part 12

3.5K 327 152
                                        

@SKZ-8Some +18

(9 سال قبل )
(ایرلند )
با نگرانی به سمت موبایلش رفت و از روی تخت بزرگ و سفید وسط اتاق هتل بلندش کرد و شماره ی فلیکس رو گرفت .
بعد از 2 تا بوق فلیکس جواب داد : جانم ؟
هیونجین اهی کشید و با نگرانی و عصبانیت لب زد : کجایی فلیکس ؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی ؟ هتل رو گم کردی ؟ اتفاقی افتاده ؟
فلیکس مکثی کرد و هیچ نگفت .
نمیخواست دوست پسرش رو که تا چند لحظه ی دیگه همسرش میشد رو نگران کنه .
خواست حرفی بزنه که صدای زنی بلند شد : اقای دکتر ...
با چشم های درشت و دست هایی لرزون و چشم هایی که به سرعت نور پر از اشک شد گفت : فلیکس کجایی ؟
فلیکس اهی کشید و گفت : هیونجین ... هیونجین قول بده که عصبانی و نگران نشی .
هیونجین با تندی گفت : قول نمیدم بگو کجایی ؟
با کمک پرستار روی تخت نشست و گفت : از داد هایی که سرم میزنی متنفرم .
هیونجین هوفی از نگرانی کشید و گفت : داد نمیزنم عزیزم .. قول میدم .. فقط بگو الان کجایی ؟
فلیکس با صدای ارومی گفت : بیمارستان .
اونقدر عصبانی و نگران شده بود که حس میکرد الانه که تلمبه های قلبش قفسه ی سینه اش رو بشکافن و اون ماهیچه ی خونی بیرون بپره .
سعی کرد خودش رو کنترل کنه . کتش رو از روی تخت برداشت و گفت : لوکیشن بده اومدم .
برای اینکه فلیکس ممانعت نکنه به سرعت تماس رو قطع کرد و منتظر به بک گراند نگاه کرد .
با دریافت پیامی از طرف فلیکس ، به سرعت از اتاق 3009 هتل بیرون زد و بعد از تحویل دادن کارت به پذیرش ، به سمت بیمارستان حرکت کرد .
حدود نیم ساعت طول کشید تا به مکان مورد نظر برسه .
به محض ایستادن ماشین زرد رنگ ، با عجله ازش پایین پرید و از طریق پنجره ی باز کمک راننده کرایه رو حساب کرد .
با دو به سمت در های ریلی بیمارستان دوید و به سمت ایستگاه پرستاران رفت .
به زبان انگلیسی گفت : ببخشید .. بیمار لی فلیکس توی کدوم اتاق هستن ؟
پرستان نگاهی به سیستم انداخت و بدون گرفتن نگاهش از مانیتور گفت : برید به بخش 24.
به سرعت تشکری کرد و به سمت اتاق بخش 24 راه افتاد .
با رسیدن به اتاق ، در رو با شدت باز کرد و باعث شد فلیکس از ترس سرش رو به طرف در برگردونه .
با دیدن هیونجین لبخندی زد .
هیونجین به سرعت وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست .
به سمت تخت فلیکس پرواز کرد و با نگرانی دو تا دستاش رو روی گونه های سفید و استخوانی فلیکس گذاشت و گفت : چیشده ؟ ها ؟ سرت چرا پانسمانه ؟ چرا گونه ات کبوده ؟ ها ؟
سپس پتو رو کامل از روی فلیکس کنار زد و گفت : چرا .. چرا دستات کبودن ؟ چیشده ؟ ها ؟ چرا ...
فلیکس دست هیونجین رو که با چشم های پر از اشک دور تخت میگشت و بدنش رو بررسی میکرد رو گرفت و گفت : هیونجین من .. اروم باش عزیزم .. چیزی نشده که .. وقتی داشتم از خیابون رد میشدم یه موتوری زد بهم .. الان حالم خوبه عزیزم .
هیونجین اهی کشید و بالاخره اروم گرفت .
روی تخت کنار فلیکس نشست و گفت : بهت گفت بزار با هم بریم .. لج کردی .. اگر من بودم نمیذاشتم این بلا سرت بیاد .. حداقلش این میشد که من الان جای تو بودم .
فلیکس با درد عمیقی که توی کمرش داشت و کبودی بزرگی که روی پهلوش ایجاد شده بود و از چشم هیونجین دور نگه داشته بود ، به سمتش خم شد و بوسه ای روی لب های خشک هیونجین گذاشت و با زبون خیسشون کرد .
هیونجین توی دهنش نفس عمیقی کشید و اروم دست راستش رو دور گردنش گذاشت .
بعد از چند مکی که از لب پایین هیونجین گرفت و خیس کردن لب های قلوه ایش با بزاقش ، ازش جدا شد و گفت : من حالم خوبه هیونجینا .. میدونی که اگر تو جای من بودی من تا الان جون داده بودم .
هیونجین با اضطراب و نگرانی به گردن فلیکس فشاری وارد کرد و سرش رو اروم جلو کشید .. بوسه ای روی پیشونی زخمی و پانسمان شده ی فلیکس گذاشت و گفت : الان زنگ میزنم و کلیسا رو کنسل میکنم .
نیم خیز شد تا از روی تخت بلند شه و موبایلش رو در بیاره که فلیکس دستش رو گرفت و گفت : نه .. اینکار رو نکن .. نوبت کلیسامون 3 ساعت دیگه است .. تا اون موقع مرخص میشم . بعدش می ریم اونجا .
هیونجین اخمی کرد و کاملا از روی تخت بلند شد و گفت : دیونه ای ؟ با این وضعیتت میخوای بیای کلیسا ؟ عمرا اگر بزارم .
فلیکس اهی کشید و گفت : هرچیزی که من میگم هیونجین .. من حالم خوبه و امشب باید حتما شوهرم بشی .. اگر این اتفاق نیوفته مطمئنم دیگه این فرصت پیش نمیاد .
هیونجین هوف بلندی کشید و گفت : فلیکس .. عزیزم لج بازی نکن .. باشه عشقم .. امشب ازدواج کنسله .
فلیکس با عصبانیت و تن صدای تقریبا بلندی گفت : گفتم امشب باید ازدواج کنیم هیونجین .. من نقش تصمیم گیری رو توی رابطه ها داشتم البته با نظر تو و الان میگم باید به زورم که شده باهم همیننننن امشب ازدواج کنیم .
هیونجین اخمی کرد ولی به محض دیدن چشم های خشمگین و نفس های لرزون فلیکس که پره های بینیش رو باز و بسته میکرد ، پقی زد زیر خنده و گفت : من به فدای تو که همیشه کیوتی .. باشه عزیزم .. همین امشب میریم ولی از سکس بعد از ازدواج خبری نیست .
فلیکس پوزخند صدا دار و تمسخر امیزی زد و زیر لب گفت : حالا نه خیلی قرار بود همین امشب بهت بدم .. چه پر رو .
خنده اش رو جمع کرد و اخم غلیظی کرد و به تخت نزدیک شد .
با شنیدن صدای قدم هاش ، خنده اش گرفت . روشو برگردوند تا هیونجین خنده ی شیطانی روی صورتش رو نبینه .
هیونجین با اخم و جدیت گفت : نمیخوای امشب بهم بدی ؟
فلیکس اخم تصنعی کرد و به سمت هیونجین برگشت و گفت : نه ..
هیونجین با چشم های گرد و ناراحتی گفت : ولی ما باید پیوندمون رو کامل کنیم لیکس .
فلیکس با بدجنسی و لحن کاملا بیخیالی گفت : پیوندمون با همون بوسه ی توی کلیسا تکمیله .
هیونجین که حرف های فلیکس رو واقعا جدی گرفته بود ، اهی کشید و روی تخت نشست و گفت : ببین فلیکس .. این قانونه خب .. الان روح های من و تو با هم پیوند خورده خب ... جسم هامونم باید باید باید پیوند بخورن خب .. پس .. پس باید بعد از کلیسا با عجله بریم خونه و تا دیر نشده سکس کنیم تا .. تا .. تا پیوندمون کامل بشه .
فلیکس با همون اخم و جدیت گفت : نه هیونجین .. امشب هر دو مون خسته ایم .
هیونجین که کم مونده بود گریه کنه با لحنی گرفته گفت : باور کن من خسته نیستم .. میدونم تو الان یکم حالت بده .. باشه مشکلی نیست تو بخواب من انجام میدم .. فلیکس .. فلیکس .. ببین ..
فلیکس دیگه واقعا طاقت این لحن گرفته ی هیونجین رو نداشت .. با عجله گفت : هیونجین .. اروم باش عزیزم .. اروم باش همسر مهربونه من ... داشتم باهات شوخی میکردم .
هیونجین اخم ناراحتی کرد و گفت : اه فلیکس خیلی اذیتم میکنی .
فلیکس خنده ی ریز کرد و دستاش رو باز کرد تا هیونجین رو بغل بگیره .
با دیدن صورت خندون فلیکس و دست های بازش دوباره اهی کشید و خودش رو به سمتش کشید .
به محض جا گرفتن هیونجین توی بغلش محکم دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و بوسه ای روی گردن سفیدش که قطرات عرق روش نمایان بود زد .
هیونجین هم متقابلا سفت دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و چونه اش رو بین گردن تا شونه ی فلیکس گذاشت .
با سفت شدن دست های هیونجین دور کمرش ، اهی از درد کشید و دستاش رو از دور گردن هیونجین باز کرد و روی بازوهاش گذاشت .
هیونجین با اخم گفت : چیشد ؟
فلیکس با چشم هایی که از درد جمع شده بودن گفت : کمرم یکم ضربه دیده .. الان فشارش دادی دردم گرفت .
با نگران از روی تخت بلند شد و پشت فلیکس ایستاد .
خیلی اروم لباس چهارخونه ی ابی رنگی رو که تنش بود ، بالا کشید و با دیدن کبودی بزرگی که طرف چپ کمرش بود ، اهی کشید و گفت : چیکار کردی با خودت فلیکس ؟
سرش رو به عقب برگردوند و گفت : نگران نباش هیون .. چیزی نشده فقط یکم کوفته است و درد میکنه .
هیونجین خواست حرفی بزنه که یک پزشک و دو پرستار زن وارد اتاق شدن .
هیونجین بلافاصله لباس فلیکس رو پایین کشید تا دکتر و پرستارها به کمرش نگاه نندازن .
فلیکس لبخندی از این حساسیت هیونجین زد و به پزشک نگاه کرد .
دکتر با لبخند گفت : سلام .. حالت چطوره ؟ سردرد ؟ سرگیجه نداری ؟
فلیکس با لبخند خطاب به پزشک گفت : سلام .. نه اقای دکتر .. حالم خوبه ..
پزشک یکی از چشم هاش رو تنگ کرد و گفت : وقتی اوردنت اینجا حالت خیلی بد بود .. الان این خوب شدنت رو مدیون چه معجزه ای هستیم ؟
فلیکس لبخند خجلی زد .
دست هیونجین رو گرفت و همتراز با خودش کرد و گفت : مدیون همسر عزیزم که یکی از معجزات خدا به منه .
پزشک ابرویی بالا انداخت و گفت : خیلیم عالی ... خوشحالم بالاخره یکی پیدا شد که بدون ترس به بقیه اعتراف کنه که همسرش هم جنسشه .. من هم مثل شما همسری دارم ولی اون خیلی خجالتیه و اصلا نمیگه که من همسرشم با اینکه الان نزدیک به 18 ساله ازدواج کردیم و فرزند داریم .
هیونجین دستش رو توی موهای فلیکس فرو برد و لبخند مهربونی به دکتر زد و گفت : باید یه فرقی بین همسر عزیز من و بقیه وجود داشته باشه .. اون یه فرشته است .
پزشک لبخند دندون نمایی زد و گفت : خیلی خوبه .. عشقی که بهم دارید مطمئنم زبان زد خاص و عام میشه .
هیونجین با پر رویی گفت : بله دکتر .. یک درصد هم شک نکنید .
..........................................................................................
(زمان حال )
(سئول )
بعد از بیرون کردن زوری جیسونگ و مینهو و پدر و مادرش ، هوفی کشید و به سمت اتاقش که الان با فلیکس شریک شده بود رفت .
با نزدیک شدن به اتاق صدای هق هق های بلند فلیکس رو شنید .
میدونست وقتی زیاد گریه میکنه خون دماغ میشه . پس به سرعت در اتاق رو باز کرد و وارد شد .
فلیکس با عصبانیت لحاف رو دورش حلقه کرد و از تخت پایین اومد .
با صورت خیس و موهای چسبیده به پیشونی و چشم های سرخ ، به سمت هیونجین رفت و با داد گفت : برای چی بهشون گفت ؟ هاا ؟ هق هق .. الان اونا چه فکری راجب من میکنن عوضی ؟ هق هق .. الان که منو جلوی همه خراب جلوه دادی خوشحالییی ؟ هق هق ..
با نگاهی خنثی به صورتی خیس فلیکس نگاه کرد و گفت : گمشو توی تخت میخوام پانسمان پاهای کثیفت رو تمیز کنم .
فلیکس با صدای جیغ مانندی که باعث گرفتگی و سوزش گلوش شد گفت : حالم ازت بهم میخورههه .. هق هق ..هق هق .
و بلافاصله اولین قطره ی خون از دماغش چکید .
هیونجین به سرعت بهش نزدیک تر شد . یه دستش رو دور کمر فلیکس و دست دیگه اش رو روی دماغش گذاشت و سرش رو بالا گرفت .
روی صورت فلیکس خم شد و گفت : مازوخیسمی تو ؟ برای چی اینقدر به بدنت اسیب میرسونی احمق ؟
فلیکس با دهن نفسی کشید و سعی کرد اروم باشه .. صدای هق هق هاش قطع شد و با چشم های خیس به چشم های نگران هیونجین نگاه کرد .
با هر پلکی که میزد ، چشم های پرش خالی میشدن و روی گونه و شقیقه هاش میچکیدن .
دستش پر از خون شد و سرامیک سفید زیر پاشون به رنگ قرمز در اورد .
اهی کشید و فلیکس رو به سمت دستشویی هدایت کرد .
در رو با پا هل داد و همانطور که یک دستش پشت کمر فلیکس و دست دیگه اش روی بینیش بود ، وارد اتاقک سرامیکی شد .
شیر اب رو باز کرد و دستش رو از روی بینی فلیکس برداشت .
با دیدن حجم خونی که کف دستش رو کاملا رنگی کرده و صورت فلیکس که همچنان خون ازش پایین میریخت ، نگاه غضبناکی به فلیکس که با چشم های خیس بهش نگاه میکرد انداخت و چنان تو کتفی بهش زد که فلیکس سه قدم به جلو پرت شد .
خیلی اروم از درد روحی و جسمی شروع به گریه کردن کرد . نگاهش رو به شونه های لرزون فلیکس داد .
با دادی که مو های نداشته ی فلیکس رو سیخ میکرد گفت : گریه کنی .. خفت میکنم فلیکس .. بشور بینیتو تا بیام .. زود .
فلیکس اهسته هینی گفت و کمرش رو خم کرد و شروع به شستن بینیش کرد .
هیونجین با دیدن کمر خمیده اش ، لب هاش رو بهم فشرد تا بغضش رو مخفی کنه ولی فایده نداشت .
به سرعت از دستشویی بیرون زد تا فلیکس اشکاش رو نبینه .
به سمت اشپزخونه رفت و همونطور که خودش رو بخاطر زدن فلیکس سرزنش می کرد ، در فریزر رو باز کرد و کمپرس یخ رو برداشت .
کمپرس رو روی اپن گذاشت و کمی هق هق زد وقتی حس کرد درد گلوش در اثر بغض کم شده ، با ساق دست اشک هاش رو پاک کرد و به سمت اتاق رفت .
گلوش رو کمی صاف کرد و اخم همیشگیش رو روی پیشونیش نشوند و وارد دستشویی شد .
به سمت فلیکس رفت و شونه هاش رو گرفت و سرش رو بالا اورد .
خونریزیش کاملا قطع شده بود .
فلیکس با دیدنش بغضی کرد و لب هاش شروع به لرزیدن کردن و چشم هاش به سرعت نور پر و خالی شد .
کمپرس یخ رو روی پیشونی فلیکس گذاشت و برای یه لحظه نگاه به سمت چشم های خیس فلیکس رفت .
اخمی کرد تا بغض رو مخفی کنه .. با صدای اروم ولی محکمی گفت : بسه .. گریه نکن .
با این حرف هیونجین بغض بزرگ تری توی گلوش گیر کرد و مجبور شد برای نفس کشیدن ، هین و هق هق بلندی کنه .
هیونجین با این صدا های مظلومانه ، بغضی کرد و با گزیدن لب هاش سعی کرد جلوی گریه و لرزش لب هاش رو بگیره .
اروم بازوی فلیکس رو گرفت و لحاف رو از بدنش کند .
الان کاملا لخت جلوی هیونجین ایستاده بود ولی اونقدر شرایط برای هردوتاشون سخت و درد ناک بود که نمیتونستن به این چیزا فکر کنن .
بعد از انداخت لحاف توی سبد ، کمپرس یخ رو به فلیکس داد و بهش گوشزد کرد که روی پیشونیش نگهش داره .
با تبعیت فلیکس ، یک دستش رو زیر زانوهای فلیکس و دست دیگه اش رو زیر شونه هاش گذاشت و از دستشویی خارج شد .
اروم فلیکس رو روی تخت نشوند و قبل از دراز کش کردنش ، چشمش به جای چهارتا انگشت خودش روی کتف فلیکس افتاد .
اه لرزونی کشید و بغضش رو که دوباره گریبانش رو گرفته بود قورت داد .
در کشاب اولی پاتختی رو باز کرد و کمرمی از توش خارج کرد .
در تیوپ رو باز کرد و انگشت اشاره و وسطش رو به کرم اغشته کرد .
در کرم رو بست و تیوپ رو توی کشاب پرت کرد .
اروم دو انگشتش رو روی کتف فلیکس گذاشت و کرم رو به قسمت قرمز شده ی کمرش مالید .
با حس سردی کرم و سر انگشتان هیونجین ، کمی توی جاش لرزید .
هیونجین با ارامش کمرش رو دو انگشتی ماساژ داد و بعد از تمیز کردن انگشت هاش ، از اتاق خارج شد .
بعد از چند ثانیه با جعبه ی کمک های اولیه به اتاق برگشت و سرم قرمز رنگی رو روی جعبه ی سفید گذاشته بود .
فلیکس با دیدن سرم اهی کشید و روی تخت دراز کشید .
وسایل رو روی پا تختی گذاشت و اروم گاز استریل به همراه چسب رو از روی پاهای سفید و باریک فلیکس جدا کرد .
پاهاش به نسبت اول کمی جوش خورده بود و این برای هیونجین راضی کننده بود .
کمی بتادین روی پاهای فلیکس ریخت و مطمئن بود پسر لوسش هیسی میکشه ولی هیچ صدایی از فلیکس در نیومد .
نگاهش رو به صورت فلیکس داد و دید که با چه ناراحتی داره به سقف نگاه میکنه .
اه ارومی کشید و گاز و چسب رو روی پای راستش چسبوند و پاش رو پانسمان کرد و سراغ پای دیگه اش رفت و همین کار ها رو تکرار کرد .
از روی تخت بلند شد و همانطور که سرم رو اماده میکرد گفت : فردا خانواده ام و خانواده ات رو دعوت میکنم .
فلیکس بدون هیچ حرفی به سقف نگاه کرد .
هیونجین اخمی از بی توجهی فلیکس کرد و گفت : هرچی نباشه الان همه میدونن من و تو ازدواج کردیم پس خیلی بد میشه اگر مهمونی ندیم .
نگاهش رو به نیم رخ فلیکس داد و با دیدن اشک هاش ، با صدایی که نسبت به صدای قبلیش بلند تر بود گفت : چرا داری گریه میکنی فلیکس ؟ چرا ؟
و سرم رو باز کرد تا مایع قرمز رنگ وارد لوله ی باریک و سپس رگ فلیکس بشه .
فلیکس لبخند دردناکی زد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت : چون دیگه هیچ نشونی از انسانیت و عشق توی وجود همسرم نمیبینم .
...................................................................................................................................................های های
اینم از پارت دوازده ..
من یه اشتباهی کرد بخاطر اینکه خیلی ذهنم مشغول بود .
دیروز باید دستینی اپ میکردم ولی استارت رو اپ کردم .. واقعا متاسفم ..
فردا حتما دستینی اپ میشه ولی از هفته ی بعدی سر وقت خودشون اپ میشن .
ممنونم که میخونیدش و کامنت و ووت فراموش نشه.
ممنونم .
شرط برای آپ پارت بعدی۱/۱کا
خدایی ووتارو خیلی کم کردم😭😟



Wait for me ^hyunlix^Donde viven las historias. Descúbrelo ahora