part 11

3.1K 319 225
                                        

از شنیدن حرف پدرش ، اخمی کرد و گفت : اون کسی که واسه زندگی من تصمیمی میگیره خودمم .. حتما لیاقتش اینه که اینطوری اذیتش کنم .. پس لطفا شما دخالت نکنید .
سیوان خواست حرفی بزنه که هیونجین سریع از روی تخت بلند شد و با عجله از اتاق خارج شد .
به سمت اتاق لباس هاش رفت و کت بلند و بارونی از توش خارج کرد و به سمت درب ورودی دوید .
لینا با ناراحتی گفت : کجا داری میری هیونجین ؟
در رو باز کرد و کفش هاش رو پوشید و گفت : میرم برش گردونم .. تا زمانی که حالش خوب نشده باید پیش خودم بمونه .
سیوان اهی کشید و با داد گفت : خیلی لجبازی هیونجین .
هیونجین پوزخند غمگینی زد و از خونه خارج شد و در رو پشت سرش بست .
سریع به سمت اسانسور رفت و دکمه p رو فشرد و وسط اون اتاقک فلزی ایستاد .
از عصبانیت و استرس اینکه یه وقت اتفاقی برای فلیکس افتاده باشه ، با پاهاش به کفه اسانسور ضربه میزد و لبش رو میگزید .
به محض باز شدن در اسانسور ، به سمت درب خروجی دوید و اهمیتی به شدت بارون و خیسی بدنش نداد .
در رو باز کرد و نگاهش رو توی خیابون گردوند .
با دیدن فلیکس که به سختی 50 متر از خونه اش دور شده بود ، نفس راحتی کشید و به سمتش دوید .
به محض رسیدن بهش با عصبانیت بازوش رو گرفت و به سمت خودش برش گردوند .
فلیکس از ترس هینی کشید و سعی کرد چشم های خمار و خیسش رو باز تر کنه تا شخص رو به روش رو ببینه .
وقتی فلیکس رو اینطور دید با داد گفت : احمقی ؟ دیونه ای ؟ مگه نمیبینی داره بارون میزنه ؟ برای چی اینطوری اومدی بیرون ؟
بخاطر کم خونی که گرفته بود و بارش بارون ، لرز شدیدی تموم بدنش رو فراگرفته بود .
دستای لرزونش رو روی دست هیونجین گذاشت و با لب هایی که از سرما میلرزیدن گفت : به تو ربطی نداره .
هیونجین با حرص کت و روی شونه های فلیکس انداخت و کلاهش رو روی سرش گذاشت .
فلیکس بخاطر ضعف شدیدش ، با ارامش دستش رو به سمت کت برد تا از روی شونه هاش برش داره که هیونجین زود تر عمل کرد و به زور دست های بی جون فلیکس رو وارد استین های بلند کت کرد .
دیگه جونی برای سر پا وایسادن نداشت .
هیونجین با دیدن چشم هاش که هر لحظه رو به بسته شدن میرفت ، بغضی کرد و گفت : برای چی این کار ها رو میکنی ؟ ها ؟
بدون توجه به حرف هیونجین ، روش رو برگردوند و خواست به جلو حرکت کنه که نور ماشینی چشمش رو زد ..
با ایستادن ماشین ، جیسونگ و مینهو با عجله از ماشین پیاده شدن و به سمتشون دویدن .
مینهو با اخم فلیکس رو از بغل هیونجین بیرون کشید و گفت : به برادر من دست نزن عوضی .
هیونجین پوزخندی زد و گفت : دوست دارم دست بزنم .. میخوای چه غلطی بکنی ؟
و دوباره فلیکس رو به سمت خودش کشید . فلیکس بی حال اهی کشید و پاهاش دوباره شروع به خونریزی کرد .
مینهو خواست دوباره فلیکس رو به سمت خودش بکشونه که جیسونگ سریع فلیکس رو از بین هیونجین و مینهو بیرون کشید و گفت : بسه دیگه مگه نمی بینین حالش بده ؟ مینهو زود ماشین رو راه بنداز ببریمش بیمارستان .
هیونجین با حرص گفت : فلیکس پیش من میمونه .
جیسونگ با عصبانیت گفت : تو که حرفاش رو باور نمیکنی غلط میکنی الان احساس مسئولیت میکنی .
با حرص به سمت جیسونگ رفت و فلیکس رو به سمت خودش کشید و گفت : به تو ربطی نداره بچه .. تو برو اب نباتاتو بمک .
بلا فاصله با اتمام حرف ، فلیکس رو که الان کاملا بی هوش شده بود براید استایل بلند کرد و به سمت درب ورودی رفت .
مینهو با حرص به سمتش رفت و جلوش ایستاد . هیونجین کاملا خنثی بهش نگاه کرد و گفت : حرفتو بزن .. باید زود برم الان سرما میخوره .
به هیونجین نزدیک شد و دستش رو به زور زیر کمر فلیکس کرد تا از بغل هیونجین بیرون بکشش .
هیونجین با اخم فلیکس رو محکم تر گرفت و گفت : بهش دست نزن .. اون ماله منه و الان باید توی خونه ای که من هستم باشه .
مینهو با حرص گفت : مگه برادر من پاستیل که مال تو باشه بچه ؟ اون برادر منه پس بدش به من میخوام ببرمش بیمارستان .
هیونجین از سستی مینهو حین حرف زدن استفاده کرد و فلیکس رو به سمت خودش کشید و کاملا توی بغل خودش جا داد و گفت : نه پاستیل نیست .. همسرمه .. و جای یه همسر توی خونه ی شوهرشه نه برادرش .
مینهو و جیسونگ با تعجب به هم دیگه نگاه کردن . هیونجین از غفلت و گیجیشون استفاده کرد و وارد خونه شد و در رو محکم پشت سرش بست .
جیسونگ با تعجب و چشم های گشاد به مینهو نگاه کرد و گفت : این چی داره میگه ؟ فلیکس .. فلیکس همسرشه ؟ یعنی چی ؟
مینهو با عصبانیت توام با تعجب به جیسونگ نگاه کرد و گفت : فل .. فلیکس باهاش ازدواج کرده ؟
جیسونگ با دهنی باز شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : باید ته و تو این قضیه رو دربیاریم مینهو .. میدونی توی کدوم طبقه زندگی میکنه ؟
مینهو با دندون های جفت شده گفت : نه .
5 دقیقه ای میشد که دم در خونه ی هیونجین ایستاده بودند و زنگ های مختلفی رو میزدند تا شاید یکیش واحد هوانگ هیونجین باشه .
سونگمین جلوی در بزرگ پارکینگ ایستاد و دکمه ی ریموت رو فشرد .
پاش رو روی گاز گذاشت و خواست وارد خونه بشه که جیسونگ با داد گفت : ببخشید اقا .
سونگمین شیشه رو پایین کشید و گفت : بفرمایید .
جیسونگ با لبخند گفت : ببخشید شما میدوند هوانگ هیونجین توی کدوم واحد زندگی میکنه ؟
سونگمین اخمی کرد و جوابی نداد .
جیسونگ با سیاست گفت : من جیسونگ ... هان جیسونگ .. ایشونم که کنارم ایستاده لی مینهو همسرم هستن .. ما تازه از بوسان اومدیم و دوست های صمیمی هیونجین هستیم .. میخواستیم سوپرایزش کنیم ولی متاسفانه زنگ خونه اش رو یادمون رفته .. امروز روز تولدشه و ما قصد داریم که اون رو ملاقات کنیم .. میشه لطفا بهمون کمک کنید .
سونگمین با یاد اوری روز تولد هیونجین که دقیقا همین امشب بود ، لبخندی زد و گفت : حتما لطفا برید به سمت اسانسور تا من ماشین رو پارک کنم با هم بریم .. منم دوست پسرش هستم .. خوش بختم .. من زود تر میرم داخل .
و ماشین رو به سمت لاینی که مخصوص هیونجین بود حرکت داد .
جیسونگ با تعجب کمرش رو راست کرد و به مینهو که از چشم هاش اتیشش بیرون میزد نگاه کرد و گفت : اینم دومین خبری که جرمون داده تا الان .
مینهو با عصبانیت وارد خونه شد و جیسونگ به پیروی از اون به سمت اسانسور دوید .
سونگمین ماشین رو خاموش کرد و خرید ها رو از صندلی عقب بیرون کشید و به سمت اسانسور رفت .. اصلا یادش نبود که فلیکس و پدر و مادر هیونجین توی خونه ان و الان فقط تولد هیونجین براش مهم شده بود .
با لبخند وارد اسانسور شد و خطاب به مینهو و جیسونگ که توی اتاقک بودن با لبخند گفت : ببخشید .. دیر کردم .. از اونجایی که دستام پره میشه دکمه ی 130 رو بزنید .
مینهو با پوزخندی گفت : البته .
سونگمین که متوجه پوزخند مینهو نشده بود ، با لبخند ازش تشکر کرد و صاف ایستاد .
تا رسیدن به درب خونه هیونجین دیگه حرفی زده نشد . سونگمین به زور زنگ واحد رو زد .
لینا با لبخند در رو باز کرد ولی با دیدن مینهو با چشم های گرد شده بهشون نگاه کرد .
سونگمین وارد خونه شد و همونطور که وسایل رو روی مبل میذاشت گفت : دوست های هیونجین هستن برای تولدش از بوسان اومدن .
مینهو با پوزخند وارد خونه شد و گفت : به پسرت بگو بره برادر منو بیاره .. وگرنه خون به پا میکنم .
جیسونگ هم متقابلا وارد خونه شد و بازوی مینهو رو گرفت تا از خطرات احتمالی دورش کنه .
سونگمین با تعجب به چشم های قرمز شده ی مینهو و لینا نگاه کرد .
هیونجین تمام لباس های فلیکس رو در اورد و کاملا برهنه روی تخت خوابوندش .. پانسمان پاهاش رو دوباره عوض کرد و سرم هموگلوبین رو به دستش وصل کرد .
پتو رو کاملا روی فلیکس بالا کشید و سوفاژ رو کمی زیاد کرد تا لرز از بدن فلیکس خارج بشه .
دوباره سرم رو چک کرد . نگاهش رو به فلیکس که صورتش رنگ گچ شده بود داد و اهی کشید .
با دیدن موهای خیس فلیکس ، حوله ی کوچیکی از توی کمدش در اورد و روی سر فلیکس گذاشت تا یک وقت سرما نخوره .
دوباره تب فلیکس رو چک کرد . میلرزید ولی تبش به شدت بالا بود .
اروم کمرش رو خم کرد و بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت .
برای اوردن تب بر اتاق رو ترک کرد که مینهو و جیسونگ رو دید که روی مبل روبه روی پدر و مادرش و سونگمین نشسته ان .
با عصبانیت گفت : کی اینارو راه داده ؟ هاا ؟
مینهو با عصبانیت از روی مبل بلند شد و به سمت هیونجین رفت . مشتش رو اماده کرد و به محض رسیدن به هیونجین چنان توی گونه اش کوبید که استخون های خودش درد گرفت دیگه چه برسه به گونه و فک هیونجین .
دستش رو روی فک درد مندش گذاشت و کمی ماساژ داد .
لینا و سیوان به سمت هیونجین رفتن و جیسونگ به سمت مینهو .
هیونجین دستش رو بالا اورد تا به پدر و مادرش نشون بده که حالش خوبه .
نگاهش رو به مینهو که کم مونده بود رگ گردنش پاره بشه داد و با لبخند کجی گفت : چته ؟ از اینکه حقیقت رو بهت گفتم داری میترکی ؟
سیوان با اخم گفت : منظورت چیه هیونجین ؟
مینهو دوباره به سمت هیونجین حمله ور شد ولی اینبار جیسونگ دستش رو محکم کشید و گفت : دو دقیقه اروم باش ببینم چی میگه .
نگاهش رو از جیسونگ گرفت و هوف بلندی سر داد .
جیسونگ خطاب به سیوان و لینا گفت : راسته که فلیکس و هیونجین ازدواج کردن ؟
سیوان و لینا با تعجب به هیونجین نگاه کردن . لینا با لحن نامطمئنی گفت : چی داره میگه هیونجین ؟ منظورش چیه ؟
هیونجین سینه اش رو با افتخار جلو داد و گفت : درسته ... من و فلیکس الان رسما و اسما مال همیم و اون الان باید توی خونه ی شوهرش باشه نه برادرش ... درست نمیگم لی مینهو شی ؟
مینهو با عصبانیت و داد گفت : ثابت کن .
هیونجین پوزخندی زد و گفت : بیا .
روش رو برگردوند و به سمت در اتاقی که فلیکس داخلش بود قدم برداشت .
تموم حضار توی سالن پشت سر هیونجین راه افتادن و وارد اتاق شدن .
هیونجین اروم چراغ خواب روی پاتختی کنار فلیکس رو روشن کرد و روی تخت کنارش نشست .
اروم گفت : فلیکس ... فلیکس بیدار شو باید یه حقیقتی رو به داداشت بگی .
فلیکس اروم چشم هاش رو باز کرد . با دیدن افراد بالای سرش با ترس عقب رفت و باعث شد پتو تا روی شکمش پایین بیاد .
هیونجین با سرعت پتو رو دوباره روی فلیکس بالا کشید و گفت : نترس .. همه اینجان تا تو بهشون یه واقعیت از 9 سال پیش رو بگی .
فلیکس نگاه متعجبش رو به هیونجین داد و سکوت کرد .
مینهو با عجله روی تخت کنار فلیکس نشست و گفت : بهم بگو فلیکس ... بگو که هیچ نسبتی با این پسره نداری ... بگو که همه ی حرفاش دروغه .
فلیکس با منگی نگاهش رو به صورت مینهو داد و گفت : داری از چی حرف میزنی ؟
هیونجین با پوزخند صدا داری گفت : داره راجب ازدواجمون حرف میزنه .. به خانوادت نگفته بودی که تو الان 9 ساله همسر منی ؟
فلیکس با چشم های گرد شده به هیونجین نگاه کرد و گفت : چ .. چرا بهشون گفتی ؟
هیونجین دوباره پوزخند زد و گفت : اخه برادرت میخواست تورو ببره خونه ی خودش ... منم گفتم جای یه همسر توی خونه ی شوهرشه ...
اشک توی چشم هاش حلقه زد .. همیشه قرار بود که این ماجرا بین خودشون بمونه و همه فکر کنن که این دو فقط در حد دوتا پسر عاشق هستن نه بیشتر .
با چشم های پر از اشک سرش رو پایین انداخت و خطاب به مینهو گفت : متاسفم .
سونگمین که این قضیه رو متوجه شد ، با هق هق از اتاق و خونه بیرون زد .
لینا و سیوان متعجب به هم نگاه میکردن ولی ته دلشون خوشحال بودن .
جیسونگ هین بلندی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت و مینهو کاملا روی تخت وا رفت و کمرش خمیده شد .
هیونجین هم با خوشحالی لبخندی زد و نگاه شیفته اش رو به اشک های فلیکس که روی تخت میریختن داد .
با لحن کاملا پرو و خودگیری گفت : حالا حرفم رو باور کردی برادر همسرم ؟
دستاش رو روی تخت مشت کرد و گفت : کی ؟ چه زمانی با این عوضی ازدواج کردی ؟
فلیکس هقی زد و سرش رو بالا اورد . نگاهش رو به چشم های غرق خون مینهو داد و گفت : پنج .. هق هق .. پنج روز قبل از اون اتفاق توی هتل .
مینهو با دیونگی خنده ی بلندی سر داد و خطاب به هیونجین گفت : تو که باهاش ازدواج کرده بودی پس چرا گذاشتی بفرستش امریکا ؟ چرا نرفتی دنبال فلیکس ؟ چرا حرف هاش رو باور نکردی و نمیکنی ؟
هیونجین از روی تخت بلند شد و گفت : اونش دیگه به خودم مربوطه ... الانم ممنون میشم ازخونه ی من برید بیرون میخوام بعد از 9 سال با همسرم تنها باشم .
مینهو با حرص خطاب به فلیکس گفت : چرا بهم نگفتی ؟
فلیکس سرش رو با خجالت پایین انداخت و هق ارومی که دل همه ی حضار توی اتاق رو ریش ریش میکرد زد.
مینهو با عصبانیت از روی تخت پایین رفت و خواست خارج بشه که فلیکس با عجله گفت : مینهو .. مینهو.. خواهش میکنم صبر کن .
لینا با شنیدن این لحن فلیکس که اینقدر بی پناه بود ، به سمت تخت رفت و سر فلیکس رو روی سینه اش فیکس کرد و بوسید .
مینهو نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : همینو میخواستی ؟ اون کسی که ادعا میکردی عاشقته الان همسرته و باید بگم که توی جهنمی که قراره برات درست کنه میسوزی و هیچ کسم نمیتونه نجاتت بده .. خودتو توی باتلاقی که این اقا برات ساخته گیر انداختی فلیکس .. تا دیر نشده خودتو از باتلاقش بیرون بکش .
هیونجین خنده ی بلندی سر داد و گفت : منظورت این بود که طلاق بگیره دیگه ؟ نه ؟
کمی مکث کرد و گفت : فلیکس از این به بعد بدون اجازه ی من حق اب خوردنم نداره بعد تو میگی طلاق بگیره ؟
مینهو با عصبانیت به سمتش برگشت و گفت : همسرته احمق برده ات که نیست .
هیونجین پوزخند عصبی کننده ای زد و گفت : من به جای برده ام میبینمش .. کسی که قراره از فردا برام غذا درست کنه .. خونه رو تمیز کنه .. نیاز های شوهرشو برطرف کنه .. فرقی با یه برده نداره .. داره ؟ تازه از همه مهم تر باید لباس های خودم و دوست پسرم رو بشوره و اتو کنه .. من وقت خشک شویی رفتن ندارم .
سیوان با داد گفت : خفه شو هیونجین .
فلیکس با شنیدن این حرف ها از زبون هیونجین ، با تعجب و چشم های پر از اشک و صورت خیس بهش نگاه کرد .
با حرص سرم رو از توی دستش در اورد و به جهش خونی که از ارنجش بیرون ریخت توجهی نکرد .
لحاف سفید رو کاملا دور خودش پیچید و از روی تخت بلند شد .
روبه روی هیونجین ایستاد و به چشم های عصبانیش در اثر این حرکت چند لحظه پیش خودش نگاه کرد .
هیونجین دمی گرفت و خواست به فلیکس بتوپه که فلیکس دستش رو بالا اورد و محکم کوبید توی گوش هیونجین  .
لینا و سیوان با تعجب به فلیکس که همینطور اشک میریخت و تند تند نفس میکشید چشم دوختن .
مینهو و جیسونگ لبخندی از روی خوشحالی زدن .
فلیکس با صدای جیغ مانند و داد گفت : تو حق نداری با من اینطوری رفتار کنیی هیونجین .. هق هق .. حرفام رو باور نمیکنی ؟ به جهنممممممم .. همونطور که تا الان غریبه بودیم و فقط اسما مال هم بودیم از این به بعد هم همینه تا زمانی که طلاق بگیریم .. من با برادرم میرم و احضاریه ی دادگاه رو برات میفرستم .
هیونجین خنده ی بلندی سر داد و گفت : شو قشنگی بود .. الانم گمشو توی تخت تا سرمت رو دوباره برات وصل کنم .. کی گفته من قراره طلاقت بدم ؟ تو تا ابد همینجا میمونی .. باید تقاص تموم این 9 سالی که همسر مهربونت رو ترک کردی بدی .. من عاشقتم بودم ولی تو بهم خیانت کردی ... بلند شدی رفتی امریکا .. موقعی که من داشتم بوی عطر تورو از روی لباس های جامونده ات تنفس میکردم ، همسرم داشته زیر گوش پسرای امریکایی ناله میکرده .. باید تقاص تموم گریه هامو پس بدی فلیکس .. باید ثانیه به ثانیه جلوم اشک بریزی و التماسم کنی بشم همون هوانگ هیونجین 9 سال پیش ... فقط یه چیزی رو بدون فلیکس 9 سال پیش با هیونجینی زندگی میکردی که اگر میگفتی بمیر میمرد .. ولی الان داری با هوانگ هیونجینی زندگی میکنی که حتی از بوی تنت که همیشه عاشقش بود متنفر شده ... بهت قول میدم زندگی برات بسازم که روزی ده بار ارزوی مرگ کنی .

.......................
های های .
امیدوارم از پارت ۱۱ لذت ببرید .
ووت و کامنت اگر بالا باشه هفته‌ی دیگه آپ میشه .
1kبرای آپ پارت بعدی

Wait for me ^hyunlix^Donde viven las historias. Descúbrelo ahora