part 9

3.2K 332 172
                                        

بعد از حدود نیم ساعت نگاه کردن به قرص ها و اشک ریختن ، از روی زمین بلند شد .
به سمت اتاقی که فلیکس توش اروم خوابیده بود رفت و وارد شد .
نگاهش رو به فلیکسی که با دهن کمی باز روی تخت خوابیده و موهاش روی بالش سفید پراکنده شده بود داد . لبخند محوی از این زیبایی غیر قابل توصیف زد و اروم کنار تخت نشست .
دستش رو توی موهای فلیکس کرد و اروم نوازشش کرد .
همونطور که نگاهش روی صورت فلیکس بود یک دفعه چشم هاش ، به سینه ی سفید و دکمه های بازش دوخته شد .
بدون اینکه متوجه کارش بشه ، دستش رو از توی موهای فلیکس به سمت سینه اش سوق داد و اروم خط وسط سینه ی سفیدش رو نوازش کرد .
بلافاصله دستش رو برداشت و روی سینه ی راست فلیکس گذاشت و اروم نوازش کرد .
با از دست دادن تعادلش ، از روی صندلی بلند شد و روی فلیکس خم شد .
بوسه ای روی گردن تا سینه ی لختش کاشت . با تکون ریزی که فلیکس خورد ، عقب کشید و با وحشت به صورت غرق خوابش نگاه کرد .
هوفی از سر اسودگی کشید و خیمه اش رو از روش برداشت .
دکمه های لباس فلیکس رو با دست های لرزونی بست و دوباره روی صندلی جا خوش کرد .
اه لرزونی از لب هاش خارج شد و گفت : چرا اینقدر اغوا کننده ای لعنتی ؟ میترسم دستم بهت بخوره و اتیش بگیرم .. بخوره و اتیش بگیرم .. میترسم فلیکس .. از نزدیکی بهت میترسم .. نگرانم که اگر دوباره باهم باشیم بازم بهم خیانت کنی ...
نگاهش رو به گونه ی سفید و استخونی فلیکس داد و زمزمه کرد : چرا گذاشتی دست روت بلند کنم ؟ بهت گفته بودم فقط واسه من ضعیف باشی ولی نباید میذاشتی بهت سیلی بزنم یا یا حداقل جواب سیلی رو میدادی . چرا با این چشم های مظلومت فقط بهم نگاه کردی ؟ چرا سرت رو انداختی پایین و فقط اشک ریختی ؟ چرا وقتی دوباره اومدی خونم و دیدی وسط دوتا پسر نشستم نزدی توی دهنم و فقط تماشا کردی ؟ چرا ؟ دوستت دارم ولی نمیخوام برگردیم به هم .. حاضرم تا اخر عمر با فکرت زندگی  کنم ولی دیگه کنارم نباشی ... تو برای من یه سمی فلیکس سم .. تو سمی هستی که هم برام پادزهری هم زهر .. هر وقت چشم های اشکیت رو میبینم از درون اتیش میگیرم .. پس بیا این فاصله رو حفظ کنیم .. من میشم استاد هوانگ خشن و گند اخلاق و تو میشی لی فلیکس که فقط حکم شاگرد رو برای من داره ..
نگاهش رو به ساعت داد .
نزدیک 2 ساعت بود که داشت با جسم خوابیده ی فلیکس در دو دل میکرد و حرف هایی که مثل یه غده توی گلوش جمع شده بود رو باز گو میکرد .
اهی کشید و خواست از روی صندلی بلند شه که فلیکس تکون بدی خورد و از خواب پرید .
هیونجین دوباره روی صندلی نشست و به نیم رخ فلیکس نگاه کرد .
فلیکس نگاهش رو از سقف گرفت و به اطراف داد .
دوباره سرش رو به طرف مقابل چرخوند و با هیونجین چشم تو چشم شد .
هیونجین اخمی به صورتش داد و گفت : این زهرماریا چیه که میخوری ؟
فلیکس به سختی و با بدنی کرخ شده از روی تخت بلند شد و گفت : به تو ربطی نداره .
هیونجین با تعجب پوزخندی زد و گفت : چی گفتی ؟
فلیکس کفشاش رو که روی زمین افتاده بودن رو برداشت و پوشید .
با جواب نگرفتن از فلیکس ، تن صداش رو بالا برد و گفت : میگم چی گفتی ؟ یعنی چی به من ربطی نداره ؟
لباساش رو مرتب کرد و از روی تخت بلند شد و با قدم های تند به سمت در رفت .
هیونجین با شدت از روی صندلی بلند شد و باعث شد از پشت روی زمین سقوط کنه . وحشیانه به سمت فلیکس رفت .
بازوش رو از پشت کشید و روی تخت پرتش کرد .
بخاطر فرود ناگهانیش روی تخت اخ بلندی گفت . سعی کرد از روی تخت بلند بشه که هیونجین دستش رو روی سینه و پاهاش رو دو طرف پاهای فلیکس روی تخت گذاشت و با حواس پرتی تمام روی عضوش نشست .
فلیکس دستش رو بالا اورد و روی سینه ی هیونجین گذاشت تا ازش جدا بشه .
با صدای تحلیل رفته ای گفت : ولم کن .
هیونجین کمرش رو خم کرد و صورتش رو توی 15 سانتی چهره ی فلیکس قرار داد .
فلیکس با خجالت گردنش رو چرخوند تا این نزدیکی بیش از حد باعث لوچ شدن چشم هاش نشه و توی عمق چشمای هیونجین غرق نشه .
هیونجین بهش نزدیک تر شد و گفت : الان چی گفتی ؟ هان ؟
نفس هاش تند شده بود و قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین میشد . جوابی به هیونجین نداد . سعی کرد اشک جمع شده توی چشم هاش رو از بین ببره .
از حرص ، با دو انگشت سیلی خیلی اروم به گونه ی فلیکس نشوند و گفت : حرف بزن .. لالی ؟
از حس همون دوتا انگشت ، سرش رو به سمت هیونجین برگردوند و گفت : چرا میزنی ؟
هیونجین دوباره سیلی ارومی نصیب گونش کرد و گفت : دوست دارم .. من استادتم و هر کاری دلم بخواد میتونم بکنم .
فلیکس فشار دست هایی که روی سینه ی هیونجین بودن رو بیشتر کرد و با دندون های جفت شده و بغض گفت : تو غلط میکنی به من دست میزنی .. اصلا تو چیکاره ی منی ها ؟ مامانمی ؟ بابامی ؟ داداشمی ؟
هیونجین با داد گفت : عشقتم .
با داد هیونجین فلیکس اروم گرفت . چشم های خیسش رو توی صورت و بین چشم های هیونجین چرخوند و گفت : درسته .. عشقمی .. عشقی که با یه سیلی از زندگیش بیرونم کرد .. عشقی که با دو تا پسر روی تخت نشسته بود و میذاشت گردن و سینه اش رو کبود کنن .. عشقی که حتی یه ثانیه هم به این فکر نکرد که چرا فلیکسی که واسش جون میده باید بره توی هتل و بهش زنگ بزنه که بیاد با چشم های خودش ببینه که داره بهش خیانت میکنه ... عشقمی ؟ اره خیلی زیاد .. هنوزم مثل سابق و حتی بیشتر عاشقتم .. هنوزم مثل قبل حاضرم برات جون بدم .. حاضرم تموم توهین و انگ هایی که بهم میزنی رو بشنوم ولی برای یک ثانیه هم که شده چشمام توی چشمات غرق بشه .. اره عاشقتم .. عشقمی .. بدون تو نتونستم زندگی کنم و نمیتونم .
هیونجین با تعجب به حرف های فلیکس گوش میکرد و بدون اینکه متوجه بشه ، چشم هاش رو به خیسی رفت .
فلیکس اهی کشید و دستش رو از روی سینه های هیونجین برداشت و دور گردنش حلقه کرد .
با لحن خیلی گرفته ای گفت : بیا همدیگه رو ببوسیم هیونجین .. حالا که دیگه قرار نیست مال تو باشم بزار اخرین بوسه رو از لب هایی که 9 سال منتظرش بودم بگیرم .
اینبار به جای مغزش که بهش فرمان میداد که اینکار رو انجام نده .. اون یه خیانت کاره ، قلبش کار رو پیش برد .
به سرعت فاصله رو از بین برد و لب هاش رو روی لب های نیمه باز فلیکس گذاشت .
فلیکس نگاهش رو چشم های بسته هیونجین داد .
چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و بست و باعث شد از گوشه ی هر دوتا چشمش اشک سرازیر بشه .
هیونجین سرش رو کمی کج کرد و دهنش رو باز کرد .
لب پایین فلیکس رو اروم مکید و زبونش رو روش کشید .
فلیکس هر دوتا دستش رو توی موهای هیونجین فرو برد و مشت کرد .
بین بوسه هقی از دهن فلیکس خارج شد .
چقدر دلتنگ بودن .. چقدر برای دوباره یکی شدن بی طاقت بودن ..
هیونجین لبش رو از روی لب پایین فلیکس برداشت و خیلی اروم لب بالاش رو بین دو لب گرفت و مکید .
لرزش لب های فلیکس و ضعفش توی همکاری باعث شلخته شدن بوسه شد ولی این باعث نمیشد که هیونجین از کارش دست بکشه و لب هایی که 9 سال منتظرشون بوده رو نبوسه .
.
کتش رو مرتب کرد و وارد اتاق شد . با نبود هیونجین توی اتاق اهی کشید و گفت : پسره ی احمق .. حداقل میمونی تا بهوش بیاد .
به سمت اتاقک مخفی رفت .
دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و خواست بازش کنه که صدای بوسه های خیس و مکنده و هق هق های ریزی رو شنید .
اخمی کرد و اروم در رو کمی باز کرد .
با دیدن فلیکس که کاملا روی تخت دراز کشیده و هیونجین روش خیمه زده و در حال بوسیدن هم بود ، نیشخندی زد و اروم در رو بست .
موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی همسرش رو گرفت .
لینا نگاهش رو به گوشیش داد و خطاب به بیمارش که با زنگ خوردن موبایل سکوت کرده بود گفت : ادامه بده عزیزم .
و بلافاصله ایکون قرمز رو زد .
سیوان اهی کشید و شروع به تایپ کردن کرد : فلیکس و هیونجین دارن همدیگه رو میبوسن .. میخوام فلیکس رو امشب دعوت کنم به خونه بدون اینکه هیونجین بفهمه ... میخوام واسه بازگشتشون به هم جشن بگیرم .. تدارکاتش با تو عزیزم . کیک و شام رو از بیرون میگیرم فقط تخت هیونجین رو اماده کن و گل های رز روی تختش کار بزار .
حیف که فلیکس دختر نیست وگرنه امشب باید منتظر نوه میموندیم .
پیامش رو با لبخند سند کرد و دوباره نگاهش رو به در اتاق داد .
با رفتن بیمارش ، منشی در زد و وارد اتاق شد . با لبخند گفت : دیگه بیماری ندارید خانم دکتر .
لینا لبخندی زد و گفت : ممنونم دخترم .. تو زود تر برو .
منشی لبخندی زد و بعد از گذاشتن احترام از اتاق خارج شد و در رو بست .
روپوشش رو از تنش خارج کرد و به طرف موبایلش رفت .
پیام سیوان رو باز کرد و با دیدنش جیغ کوتاهی کشید .
منشی با ترس در رو باز کرد و گفت : مشکلی پیش اومده ؟
لینا با خنده ی ریزی گفت : نه فقط یه خبر خوب بهم رسیده .. معذرت میخوام که ترسوندمت تو میتونی بری .
منشی لبخندی زد و بعد از احترام گذاشتن یک بار دیگه از اتاق خارج شد .
لینا به سرعت شماره ی سیوان رو گرفت .
بعد از خوردن دوتا بوق صدای همسرش توی گوشش پیچید : جونم لینا ؟
لینا با ذوق گفت : واقعا دارن همدیگه رو میبوسن ؟ واقعا ؟ یعنی سوء تفاهماشون برطرف شد ؟
سیوان لبخندی از این ذوق زدگی همسرش زد و گفت : عزیزم .. اروم باش .. اره .. حالا داستانش مفصله تو فقط برو اتاق هیونجین رو تزیین کن که قراره اسمش یه شب هات براشون باشه .
لینا با شوق و ذوق گفت : باشه باشه الان میرم خونه ی هیونجین و وسایلش رو درست میکنم .. توعم مواظب باش فلیکس نفهمه که دعوتش کردیم خونه ی هیونجین باشه ؟
سیوان با لبخند گفت : باشه عشق من .. مواظب خودت باش .
لینا بوسی از پشت تلفن فرستاد و تماس رو قطع کرد .
سیوان با لبخند گوشی رو پایین اورد و گفت : بالاخره زندگی روی خوشش رو بهت نشون داد هوانگ هیونجین .
.
با حس کم اوردن نفس ، لباش رو از روی لب های فلیکس برداشت و به چشم های بسته و مژه های خیسش نگاه کرد .
فلیکس اروم چشم هاش رو باز کرد و توی چشم های هیونجین نگاه کرد .
با صدای ارومی نجوا کرد : میخوام از قلبم بیرونت کنم هیونجین .. میخوام به این دلتنگی ها پایان بدم .. بیا فراموش کنیم یه زمانی عاشق هم بودیم .. بیا تموم عکس هایی که از هم داریم رو پاک کنیم .. هق .. بیا یه در پوش روی چاهی بزاری که خاطرات و خودمون توش غرق شدیم .. این واسه ی من که دارم عذاب میکشم خیلی بهتره .. متاسفم که اون فلیکسی که توی 17 سالگی قول دادم نبودم .. هق .
اب بینیش رو بالا کشید و خیمه اش رو از روی فلیکس برداشت .
فلیکس اروم به پهلو چرخید و پشتش رو به هیونجین کرد .
دستش رو روی دهنش گذاشت و شروع به هق هق زدن کرد .
هیونجین از پشت به شونه های استخونیش که میلرزیدن نگاه کرد و اه بلندی کشید .
خطاب به فلیکس گفت : خوشحالم که این رو میشنوم .. حالا بدون هیچ دغدغه ای میتونم با پسری که توی 9 سال نبودت کنارم بوده ازدواج کنم .
فلیکس با چشم های گرد شده به رو به روش نگاه کرد و حس کرد یکی قلبش رو توی دست گرفته و داره محکم ناخن هاش رو توی اون ماهیچه فرو میکنه .
با همون چشم های گشاد شده اشک ریخت و سکوت کرد .
هیونجین ادامه داد : از اونجایی که از الان یه دوست و شاگرد برای من محسوب میشی ، برات کارت دعوت میفرستم .. امیدوارم رد نکنی .
و بلافاصله از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد .
فلیکس به سرعت روی تخت نشست . پتو رو بین دندون هاش گرفت و شروع به کشیدن داد های خفه کرد .
همزمان با این ها ، دستش رو توی موهاش فرو کرد و محکم کشید . با حس درد شدید توی سرش ، بیخیال سرش شد .
شلوارش رو پایین کشید و تیغ جراحی که روی میز بود برداشت و شروع به خط خطی کردن پاهاش کرد و با دیدن خونریزی شدید پاهاش حس کرد کمی اروم شده .
درسته برگشته بود .. بیماری روانی که 4 سال فلیکس رو درگیر خودش کرده بود ، دوباره برگشته بود و باعث و بانیش دقیقا همون شخصیه که به شدت عاشقشه .
سیوان با بیرون اومدن هیونجین گفت : حالش چطوره ؟
هیونجین لبخندی به پدرش زد و گفت : خوبه .. من باید برم .. تا عصر کلاس دارم .. لطفا فلیکس رو ببر خونه .
سیوان سرش رو بالا و پایین کرد و به خروج پسرش چشم دوخت .
با بسته شدن در ، سمت اتاقک رفت و اروم در زد .
با شنیدن صدای در ، تیغ خونی رو روی زمین انداخت و شلوارش رو بالا شید .
خداراشکر میکرد که شلوار مشکی پوشیده وگرنه همه میفهمیدن که چه بلایی سر خودش اورده .
اشکاش رو پاک کرد و منتظر ورود شخص پشت در شد .
سیوان اروم در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
بوی خون همه جا پیچیده بود و این باعث شد سیوان اخمی به چهره اش بنشونه .
هرچقدر به فلیکس نگاه کرد ، چیزی جز لبخند زیباش ندید ... نه خونی .. نه زخمی .
بیخیال افکارش شد و به سمت فلیکس رفت . با لبخند گفت : بیا بریم .. تا خونه ات میرسونمت .
فلیکس لبخندی زد و گفت : نه ممنون خودم میرم .
سیوان با همون لحن و لبخند گفت : باید باهات حرف بزنم ... بیرون از دانشگاه منتظرتم زود بیا .
بدون مهلت دادن به فلیکس برای حرف زدن ، از اتاق خارج شد و به سمت پارکینگ رفت .
فلیکس اهی کشید و سعی کرد به درد زیادی که توی رون هاش میپیچه توجه نکنه .
بدون نگاه انداختن به تخت پشت سرش که ملافه ی سفیدش به رنگ قرمز در اومده بود ، از اتاق خارج شد و به سمت پارکینگ رفت .
با دیدن سیوان ، لبخندی زد و سوار ماشین شد .
.
حدود 4 ساعت با سیوان توی یک کافه نشسته بود و درباره ی برنامه اینده ی زندگیش که هیچ جایی برای هیونجین نداشت حرف میزد .
سیوان قهوه اش رو کاملا بالا کشید و گفت : بریم من میرسونمت .
فلیکس لبخندی زد . به زور از روی صندلی بلند شد که یک دفعه سرگیجه ی شدیدی گرفت و روی صندلی نشست .
سیوان با نگرانی گفت : چیشده ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : فکر کنم به قهوه حساسیت دارم .
دروغ میگفت .. خودش هم میدونست که دیلی این سرگیجه چیزی جز از دست دادن خون زیادی که از دست داده بود نیست .
دوباره از روی صندلی بلند شد و گفت : میشه بریم خونه ؟
سیوان لبخندی زد و گفت : البته .
به محض بیرون زدن از کافه ، گارسون شروع به تمیز کردن میز کرد که یک دفعه چشمش به صندلی پر از خون افتاد .
با نگرانی از کافه خارج شد تا به کسی که چند دقیقه پیش روی صندلی نشسته بود هشدار بده که همون لحظه ماشین سیوان با سرعت از جلوش رد شد .
هرچقدر که دنبال ماشین دوید بهش نرسید . اوفی کشید و گفت : اصلا به من چه .
و دوباره به سمت کافه دوید .
.
فلیکس ادرس رو به سیوان داد و منتظر موند تا از روی لوکیشن حرکت کنه ولی ماشین دقیقا خلاف جهت حرکت کرد .
فلیکس با تعجب گفت : فکر کنم دارید اشتباه میرید .
سیوان با لبخند گفت : دارین میریم خونه ی ما ... لینا خیلی وقته منتظرته .
فلیکس به سرعت گفت : ولی من برای رویا رویی با ایشون اماده نیستم .
سیوان خنده ی ریزی کرد و گفت : امادگی نمیخواد که .
توی کوچه پیچید و گفت : اهان رسیدیم .. پیاده شو .
فلیکس به ناچار از ماشین پیاده شد . خواست در رو ببنده که نگاهش به زیر پا و صندلی که روش نشسته بود افتاد .
با اخم به پاهاش نگاه کرد و توی دلش گفت : پس چرا نمیمیرم ؟ نزدیک چهار ساعته که خونریزی داره .
به محض تاب خوردن سیوان به سمتش در رو بست و با لبخند به سمتش رفت .
سرش به شدت گیج میرفت و انرژیش تحلیل رفته بود .
همراه با سیوان وارد اسانسور شد و منتظر موند تا به واحدی که سیوان شماره اش رو زده بود برسه .
با باز شدن در اسانسور ، سیوان اولین نفر خارج شد و زنگ رو زد .
فلیکس از فرصت استفاده کرد و خونی که توی اسانسور از پاهاش ریخته بود رو با دستمال های توی کیفش پاک کرد و قبل از وارد شدن به خونه ، توی سطل گوشه ی اسانسور انداخت .
لبخند مصنوعی به چهره نشوند و وارد خونه شد .
لینا با لبخند به سمتش دوید و محکم بغلش کرد و گفت : سلام عزیزدلم .. خیلی وقت بود ندیده بودم پسرکم .. حالت خوبه ؟
فلیکس اروم دستاش رو دور لینا حلقه کرد و گفت : سلام خانم هوانگ حالتون خوبه ؟
فلیکس رو از بغلش خارج کرد و صورتش رو قاب گرفت و با دلتنگی زمزمه کرد : خوبم عزیزم .. بیا بشین .
فلیکس لبخندی زد و زیر پاش رو نگاه کرد . چند قطره از خونش ، روی سرامیک ریخته بود و به رنگ سرخ در اومده بود .
اهی کشید و همراه با لینا به سمت سالن رفت .
به محض نشستنش روی مبل ، کلید توی در چرخید و صدای خنده ی دو نفر بلند شد .
لینا و سیوان با اخم به هم دیگه نگاه کردن .
فلیکس با لبخند گفت : کسی قرار بود بیاد ؟
و همون لحظه هیونجین به همراه سونگمین توی بغلش وارد خونه شد .
سیوان و لینا با چشم های ناراحت به فلیکس نگاه کردن تا عکس العملش رو ببینن .
هیونجین با اخم گفت : مامان .. بابا شما اینجا چی میخوایید .
با نگرفتن توجه از پدر و مادرش ، نگاهش رو دنبال کرد تا عامل این سکوت رو متوجه بشه که باز هم با چشم های خیس فلیکس رو به رو شد .

های های اینم پارت ۹
ووت و کامنت یادتون نره .
بچه ها کانال جدید زدم توی تلگرام اگر خواستید عضو شید به این آیدی پیام بدید .
Sara81lix

شرط برای آپ پارت بعدی ۸۵۰ ووت

Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now