالا اورد و یکباره چنان زد زیر گریه که سیوان ترسید .
دستاش رو دور کمر باریک همسرش حلقه کرد و لب زد : چیشده عزیزم ؟
دستای لرزونش رو بالا اورد و دور گردن همسرش حلقه کرد و گفت : سیوان .. هیونجین .. هیونجین من دیگه اون هیونجین سابق نمی شه .. اون حتی دیگه به من نگاه هم نمی کنه .. تمام فکرش سمت فلیکس و مدام با عکس هاش حرف می زنه ... سیوان من باید چیکار کنم ؟ پسرم داره از دستم میره .
اشکی ریخت و برای دلگرم کردن همسرش لب زد : نگران نباش عزیزم .. همه چیز درست می شه .
با اتمام حرفش صدای داد هیونجین از اتاق بلند شد : نهههههه .. نه نه نهههه ...
سیوان با عجله لینا رو از بغلش خارج کرد و خواست وارد اتاق بشه که صندلی چوبی محکم به در خورد و مانع ورودش شد .
دوباره صدای بغض دار هیونجین توی خونه پیچید : فلیکس ؟ فلیکس چرا دیگه بهم نگاه نمی کنی ؟ توی این سه سال زشت تر شدم ؟ هق هق .. فلیکس ترکم نکن باشه .. هق هق .. به من نگاه کن فلیکس .. نگام کن عزیزم
لینا دستش رو روی دهنش گذاشت و هقی زد ..
بازم پسرش داشت با توهمات حرف می زد .. بازم داشت التماس یه توهم می کرد که ترکش نکنه .
برای هزارمین بار توی این سه سال از خودش پرسید .. من می تونم دوباره هیونجینم رو با سلامت روانی کامل ببینم ؟
...................
های های .
اینم از پارت 19
ووت و نظر فراموش نشه لطفا .
شرط برای آپ پارت بعد ۲/۶کا
مرسی که دوستش دارید و حمایت می کنید .


Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now