part 15

3.4K 311 119
                                        


هیونجین با نگرانی و چشمانی که مدام پر و خالی میشدن به پسر شکسته ی رو به روش نگاه کرد .
فلیکس حتی برای یک لحظه هم نمیتونست کاری که هیونجین باهاش کرده رو فراموش کنه .
از هیونجین متنفر نشد ولی اونقدر دلگیر شد که هیچ فرقی با متنفر بودن نداشت .
بعد از چند دقیقه بالاخره نگاهش رو از کام سفید روی روی تختی و لحافی که بخاطر بوی هیونجین عاشقش بود برداشت و محکم دست هیونجین رو که روی گونه اش بود و پا به پاش اشک میریخت رو کنار زد .
به کمک دیوار از روی زمین بلند شد و با قدم های لرزون به طرف حموم رفت .
به محض بسته شدن در ، هیونجین کاملا روی زمین نشست و سرش رو بین دستاش گرفت و گفت : من چه غلطی کرد خدا ؟
همانطور که اشک میریخت به سمت رو شو رفت .
برای امروز کافی بود .. حسابی زجر کشیده بود .. نادیده گرفته شده بود .. بهش خیانت شده بود و میشه گفت امروز هرچی که باعث نابودی قلبش میشد براش اتفاق افتاد .
اروم شیر اب رو باز کرد و دستای ظریف و کوچولوش رو زیر گرفت .
با چشمای اشکی بهش نگاه کرد و منتظر پر شدن دستاش شد .
به محض پر شدن ، محکم اب رو به صورتش کوبید و این کار رو چند بار تکرار کرد .
لباسا و موهاش تمام خیس شدن ولی توی این لحظه هیچ اهمیتی براش نداشت .
وقتی حس کرد فقط کمی اروم شده ، شیر اب رو بست و روی درپوش توالت فرنگی نشست .
از توی کمد دوتا بانداژ بسته بندی شده بیرون کشید و با دندون پلاستیک هاشون رو باز کرد و همانطور روی زمین رها کرد .
با دست های لرزونش که حتی بعد از اروم شدن هم به شدت میلرزید ، شلوارش رو پایین کشید و مشغول بستن زخمای عمیقش شد .
با اتمام کارش ، شلوارش رو کاملا در اورد و توی رخت چرک ها گذاشت و از اتاق خارج شد .
هیونجین با دیدن همسرش که بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومده بود ، لبخندی زد و از روی تخت بلند شد و به سمتش رفت .
تا فلیکس رسید و خواست حرفی بزنه ، از جفتش رد شد و به سمت پاکت هایی که سونگمین براش اورده بود رفت .
شلوار مشکی اسلشی از توش در اورد و پوشید .
بلافاصله پیراهنش رو هم از تن در اورد و یک پیراهن مشکی استین بلند و یقه اسکی پوشید و بدون انداختن نگاه به هیونجین از اتاق خارج شد .
هیونجین تمام مدت با اخم از روی ناراحتی به همسرش نگاه میکرد و برای هزارمین بار خودش رو سرزنش کرد ..
الان که به سمتش اومده بود میخواست باهاش حرف بزنه و ابراز پشیمونی کنه ولی با نگرفتن جواب از فلیکس ، متوجه شد که دیگه برای این کار خیلی دیر شده .
توی اون سه سالی که باهم بودن ، سابقه نداشته بود که فلیکس لباس کاملا سیاه به تن کنه و همش لباس های رنگی میپوشید چون معتقد بود که اگر لباس های سیاه بپوشه دلش میگیره و افسرده میشه ولی از زمانی که دوباره برخورد کرده بودند باهم هیونجین یکبارم بدون لباس مشکی ندیده بودش .. مگر در شرایط خاص .
.
وقتی به سالن اصلی رسید ، لینا حس کرد یک روح دیده .. صورت رنگ پریده و لبای سفید و موهای خیس به پیشونی چسبیده ی فلیکس اونقدر براش غیر ارادی بود که حد نداشت .
سیوان با تعجب به جایی که لینا نگاه میکرد و بدون صدا اشک میریخت نگاه کرد .
اونم با دیدن فلیکس که لنگ زنان به سمت اشپزخونه میرفت و حرفی نمیزد ، چشماش از حدقه بیرون زد .
با عصبانیت بلند شد تا به سمت اتاق بره و یک دل سیر هیونجین رو بزنه که ایفون زنگ خورد .
با دیدن چهره ی عصبی مینهو و جیسونگ ، هوفی کشید و در رو باز کرد .
با داد خطاب به پسرش گفت : گمشو بیا بیرون هیونجین احمق .
وقتی صدای پدرش رو شنید ، با ارنج اشکاش رو پاک کرد و بعد از زدن یک عطر به گردن و مچ دستاش از اتاق خارج شد و این خروج مصادف شد با زنگ خوردن زنگ واحدش .
مینهو با استرس نگاهش رو به لارا که با دست های مشت شده دم در ایستاده بود داد و هوف عصبی کشید .
در توسط سیوان باز شد و خواست سلام کنه که کیف لارا محکم به سینه اش خورد و از در کنار رفت .
از بدو ورود با داد و سلیطه گری گفت : کدوم گوری پسره ی هرزه ؟ فلیکس کجاییی ؟
تا به سالن رسید و لینا رو دید ، پوزخندی زد و گفت : کاره خودت رو کردی اره ؟ الان خوشحالی پسر اشغالت با پسر هرزه ی من ازدواج کرده ؟ فلیکس اشغال کدوم گوریییی ؟
فلیکس که کاملا به این روی گند مادرش اگاه بود ، به کمک دیوار از اشپزخونه خارج شد و گفت : سلام .
لارا با اخم به سمت صدا برگشت . بدون توجه به چهره ی رنگ پریده ی فلیکس ، به سمتش رفت و سه تاسیلی محکم به گونه اش کوبید و انگشتر نگین دارش باعث پاره شدن لبای بی رنگ فلیکس شد .
مینهو با داد گفت : داری چه غلطی میکنی ؟
و بلافاصله مادرش رو هل داد و فلیکس رو توی بغل گرفت .
جیسونگ هم با عجله به سمتش اومد و دستش رو زیر چونه ی فلیکس گذاشت تا چهره اش رو ببینه .
لارا با اخم و داد گفت : خاک تو سرت .. خاک توی سرت که لیاقت زندگی توی امریکا رو نداشتی .. اخه احمق اگر الان زیر یه امریکایی ناله میکردی بهتر بود یا این دوست پسر 9 سال پیشت ؟ تو لیاقت هیچی رو نداری لی فلیکس هیچی .. هرچی بلا سرت میاد حقته ... کاش همون موقع که فهمیدم سر توی احمق بی شعور بار دارم سقطت میکردم که اینقدر بدبختی نکشم .. ازدواج کردی ؟ تو گوه خوردی بدون اجازه ی من اب بخوری احمق نفهمممم .
هیونجین که طاقت سر اومده بود با داد خطاب به مادر فلیکس لب زد : بسه دیگه ببند دهنتو مگه نمیبینی حالش بده ؟
سیوان با تعجب به هیونجین نگاه کرد .. سابقه نداشته که پسرش با یکی از سالها ازش بزرگتره اینطوری حرف بزنه .
لارا با داد هیونجین دهنش رو بست و نگاهش رو بهش داد .
پوزخندی زد و دوباره به فلیکس نگاه کرد : خاک تو سرت که برگشتی با این .. اینم مثل باباش که منو بخاطر این لینای هرزه ول کرد ولت میکنه بدبخت .. امیدوارم سو استفاده هاشو ازت بکنه و مثل یه سگ از خونه پرتت کنه بیرون هرزه ی سرکش .
بلافاصله به سمت در قدم تند کرد و از واحد خارج شد و در رو چنان بست که لرزی به تن فلیکس افتاد .
با ساکت شدن جو خونه ، فلیکس لبخند بی جونی زد و گفت : برید بشینید الان زنگ میزنم شام بیارن .
لینا و جیسونگ که به سرعت بغضشون ترکید و اشک ریختن .
مینهو لبش رو محکم گاز گرفت تا بغضش از این همه مظلومی برادرش نترکه ..
سیوان اهی کشید و سرش رو به سمت دیوار برگردوند و از اینکه تقاص جوونی خودش رو لارا رو فلیکس داشت پس میداد ، اشکی ریخت و شروع به خود خوری کرد .
و اما هیونجین ... نه حرفی داشت که بزنه و نه مغزش فرمان کاری رو میداد .
فقط به فلیکس نگاه میکرد و از عصبانیت دستاش مشت شده بودن .
تازه فهمید این فلیکس با فلیکس لوسی که 12 سال پیش همون اوایل اشنایی توی بغلش با لبخند میخوابید و بیخیالانه زندگی میکرد ،فرق کرده بود .. فلیکس الان روزگار و اتفاقات اطراف کمرش رو شکونده بودن .
فلیکس بدون نگاه کردن به چشمایی که با ترحم بهش نگاه میکردن ، به سمت اشپزخونه رفت و شروع به پاک کردن میوه های و چیدنشون توی ظرف کرد .
جیسونگ دستش رو روی شونه ی مینهو که حتی یک قدمم جم نخورده بود گذاشت و گفت : برو بشین عزیزم .. من کمکش میکنم .. فقط توی این شرایط تنهاش نذار مینهو .
مینهو با ارامش چشماش رو بست و باعث شد اشکاش پایین بریزه .. نفس عمیقی کشید و بعد از پاک شدن صورتش توسط جیسونگ به سمت سالن رفت و روی مبل نشست .
لینا با نگرانی به سمت اشپزخونه رفت تا به فلیکس کمک کنه .
سیوان با دیدن شرایط مینهو به سمتش رفت و به حرف گرفتش تا یکم ارومش کنه .
ولی هیونجین هنوز توی فکر حرفای مادر فلیکس بود و همونجا دم در ایستاده بود و سناریو های متفاوتی توی ذهنش میچید : گفت فرستادش امریکا .. گفت لیاقت منو نداره .. زیر خواب امریکایی ها بشه ؟ نکنه تمام حرف های فلیکس حقیقت بودن ؟ نکنه من نه ساله دارم با افکار اشتباه زندگی میکنم ؟
یک ساعت از اون سر و صدا گذشته بود .. الان همه در سکوت نشسته بودن و داشتن میوه میخوردن .. هرچند که دل و رمق خوردن نداشتن .. مینهو نگاهش رو به فلیکس که بدون خوردن چیزی ، سرش رو پایین انداخته بود و داشت گوشه ی ناخن هاش رو می کند داد . اهی کشید و گفت : فلیکس ؟
فلیکس با گنگی سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به برادرش داد .
مینهو با لبخند گفت : تو فکری عزیزم .. مشکلی هست ؟
جیسونگ توی دلش گفت : دیگه مشکل بیشتر از مامانت و شوهرش ؟
دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت : نه چیزی نیست .
و این رو در حالی گفت که صحنه های توی اتاق براش یاد اوری میشد و قلبش رو خورد میکرد .
هیونجین اروم ظرف خالی روی پای فلیکس رو برداشت و ظرفی پر از میوه که خودش پوست کنده بود روشون گذاشت .
انتظار نداشت فلیکس از دستش بگیره و حتی انتظار نداشت که بخوره فقط میخواست به فلیکس بفهمونه که همیشه مراقبشه ولی دیگه برای اینکار دیر شده بود چرا که فلیکس ظرف رو روی میز گذاشت و به سمت اشپزخونه رفت و مشغول چیدن میز برای شام شد .
اهی کشید و نگاهش رو به همسرش که با شونه های خمیده داشت میز رو میچید گرفت .
از روی مبل بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت .
مینهو با اخم خواست حرفی بزنه که سیوان گفت : لطفا بزار خودشون مشکلاتشون رو حل کنن .
از حرصی چشمی چرخوند و خطاب به جیسونگ با صدای ارومی گفت : ارومم کن جیسونگ .. تا خون به پا نکردم ارومم کن .
جیسونگ با عجله ظرف میوه رو از روی پاهاش برداشت و روی میز گذاشت .
به مینهو نزدیک شد و شروع به نوازش موهای سرش کرد و همطمان لاله ی گوشش رو میمالید تا حس ارامش رو به دوست پسرش برگردونه .
هیونجین با استرس دستاش رو پشتش قائم کرد و به فلیکس نگاه میکرد . فلیکس بدون اهمیت به حضور هیونجین میز رو میچید و گهگاهی دستش رو مشت میکرد تا لرزش دستاش از بین برن ولی فایده ای نداشت .
در کابینت رو باز کرد . با دیدن نمک که روی طبقهی بالایی کابینت بود ، روی نوک انگشتاش ایستاد و به زحمت برش داشت .
وقتی پایین اومد و خواست نمک رو روی میز بزاره ، دستی روی دستای لرزونش قرار گرفت و نمک ها رو از دستش گرفت .
دوباره اهمیتی نداد و به سمت لیوان های توی کابینت پایین رفت ..
هر شش تا رو توی یه سینی گذاشت و در رو بست .
اونقدر دستاش میلرزیدن که تا سینی رو بلند کرد تمام لیوان ها به هم خوردن و صدای عمیق و زیادی رو ایجاد کردند .
هیونجین با عجله به سمت دوید و سینی رو از دستای لرزونش گرفت و روی میز گذاشت .
به سمت فلیکس برگشت . دستش رو جلو برد تا دستای کوچیکش رو بگیره که پسر کوچکتر دستاش رو پشتش قائم کرد .
هیونجین نفس لرزونی کشید و پلکش از این بی توجهی پرید .. یک لحظه حس کرد یک ادم کثیفه .. که واقعا هم دست کمی ازش نداشت چرا که هنوز حتی حموم هم نرفته بود و بوی عطر سونگمین روی لباسش بود .
دمی گرفت تا به حرف بیاد که ایفون زده شد .
فلیکس بی حال از کنارش رد شد و به سمت جایی که ایفون نصب شده بود رفت .
هیونجین از این بی توجهی ها داشت میترکید تازه فهمید که این بی توجهی هایی که به فلیکس میکرده چه دردی رو به قلبش وارد میکرده .
.
بعد از حساب کردن پول غذا ها ، در رو بست و به سمت اشپزخونه رفت .
اروم خطاب به هیونجین گفت : بهشون بگو بیان شام بخورن .
لبخندی از شنیدن صدای فلیکس که ارزوش شده بود زد و به سمت سالن رفت و برای شام صداشون زد .
شام در سکوت و بدون گفتن حتی یک کلمه خورده شد .. ظرف های همه ی تقریبا پر بود و فقط یک یا دوتا قاشق خورده بودند ولی این شام حال فلیکس که فقط با غذاش بازی میکرد نمیشد .
هیونجین مدام براش گوشت روی قاشقش که پر کرده بود میذاشت ولی فلیکس همش قاشق رو خالی میکرد و لب به غذا نمیزد و همین باعث شد که اشتهای خودش هم کور بشه و با این که به شدت گرسنه بود دست از خوردن بکشه .
با اتمام شام میز توسط فلیکس و هیونجین تمیز شد و بقیه در سکوت توی سالن نشسته بودند .
این گند ترین مهمونی بود که هر شش نفر تا حالا به چشم دیده بودند .
فلیکس با دست های لرزونش توی کاپ های کوچیک قهوه ریخت و توی سینی گذاشت ..
تا خواست بلندشون کنه هیونجین پیش دستی کرد و لبه های سینی رو گرفت و از اشپزخونه خارج شد .
نگاهش رو به قامت هیونجین داد و وقتی مطمئن شد از اشپزخونه خارج شده گفت : واسه این کار ها دیگه خیلی دیر شده هوانگ هیونجین .
با اتمام حرفش از اشپزخونه خارج شد و به سالن رفت .
توی دور ترین نقطه از هیونجین نشست و دوباره سرش رو پایین انداخت .
جیسونگ که کنارش نشسته بود کاپی برداشت و به طرفش گرفت .
سرش رو بالا اورد و با سر رد کرد : نمیخورم .. ممنون .
مینهو اهی کشید و گفت : فلیکس از موقعی که ما اومدیم هیچی نخوریدی عزیزم .
هیونجین نگاه خیره اش رو به فلیکس داد و اخمی از روی ناراحتی کرد .
لینا با لبخند و لحن ارومی گفت : راست میگه عزیزم .. یه چیزی بخور اینطوری ضعف میکنیا .
فلیکس که از اصرار های زیاد کلافه شده بود اهی کشید و از روی مبل بلند شد : متاسفم اما من خیلی خسته ام .
و دقیقا با زبون بی زبونی به حضار توی جمع فهموند که از خونه برن بیرون .
جیسونگ با لبخند از روی مبل بلندش و پشت بندش مینهو هم خیز برداشت .
به سمت فلیکس رفت و محکم بغلش کرد و گفت : حق باتوعه عزیزم .. من و مینهو هم فردا خیلی کار داریم پس زود تر میریم ..
سیوان و لینا هم از روی مبل بلند شدن و بدون ناراحتی خداحافظی کردن و از خونه خارج شدن .
وقتی همه رفتن و هیونجین در رو بست ، سکوت وحشتناکی توی خونه برپا شد .
هیونجین مدام منتظر یه بهونه بود تا با فلیکس حرف بزنه ولی تا دم میگرفت فلیکس خودش رو به یه کاری مشغول میکرد .
در اخر تصمیم گرفت حرفی نزنه تا همسرش پیش دستی کنه و خودش رو خالی کنه و این انتظار بعد از دو ساعت نفس گیر به پایان رسید : میرم دوش بگیرم .
هیونجین با لبخند سری تکون داد و به فلیکس که به سمت حموم توی سالن میرفت نگه کرد .
به محض بسته شدن در اهی کشید و از روی مبل بلند شد .
به سمت اتاق رفت و وارد حموم شد تا رد عطر و کام سونگمین رو از بدنش پاک کنه و فلیکس رو بیشتر از این عذاب نده .
بعد از حموم ، لباس هاش رو با عجله پوشید . نگاهش رو به لحاف و روی تخت داد و از عصبانیت دستاش رو مشت کرد .
به سمت اشپزخونه رفت و کیسه ی زباله ای برداشت و دوباره به سمت اتاق رفت .
لحاف و روی تختی و حتی روی بالشتی ها رو توی کیسه انداخت واز واحد خارج شد تا کاملا اثرات رو پاک کنه ولی کاش این خروج هیچ وقت اتفاق نمیوفتاد چرا که پسری توی حموم منتظر خروج همسرش از خونه بود تا بتونه یک تیغ از توی اتاق و روی دراور برداره .
با عجله از حموم خارج شد و به جای یه دونه تیغ دوتا برداشت و دوباره به سمت حموم رفت .
به محض وارد شدن تا جایی که جا داشت کلید رو چرخوند و در رو قفل کرد .
هر چیز سنگینی که دم دستش میومد رو پشت در میذاشت تا حتی یک درصد خطا رو هم از بین ببره .
همانطور که هر دوتا تیغ توی دستش بودن ، با لباس وارد وان پر از اب شد و دستش رو بالا اورد .
نور زرد و سفید توی حمام به تیغ ساطع میشد و تشعشعاتش رو به صورت فلیکس میزد .
لبخندی زد و تیغ های رو روی لبه ی وان گذاشت .
استین هر دوتا دستش رو بالا زد و هر دوتا تیغ رو برداشت وبه صورت عمودی روی سرخرگش گذاشت تا حتی یک هزارم درصد هم احتمال زنده بودنش وجود نداشت باشه و کشید .
از مچش که رگش داشت نبض میزد کشید تا به ارنج رسید و یک خط موازی روی دستش درست کرد .
با لبخند نگاهش رو به خونه هایی که فواره وار بیرون میریختن داد و تیغ رو به دست زخمیش داد .
دستاش میلرزید و تیغ مدام روی پوست سفیدش لیز میخورد و به جای خط صاف خط های کج و کوله کشید و باز هم با لذت به فواره های خونی نگاه کرد .
حتی یک دقیقه هم نگذشته بود که حس کرد چشماش خمار شده و در اخر سیاهی مطلق .
ساعت از 2 شب گذشته بود و فلیکس هنوز بیرون نیومده بود و این به شدت نگرانش میکرد .
یک لحظه یه دل شوره ی عجیبی تموم قلب و بدنش رو فرا گرفت .
از روی مبل بلند شد و به سمت در حموم رفت .
صدای ریختن باریکه ی اب به وان میومد و جز این هیچ صدایی شنیده نمیشد .
چند ضربه به در زد و گفت : فلیکس .. فلیکس ... فلیکس ؟
با نگرفتن جواب ازش دستگیره رو پایین کشید ولی با دیدن قفل بودنش اخمی کرد و با داد گفت : فلیکس برای چی در رو قفل کردی .. فلیکس باور کن بیام داخل زنده ات نمیذارم .. باز کن در رو .
ولی بازم صدایی بیرون نیومده با ترس چند ضربه با شونه اش به در کوبید تا قفل رو بشکنه که فایده ای نداشت .
اینبار با کمک هاش به در ضربه زد و خوشبختانه در باز شد ولی اجسامی که پشتش بودن مانع از راحتی کار شد .
الان دیگه مطمئن شد که یه بلایی سره خودش اورده پس با هرچه زوری که داشت در رو هل داد و بلاخره موفق به وارد شدن شد .
با دیدن کاشی های سرامیکی که از توی وان خون اب روشون رو پر کرده بود هینی کشید و نگاهش رو به وان داد .
با داد فلیکس گفت و به طرف وان پرواز کرد .
سر و شونه هاش رو که کاملا توی اب فرو رفته بود رو گرفت و از توی وان بیرون کشیدش .
با چشم های خیس سیلی هایی به صورتش میزد تا بیدار بشه ولی فایده ای نداشت .
داد بلندی زد و با عجله براید استایل بغلش کرد و بدون توجه به خیسی لباساش ، پالتویی روی تن همسرش انداخت و از خونه خارج شد .
با عجله روی صندلی عقب ماشین گذاشتش و خودش پشت رول قرار گرفت و جوری گاز داد که کنترل فرمون یک لحظه از دستش خارج شد ولی به سرعت به دست گرفتش .
از توی ایینه ی ماشین به چهره ی رنگ پریده ی فلیکس نگاه کرد و با چشم های پر از اشک دستاش رو محکم به فرمون کوبید و گفت : تو نباید بمیریییییی .. اگر بمیری منم میمرم لی فلیکسسسس ... خواهش میکنم چشمات رو باز کن فلیکسم ... برگرد پیشم فلیکس .. بازکن چشمات رو لعنتی .
با نگرفتن جواب از فلیکس هقی زد و شماره ی سیوان رو گرفت .
بعد از دوتا بوق صدای پدرش توی گوشش پیچید : بله ؟
هیونجین : بابا .. بابا زود خودتو برسون بیمارستان ..
سیوان با ترس نگاهش رو از در خونه که تازه بهش رسیده بودن گرفت . فرمون رو تاب داد و با سرعت 140 تا به سمت بیمارستان حرکت کرد و گفت : چیشده ؟
هیونجین دوباره از توی ایینه وسط به فلیکس نگاه کرد و گفت : خودکشی کرد .. فلیکسم خود کشی کرده .
لینا با تعجب و چشم های خیس به سیوان نگاه کرد و گفت : سیوان تند تر بروووو .
سیوان سرعتش رو بیشتر کرد و تلفن رو قطع کرد .
همزمان با هم و البته در جهاتی مخالف به درب اصلی رسیدن .
هیونجین بدون خاموش کردن ماشین ازش پیاده شد و به سمت فلیکس رفت .
در رو باز کرد و فلیکس رو براید استایل بغل کرد و همراه با سیوان و لینا به طرف بیمارستانی که مخصوص خودشون بود دویدن .
سیوان با داد خطاب به پرستار ها گفت : تخت بیارید ... شما ها هم اتاق عمل رو اماده کنید زود .
پرستار ها با عجله شروع به انجام کار ها کردن .
با ارودن تخت ، هیونجین فلیکس رو روش گذاشت و همانطور که پرستار ها با عجله هلش میدادن به دنبالش میدوید و التماس میکرد تا فلیکس دوباره نگاش کنه : فلیکس .. فلیکس عزیزم .. باز کن چشمات رو .. غلط کردم .. غلط کردم فلیکس دیگه همچین غلطی نمیکنم .. غلط کردم .. تو رو به مسیح قسمت میدم بیدار شو .
با رسیدن به درب های اتاق عمل ، پرستار مردی جلوی هیونجین رو گرفت و گفت : متاسفم دکتر هوانگ شما نمیتونید وارد بشید .
هیونجین با اخم و گریه مرد رو هل داد و گفت : گمشو کناررر .
سیوان عصبی از دیدن این حالت هیونجین ، ارنجش رو گرفت و به سمت خودش برش گردوند و سیلی محکمی به گوشش زد و گفت : گمشو اونور و اینقدر وقت رو تلف نکن .
و سپس خطاب به پرستار گفت : دکتر چوی رو هم خبر کن بیا زود .
پرستار : بله قربان .
......
ده ساعت بود که سیوان و دکتر چوی توی اتاق عمل بودن . هیونجین همچنان گریه میکرد و روی صندلی های انتظار نشسته بود تا خبری از فلیکس بهش برسه .
لینا با ناراحتی به پسرش نگاه کرد .. پاکت ابمیوه رو به سمتش گرفت و گفت : بخور عزیزم .
هیونجین اهمیتی نداد و فقط گریه میکرد تا اینکه یک دفعه غوغایی توی بیمارستان به پا شد : هوانگ هیونجین اشغال هق هق بالاخره کشتیش ؟
لینا با ناراحتی نگاهش رو به مینهو و جیسونگی که تازه خبردارشون کرده بود داد و گفت : لطفا اروم باشید .
مینهو با چشم های به خون نشسته از گریه خطاب به لینا گفت : چطوری هق هق اروم باشمممم ؟ چطورییییی ؟
و سپس خطاب به هیونجین : چرا به حرفاش گوش نکردی ؟ چرا حرفاش رو باور نکردییی ؟ اشغال عوضی ؟ الان که توی اتاق عمله راضی ؟ خوشحالیییی ؟ هق هق
جیسونگ با ناراحتی هقی زد و نگاهش رو به هیونجین داد .
خواست متقابلا به هیونجین بتوپه که با بالا اومدن سرش و دیدن چشماش که چند تا از رگاش ترکیده بود و صورتش که رو به کبودی میزد نه تنها خودش بلکه مینهو هم اروم شد .
لینا با مهربونی گفت : لطفا بشینید .. الان با این سر و صدا ها هیچی حل نمیشه .
مینهو اهی کشید و روی صندلی نشست و بدون اهمیت به نوازش های جیسونگ برای اروم کردنش ، به در اتاق عمل خیره شد و منتظر یک خبر شد .
ساعت 1 ظهر بالاخره در اتاق عمل باز شد و سیوان و دکتر چوی بیرون اومدن .
هیونجین با قدم های سست اما سریع به سمت پدرش رفت و گفت : بابا ؟ بابا فلیکس حالش خوبه ؟ فلیکس چی شد ؟
با نگرفتن جواب از سیوان به سمت دکتر چوی رفت و گفت : چیشد دکتر ؟
وقتی بازم جوابی نشنید با داد گفت : یه چیزی بگید خوببببب .. هق هق .
مینهو که دید اوضاع هیونجین خیلی داغونه و هر لحظه ممکنه بیوفته بازوش رو گرفت تا سرپا نگهش داره .
جیسونگ هم بازوی دیگه اش رو گرفت و با ناراحتی منتظر جواب موند که بالاخره سیوان به حرف اومد : وسط عمل دو بار ایست قلبی کرد .. چون قلبش دیگه خونی نداشت که بخواد پمپاژ کنه ... الان توی کماست .
******************************
های های ببخشید تا الان منتظر بودید .
شرط برای آپ پارت بعد 1/8کا

Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now