چنل تلگرام
@SKZ-8Some +18
هنوز در خونه بسته نشده بود که هیونجین به سمتش دوید و لب زد : فلیکس ؟
کمرش رو صاف کرد و دست از بستن بند کفش هاش کشید .
به سمت هیونجین برگشت و با ناراحتی بهش نگاه کرد که با حرف هایی که همسرش زد حس کرد قلبش چند تپش رو جا انداخته .
هیونجین : اگر فقط یک قدم دیگه برداری بهت قول می دم سونگمین رو جایگزینت کنم .
سیوان عصبی از چیزی که شنیده بود ، قدم برداشت تا هیونجین رو زیر مشت و لگد بگیره که لینا دستش رو گرفت و گفت : ولش کن سیوان .. لطفا .
خطاب به همسرش لب زد : اینم از بچه بزرگ کردنمون .. حیوون بزرگ کردیم حیوون ..
همانطور که دست و بدنش می لرزید ، یک قدم به سمت خونه برداشت .
سیوان و لینا و حتی خود هیونجین فکر کردن می خواد دوباره وارد خونه بشه ولی با حرفی که فلیکس زد ، تمام امید هیونجین برای نگه داشتنش توی خونه به باد رفت .
فلیکس : من دیشب بهت گفتم با سکس کردن با دوست پسرت ، اونو جایگزین من کردی .. الان من هراسی از جاگزینی نه تنها سونگمینت بلکه هیچ پسر و دختری ندارم .. وقتی قلبت مال من نیست پس جسمت هم حق انتخاب برای بودن با کسایی غیر از من رو داره .. هرچیزی حتی عشق یه پایان داره .. حتما پایان عشق من و تو هم همینجاست .
خیلی سعی کرد بغض نکنه و لحنش محکم باشه ولی نشد چرا که با جمله ی اخرش اشکی ریخت و به هیونجین نشون داد که تمام حرفاش دروغی بیش نبوده .
لینا اهی کشید و دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و گفت : بریم عزیزم .. سرده .. سرما میخوری .
نگاه خیسش رو از هیونجین گرفت و عقب گرد کرد و به سمت اسانسور رفت .
هیونجین با حرص پاش رو روی زمین کوبید و خواست دنبال فلیکس بدوه که سیوان جلوش ایستاد و گفت : بهت گفتم هر وقت ادم شدی می تونی بیای ببریش .. اگر ادم نمیشی تا اخر عمرت طلاقش بده .. هم اون از دست یه ادم روانی مثل تو راحت میشه هم تو می تونی به عیش و نوشت برسی .
بلافاصله با اتمام حرفش ، ضربه ای به سینه ی هیونجین زد و به محض وارد شدن به خونه محکم در رو روی صورتش بست .
هیونجین متعجب به در بسته نگاه کرد و اهی کشید .
برای لحظه توی ایینه ی کنار در به خودش نگاه کرد و لب زد : از کی اینقدر وقیح شدی هوانگ هیونجین .. واقعا برای نگه داشتنش پیش خودت باید این حرف ها رو می زدی ؟ نمی تونی مثل ادم ابراز احساسات کنی ؟
با غضب نگاهش رو از خودش گرفت و به سمت اسپزخونه رفت ..
به محض اینکه وارد شد ، ناگهان چشمش به اپنی که فلیکس با ربدوشامبر بهش تکیه داده بود افتاد .
نگاهی به دستش کرد و با دیدن مچ کبودش ، لبخندی زد و گفت : باورم نمیشه این کار عشق کوچولوی من باشه .
.
با حرص از توی اتاق بیرون اومد و گفت : مینهو پدر سگ .. کدوم گوری ؟
پیش بند به تن از اشپزخونه بیرون زد و گفت : چته ؟ پدر سگ چیه مودب باش .. اول صبحی چرا گاز میگیری سنجاب وحشی ؟
دمپایی توی پاش رو در اورد و محکم به سمت مینهو پرتاب کرد و گفت : خفه شو .. مادر مرغ ... برای چی روشو رو نمیشوری وقتی اون موهای صورت نحستو می زنی ؟
پوزخندی زد و گفت : اهان اونو می گی ؟ باور کن حوصله نداشتم .
همانطور که حرف میزد به سمت اجاق گاز رفت و تخت مرغ ها رو داخل تابه شکوند .
جیسونگ حرصی شده از لحن بیخیال مینهو ، به سمت یخچال رفت و پاک شیر رو از توش در اورد .
میدونست مینهو از بوی شیر متنفره پس به سمت مبلی که لپ تاپ مینهو روش بود رفت و تمام پاکت شیر رو روش خالی کرد و با صدای بلندی گفت : ای وای مینهو .. حوصله نداشتم شیر رو بریزم توی لیوان واسه همین وقتی داشتم سر می کشیدم ریخت روی لپ تاپت .
ترسیده و کفگیر به دست از اشپزخونه خارج شد و به سمت جیسونگ دوید .
کفگیر رو به سینه اش کوبید و لپ تاپش رو با حالت جندش واری بلند کرد .
نگاهش رو به جیسونگ که با لبخند موفقیت امیز و ابروی بالا رفته داشت بهش نگاه می کرد ، داد و با دندان های جفت شده لب زد : از عمد این کار رو کردی نه ؟ تمیزش کن .
اخم تصنعی کرد و همانطور که به سمت اتاق خوابش می رفت لب زد : وای .. باور کن حوصله ندارم .
مینهو متعجب به در بسته ی اتاق نگاه کرد و خواست چیزی بگه که بوی تخم مرغ سوخته به دماغش رسید .
عصبی هوفی کشید و گفت : من از دست این سنجاب خیابونی اسایش ندارم .
تابه رو از روی گاز برداشت و زیر شیر اب گرفت .
با اتمام کارش به سمت اتاق جیسونگ رفت و بدون در زدن وارد شد .
جیسونگ که مشغول عوض کردن لباس هاش بود ، به سمتش برگشت و گفت : چته باز رم کردی ؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت : رم اصلی رو که شب نشونت می دم عزیزم .. الان اماده شو بریم فلیکس رو ببینیم .. دیشب حالش خیلی بد بود .
جیسونگ پوکر فیس بهش نگاه کرد و گفت : الان دارم چه غلطی می کنم پس ؟ من باید بگم برو اماده شو تا بریم نه تو گربه ی خر .
حرصی شده روی به روی جیسونگ ایستاد و لب زد : جیسونگ می گیرم می زنمت که صدای سنجاب بدی .
واقعا از حرف مینهو ناراحت شد .
تلخندی زد و گفت : چیه ؟ تحت تاثیر کار های هوانگ قرار گرفتی .. هار شدی .. می خوای دست روی من بلند کنی ؟ درسته فلیکس کسی رو نداره ازش دفاع کنن ولی یاد باشه که خانواده ی من مثل کوه پشتمن .
مینهو واقعا قصد بدی از این حرفش نداشت .. فقط می خواست یکم با جیسونگش شوخی کنه نمیدونست کار های هیونجین تاثیر منفی روی عواطفش گذاشته .
جدی شده لب زد : شوخی کردم دیونه مگه خرم که دست روی کسی که دوسش دارم بلند کنم ؟ داشتم باهات شوخی می کردم عزیزم .
سرش رو کج کرد و نگاهش رو از مینهو گرفت .
مینهو همیشه از دیدن چهره ی غمگین جیسونگ عذاب می کشید پس جلو رفت و دستاش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و گفت : اگر ناراحت شدی معذرت می خوام هان جیسونگ من ..
جیسونگ حرفی نزد و حالت اخموی صورتش رو نگه داشت .
مینهو با پشیمونی لب زد : جیسونگی من .. سنجابی .. عزیزم .
لبخندی که سعی در مخفی کردنش داشت رو زد و گفت : باشه حالا خودتو لوس نکن .. بیا لباس بپوش بریم پیش فلیکس .
لبخندی دندان نما زد و از جیسونگ جدا شد و توی چشمای قهوه ای رنگش نگاه کرد .
اروم خم شد و لب بالاش رو بین لبان نیمه باز پسر کوچکتر گذاشت و مکی از لب پایینش گرفت .
جیسونگ هم اروم چشم هاش رو بست و دستاش رو دور کمر مینهو حلقه کرد و لب بالاش رو بین دو لب گرفت و مکید و با زبون لیسید .
مینهو با لبخند از همکاری جیسونگ لیسی به لب پایینش زد و ازش جدا شد و گفت : من برم حاضر شم .. تو هم برو یه چیزی بردار بخور .. از دیشب تا الان هیچی نخوردی .
لبخندی از توجه مردش زد و به سمت اشپزخونه رفت .
به محض رسیدن به سالن اصلی ، ایفون به صدا در اومد .
متعجب به سمتش رفت و با دیدن مادر مینهو ، با نفرت لبش رو جمع کرد و در رو زد .
خطاب به مینهو با صدای بلندی گفت : مینهو .. مامانت اومده .
و سپس به سمت در رفت و بازش کرد و راهش رو به سمت اشپزخونه کج کرد .
از توی یخچال پاک شیری برداشت و روی صندلی نشست .
کمی غلات توی کاسه ریخت و با شیر خیسش کرد و شروع به خوردن کرد .
مینهو که کاملا لباس هاش رو پوشیده بود از اتاق بیرون اومد و همزمان لارا در رو باز کرد و وارد خونه شد .
با دیدن جیسونگ که بدون هیچ احترامی روی صندلی نشسته بود و با بیخیالی داشت صبحانه ی نیمه ظهرش رو می خورد ، اخمی کرد و گفت : ادب نداری هان جیسونگ نه ؟
با لبخند حرص دراوری سر بلند کرد و با ملچ ملچ گفت : اوه متاسفم .. خونه ی شما جاش گذاشتم ...
با نفرت نگاهش رو از لارا گرفت و دوباره مشغول خوردن شد .
مینهو با اخم لب زد : چی میخوای ؟
لارا بدون در اوردن کفشاش خواست به سمت سالن بره که جیسونگ با داد گفت : لی مینهو به مامانت بگو فقط حیوون ها مثل احمق ها رفتار می کنن .. بگو شعور داشته باشه و با کفش نیاد داخل خونه ی من .
لارا با دهنی باز از بی ادبی پسری که قرار بود دامادش بشه ، نگاه کرد و گفت : پسره ی بی شعور .. بفهم داری با کی حرف می زنی .
عصبی قاشق رو توی کاسه پرت کرد و از روی صندلی بلند شد و باعث شد با صدای بدی روی صندلی بیوفته .
به سمت لارا رفت .
مینهو با ترس سعی کرد جلوش رو بگیره ولی می دونست نباید از این عصبی ترش کنه .
به محض قرار گرفتن رو به روی لارا لب زد : دارم با کی حرف می زنم مگه ؟ شخص محترمی هستی ؟ نه .. ادمی هستی که کارش بد بخت کردن پسراشه .. ادمی هستی که شبی یه مرد توت ارضا میشه و کام میکنه ... من فلیکس نیستم هرچی دلت خواست بگی فقط سکوت کنما .. من دودمانت رو به باد میدم لارا شی .. فقط کافیه همون بلایی که به سر فلیکس بیچاره اوردی رو بخوای به سر من و مینهو بیاری اونوقت تمام خانواده ام رو می ندازم به جونت ... پس مثل یه پیر زن خوب پاتو از زندگی من بکش بیرون تا نکشیدمش بیرون ..
سپس به سمت در رفت و تا اخر بازش کرد و لب زد : بفرما بیرون .
لارا با حرص به مینهو نگاه کرد و گفت : نمی خوای جلوش رو بگیری ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : تمام حرفاش حق بود و من نمی تونم روی حقیقت پرده بپوشونم .
دستاش رو مشت کرد و به سمت در برگشت .
با چشمانی قرمز به جیسونگ نگاه کرد . دمی گرفت تا حرفی بزنه که جیسونگ پیش دستی کرد و لب زد : دیگه پاهای کثیف و وجود نحس و هرزه ات رو توی خونم نبینم .
لارا متعجب به پسر کوچک تر نگاه کرد و ناباور نفسش رو بیرون فرستاد .
جیسونگ با سر به محوطه ی بیرون اشاره کرد و گفت : خوش اومدی مادر شوهر عزیز .
مینهو با این حرف ، لبخند دندان نمایی زد و با لذت به جیسونگش نگاه کرد .
همیشه توی دلش ارزو می کرد که ای کاش فلیکس یک چشمه از خصوصیات جیسونگ رو داشت اونموقع اینقدر اسیب نمی دید .
.
.
سر میز شام نشسته بود و تنها کاری که می کرد بازی با غذاش بود .
سیوان با لحن ارومی لب زد : چرا چیزی نمی خوری عزیزم ؟
با لب هایی که مدام روی هم می لرزیدن ، سرش رو بالا اورد و گفت : بابا ؟
چنگال رو کنار بشقاب سفیدش گذاشت و گفت : جانم ؟
اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت : هیونجین هق .. اون واقعا سونگمین رو جایگزین من کرده .. هق هق .. الان نزدیک 6 ساعته که من اومدم خونه ی شما ولی هق اون حتی یه زنگ هم نزده . هق هق .
لب گزید و هیچ جوابی نداشت که فلیکس بده .. پسرش یه شخص ناشناس شده بود و هر کاری از دستش بر میومد .
لینا که دید همسرش جوابی نمی ده گفت : نگران نباش عزیزم ... مطمئنم هیونجین تو رو به هیچ کس ترجیح نمیده .
فلیکس هقی زد و گفت : و .. ولی اون با سونگمین نزدیکی کرده .. نه سال باهاش هق هق بوده ... کیم سونگمین جای منو براش پر کرده .. هق هق .. اون دیگه هیچ علاقه ای .. هق هق به .. به هق هق .. من نداره هق هق .
لینا لب گزید تا اشکاش رو مخفی کنه ولی موفق نشد چرا که چشماش پر شد .
از روی صندلی بلند شد و به سمت فلیکس رفت .
دستاش رو دور شونه هاش پیچید و بوسه ای روی سرش گذاشت و حرفی نزد .
سیوان هم با دیدن گریه های فلیکس که لبه ی میز رو خیس کرده بودن ، اشکی ریخت ولی به سرعت پاکش کرد و با لبخند مهربونی لب زد : می خوای بری یه دوش بگیری سر حال شی ؟
هق هق و هینی کرد و سری تکون داد .
لینا دستاش رو باز کرد و فلیکس از روی صندلی بلند شد .
با پشت دست اشک های فلیکس رو که پایین چونه اش جمع میشدن و میریختن رو پاک کرد و گفت : برو دوش بگیر تا یکم سر حال بشی بعدشم برو بخواب تا اروم بشی عزیزدلم .
سری تکون داد و با چشمانی که بخاطر گریه ریز شده بود و کمری خمیده ، به سمت اتاقی که توش ساکن شده بود رفت و در رو بست .
لینا روی صندلی نشست و گفت : سیوان .. بنظرت هیونجین الان کجاست ؟ یعنی واقعا رفته پیش سونگمین ؟
سیوان اهی کشید و گفت : نمی دونم عزیزم .. نمی دونم .
.
به محض وارد شدن به اتاق ، دوشی سریع و در حد پنج دقیقه گرفت و بعد از پوشیدن ربدوشامبر از حمام خارج شد .
چشماش هنوز خیس بود و هق هق می کرد .
نگاهش رو به ساعت داد و با دیدن عقربه ها که نه و سی دقیقه رو نشون می دادن ، خودش رو روی تخت پرت کرد و شروع به بلند گریه کردن کرد .
توی ذهنش فقط و فقط یک چیزرژه می رفت . اینکه الان هیونجینش ، سونگمین رو برده خونه و دوباره دارن با هم سکس می کنن درحالی که خودش داره از عشق هیونجین می سوزه .
اونقدر به این موضوع فکر کرد و گریه کرد که اهمیتی به سوزی که از پنجره ی باز میومد ، نکرد .
بعد از چیزی حدود دو ساعت به سمت اتاق فلیکس رفت تا اوضاعش رو چک کنه که تا در رو باز کرد ، لرزی به تنش افتاد .
به پنجره که تااخر باز بود ، نگاه کرد و به سرعت به سمتش دوید و بستش .
نگاهش رو از پنجره گرفت و به فلیکس که دندان هاش از سر ما داشت به هم میخورد ، داد .
هینی کشید و به سمتش دوید .
دستش رو روی پیشونی پسرک گذاشت و با حس کردن تب شدیدش ، هینی کشید و از اتاق بیرون دوید : سیواننن ؟
سیوان نگران نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به لینا داد : بله ؟
لینا با عجله گفت : فلیکس داره توی تب می سوزه .
مضطرب از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق دوید .
به محض رسیدن به اتاق ، لرزی کرد و گفت : پنجره باز بوده ؟
لینا لب گزید و سری تکون داد .
سیوان اهی کشید و گفت : برو پتو بیار .
لینا به سرعت از اتاق بیرون زد و سیوان روی تخت کنار فلیکس نشست و شروع به چک کردن دمای بدنش کرد .
با حرص لب زد : من اگربفهمم تو و هیونجین چه دردی دارین خوبه .
این رو خطاب به فلیکسی که همچنان می لرزید و از بدن دردی که گریبانش رو گرفته بود به خودش می پیچید ، گفت .
اهی کشید و همون لحظه لینا با انبوهی از لحاف وارد اتاق شد .
سیوان با دیدنش که به زور وسایل توی دستش رو حمل می کرد ، از روی تخت بلند شد و به کمکش رفت .
پتو ها رو ازش گرفت و با قدم هایی بلند به سمت تخت رفت و یکی یکی پتو ها رو روی تن لرزون پسرک انداخت .
لینا از این فرصت استاده کرد و بعد از زیاد کردن بخاری ، به سمت اشپزخونه رفت و سطلی بزرگ رو اورد و از توی مستر پر از اب کرد .
به محض پر شدن سطل ، به زور و زحمت بلندش کرد و به سمت اتاق رفت .
سیوان با دیدنش هینی کشید و سطل رو ازش گرفت : عزیزم کمرت .
لبخندی زد و گفت : خوبم .. فلیکس چطوره ؟
مرد اهی کشید و لب زد : دارم سعی می کنم تبش رو بیارم پایین ولی فعلا تکون نخورده درجه اش .
با ناراحتی اخمی کرد و از اتاق بیرون زد تا سوپ درست کنه .
به محض بار گذاشتن سوپ ، به سمت موبایلش رفت و شماره ی هیونجین رو گرفت .
.
مینهو : الان ؟ الان که داغونش کردی می خوای بری سراغ گذشته ؟
هیونجین با اخم لب زد : تو از گذشته ی من و بلاهایی که برادرت سر من اورد خبر نداری .. پس الکی قضاوتم نکن .. می خوام کمکم کنی .. اینکار رو می کنی یا نه ؟
جیسونگ با اخم لب زد : چه تضمینی وجود داره که تو عاشق فلیکس باشی ؟
با اتمام حرفش هیونجین چنان قهقه ای زد که جیسونگ و مینهو متعجب شدن .
بعد از چند ثانیه قهقه هاش به هق هق تبدیل شد .
سرش رو بین دستاش گرفت و با داد لب زد : اخه شما لعنتیا چی میدونید من توی نبودش چی کشیدم .. همش کارم مشروب خوردن و سکس کردن بود تا از یادم بره ولی نرفتتتتت .. نرفت .. از ذهنم بیرون نرفت .. سعی کردم عاشق بشم ولی امروز با وقاحت تمام رفتم پیش دوست پسرم و گفتم از زندگیش میرم و دیگه کاری بهش ندارم .. چرااااا ؟ چون برادر تو دوباره اومده توی زندگیم ... چون نمی خوام برای بار دوم از دستش بدممممم .
مینهو و جیسونگ به هم دیگه نگاهی انداختن و دوباره به پسر گریون رو به روشون خیره شدن و همون لحظه موبایل هیونجین زنگ خورد .
اب بینیش رو بالا کشید و سرش رو بالا اورد .
موبایل رو از روی میز برداشت و با دیدن اسم مادرش ، اهی کشید .
دوباره اب بینیش رو بالا کشید و صداش رو صاف کرد تا نگرانش نکنه : الو ؟
لینا سعی کرد با لحنی که پسرش رو مضطرب نکنه حرف بزنه : سلام پسرم .. خوبی مامان ؟ کجایی ؟
دوباره اب بینیش رو بالا کشید و گفت : خونه ام .
لینا هوفی کشید و خیالش از نبودن پسرش پیش دوست پسرش راحت شد : خب هیونجین .. میگم که فلیکس ..
با نگرانی لب زد : فلیکس چی ؟
مینهو روی مبل نیم خیز شد تا ببینه چه اتفاقی برای برادرش افتاده .
لینا ادامه داد : حال فلیکس اصلا خوب نیست .. اگر می تونی بیا اینجا .
بدون جواب دادن به مادرش ، ایکون قرمز رو زد و موبایل رو توی جیبش جا داد و از روی مبل بلند شد .
با عجله به سمت در ورودی دوید و بدون پوشیدن پالتو یا عوض کردن دمپایی های خونگیش که یک از اون ها از پاش در اومده بود ، سوییچش رو برداشت و خواست از خونه بیرون بزنه که مینهو از پشت دستش رو کشید و گفت : فلیکس چشه ؟
عصبی شده داد کشید : نمی دونم .
سپس دستش رو با شدت کشید و با همون وضع از خونه بیرون زد .
مینهو دلش تاب نیورد، خطاب به جیسونگ لب زد : بیا بریم دنبالش جیسونگ .
جیسونگ اروم از روی مبل بلند شد و مقابل مینهو ایستاد : مینهو .. بزار مشکلات زندگیشون رو خودشون حل کنن .
مینهو اخمی کرد و لب زد : ولی ..
انگشت اشاره اش رو روی لبان قلوه ای مینهو گذاشت و لب زد : هیشش .. نگران نباش هیونجین بلایی سر فلیکس نمیاره .. اگر متوجه حرفاش شده باشی اون بدون فلیکس میمره .. تازه اگر بخواد بلایی سرش بیاره مامان و باباش هستن پس دیگه نیازی به ما نیست .
با اتمام حرفش ، لباش رو اروم جایگزین انگشتش کرد و بوسه ای روی لبای اویزون عشقش گذاشت و مهره خاموشی رو روی لباش نشوند : الانم بیا بریم خونه .. یادت که نرفته گفتی شب به حسابم می رسی .
مینهو با لبخند به پسرک نگاه کرد و برای هزارمین بار شعور جیسونگ رو توی دلش تحسین کرد .
دستش رو پشت کمر سنجابش گذاشت و گفت : حق باتوعه عزیزم بریم .
.
بالاخره بعد از 10 دقیقه راه پر از خطر و سه بار سابیدن ماشین به جدول و دوبار رد کردن چراغ قرمز به خونه ی پدرش رسید .
با عجله ماشین رو وسط باغ پارک کرد و از ماشین پیاده شد و اهمیتی به سنگ هایی که توی پای بدون پوشش فرو می رفتن نکرد .
به محض رسیدن به در اصلی ، رمز رو زد و وارد خونه شد .
به سمت سالن دوید و نگران لب زد : مامان ؟ ماماننن ؟
لینا متعجب از زود رسیدن پسرش ، از اشپزخونه خارج شد و گفت : بله ؟
و با دیدن وضعیت هیونجین ، هینی کشید و گفت : هیونجین ؟ با این وضع اومدی ؟
عصبی سری تکون داد و گفت : فلیکس کجاست ؟ فلیکس کو ؟
با دست و بدون هیچ مکثی به اتاقی که قبلا مال خود هیونجین بود اشاره کرد .
پسر بزرگتر ، به سمت اتاق دوید و در رو با شدت زیادی باز کرد .
سیوان ترسیده به سمت در برگشت و با دیدن هیونجین ، اخمی کرد و با صدایی اروم برای بیدار نکردن فلیکس لب زد : تو اینجا چی کار می کنی ؟
اهمیتی به حرف پدرش نداد و از طرف دیگه ی تخت روش خزید و به فلیکسی که با صورتی عرق کرده و دندان هایی که از سرما مدام به هم می لرزیدن خیره شد .
با دیدن حالت عشقش ، اشکی ریخت و اروم سرش رو روی بالشت گذاشت و جفتش دراز کشید .
دستش رو با احتیاط از زیر سر فلیکس رد کرد و توی بغل گرفتش .
سیوان با دیدن این پوزیشن ، اهی کشید و از روی تخت بلند و از اتاق خارج شد .
به محض بسته شدن در ، بوسه ای روی لبای نیمه باز فلیکس گذاشت و گفت : فلیکس .. بیداری عزیزم ؟
اروم چشماش رو از هم باز کرد و با پلکای لرزون به هیونجین نگاه کرد .
دستش رو بالا اورد و روی پیشونی فلیکس گذاشت تا دمای بدنش رو بسنجه .. با قرار گرفتن دستش روی پیشونی پسرک ، با چشمای گشاد شده نیم خیز شد و گفت : بابام بهت تب بر داده ؟
خمار سری به نشونه منفی تکون داد .
هیونجین از روی تخت بلند شد و به سمت سالن رفت .
با دیدن مادرش که داشت سوپ رو هم میزد ، لب زد : مامان تب بر داری ؟
لینا سری تکون داد و از توی یخچال قرص تب بری به هیونجین داد و لیوان ابی توی بشقاب قرار داد و بهش داد .
تشکری کرد و با عجله به سمت اتاق رفت و با پشت پا در رو بست .
کنار فلیکس روی تخت نشست و اروم نیم خیزش کرد .
فلیکس با بدنی بی حال ، روی تخت نشست و قرصی که هیونجین به سمت دهنش گرفته بود رو خورد و اب رو تا ته سر کشید .
به محض تمام شدن اب ، دوباره روی تخت دراز کشید ولی اینبار پشت به هیونجین .
به سمت پاتختی برگشت و بشقاب و لیوان رو روش گذاشت و دوباره سر برگردند و به پسرک نگاه کرد.. با دیدنش که بهش پشت کرده ، لبخند غمگینی زد و از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد تا عشقش یکم استراحت کنه .
.
سیوان با اخم روی مبل نشسته بود .. با دیدن هیونجین لب زد : باید حرف بزنیم .
هیونجین بی حال سری تکون داد و به سمت پدرش رفت و روی مبل روبه روش نشست .
سیوان هوفی کشید و لب زد : دقیقا کدوم قسمت حرکاتت رو باور کنم هیونجین ؟ بوسیدن و اشک ریختنت رو یا زدن و خیانت کردنت رو ؟
لبخند غمگینی زد و گفت : خودمم نمی دونم ..
لینا لب گزید و کنار همسرش نشست .
خواست حرفی بزنه که هیونجین لب زد : مامان .. میخوام برام دوره های روان پزشکی بذاری .
*********************************************************************************************************های های .
اینم از پارت 18 .
لطفا ووت و نظر فراموش نشه .
این پارت رو بیشتر از تمام پارت ها نوشتم . امیدوارم شما هم توی نظر و ووت دادن کم کاری نکنید .
دوستتون دارم زیاددددد .
شرط برای آپ پارت بعد ۲/۳
ESTÁS LEYENDO
Wait for me ^hyunlix^
Fanfictionکاپل ها : Hyunlix _ hyunmin _ Minsung _ 2chan ژانر : romance _ dark _ smut روزهای آپ : دو شنبه ها
