part 32

2.1K 150 40
                                        

با بلند شدن صدای جیک جیک گنجشک ها از خواب بیدار شد و نفس عمیقی کشید .

کمی پلک هاش رو به هم کوبید تا چشماش باز بشه و بتونه کمی محیط اطرافش رو بر انداز کنه .

وقتی حس کرد کمی لود شده ، به عقب برگشت تا ببینه هیونجین هست یا نه .

با دیدن کمر سفید و لخت همسرش ، لبخندی زد و روی تخت جا به جا شد و از پشت بهش چسبید .

دستاش رو دور کمر لخت و عضله ای اما باریک مردش حلقه و پیشونیش رو به شونه هاش چسبوند .

هیونجین که تموم مدت بیدار بود ، با حس دستای فلیکس دور کمرش ، لبخندی زد و سرش رو به عقب برگردوند .

با خوشرویی لب زد : بیدار شدی عزیزم؟

فلیکس هومی گفت و موهای بلوند رو به کمر هیونجین مالید و باعث شد دل هیونجین براش ضعف کنه .

دست چپش رو روی دست فلیکس گذاشت و از دور کمرش بازش کرد .

فلیکس با آرامش دستش رو برداشت و سرش رو بالا اورد تا هیونجین رو ببینه .

هیونجین به سمت فلیکس برگشت و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد .

بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و با صدای گرفته از خواب لب زد : خوب خوابیدی؟

با لبخند چشماش رو که در اثر بوسه ی هیونجین بسته شده بود رو باز کرد و لب زد : بهترین خواب عمرم دیشب بود .

هیونجین لبخند دندون نمایی زد و گفت : بخوابیم یا میخوای بلند شی ؟

فلیکس به ارومی لب زد : میخوام بیدار باشم .. میخوام چهره اتو ببینم و عشق کنم .

هیونجین با خوش رویی از شنیدن این حرف ها ، فلیکس رو محکم توی بغلش گرفت و گفت : لعنتی .. میخوای دیونم کنی ؟

فلیکس مشتش رو بالا اورد و توی بازوی هیونجین کوبید و لب زد : هیونجین خفه شدم .

هیونجین فشار دستاش رو باز تر کرد و گفت : ببخشید عزیزم ... خب بلند شو بریم صبحانه بخوریم .

فلیکس سری تکون داد و روی تخت نشست .

با بلند شدن فلیکس از روی تخت ، به کمر روی تشک خوابید و هر دوتا دستش رو زیر سرش گذاشت و با عشق به مردش نگاه کرد .
دستاش رو بالا گرفت و بدنش رو کشید و کامل از تخت پایین خزید .

بدون توجه به نگاه های هیز هیونجین ، وارد مستر شد و دست و صورتش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد .

هیونجین روی تخت نشست تا به فلیکس دید داشته باشه و همون لحظه که توی بهر انحنای کمر فلیکس بود ، در اتاقشون زده شد .

با اخم نگاهش رو از فلیکس گرفت و به در داد .

خم شد و پیراهنش رو پوشید و به طرف در رفت .

آروم در رو باز کردن و با دیدن چهره ی خندون مامانش ، لبخندی زد و گفت : جانم؟

لینا با خوشحالی لب زد : سلام عزیزم ..  خوب خوابیدین؟

هیونجین لبخندی زد و با سر تایید کرد .

لینا ادامه داد : فلیکس بیداره ؟ براتون صبحانه حاضر کردم .

هیونجین خواست چیزی بگه که فلیکس از پشتش در اومد و با خوش رویی لب زد : صبح بخیر مامان ..

لینا با لبخند پهنی گفت: صبح توهم بخیر عزیزدلم ... براتون صبحانه حاضر کردم بیایین پایین .

فلیکس سری تکون داد و گفت : چشم .. الان میاییم .

لیما سری تکون داد و از پله ها پایین رفت و هیونجین و فلیکس رو تنها گذاشت .

هیونجین به عقب برگشت و نگاهش رو به فلیکس داد .

فلیکس با لبخند لب زد : بدو دست و صورتت رو بشور تا بریم اومممم ....

حرفش با قرارگرفتن کمرش توی دستای هیونجین و قرار گرفتنش لباش بین لبای عشقش کامل نشد .

چاره ای جز همکاری با هیونجین نداشت پس دستش رو دور گردنش حلقه کرد و روی نوک پاهاش ایستاد و لب بالای هیونجین رو مکید و زبون زد .
هیونجین راضی از این همکاری زیبا ، لبخندی حین بوسه زد و لب پایین فلیکس رو مکید و زبونش رو وارد دهنش کرد و بازی زبون هاشون رو شروع کرد .
فلیکس اومی گفت و سرش رو عقب کشید تا بوسه رو قطع کنه ولی با هر سانتی که عقب میرفت هیونجین جلو میومد و لباش رو ول نمیکرد .
بعد از چیزی حدود دو دقیقه هیونجین رضایت داد و لب های فلیکس رو که کمی ورم کرده بودن رو رها کرد .
پیشونیش رو به پیشونی فلیکس چسبوند و چشماش رو بست .
فلیکس لبخند ارومی زد و هر دوتا دستش رو روی گونه های هیونجین گذاشت و لب زد : برو اماده شو تا بریم پایین امروز خیلی کار دارم هیونجین .
هیونجین اروم چشماش رو باز کرد و گفت : چی کار داریم ؟
فلیکس لب زد : باید بریم دنبال خونه .. باید کارای دانشگاه منو انجام بدیم .. خیلیییییی کار داریم .. تازه تو هم باید بری دانشگاه و پول دربیاری .
هیونجین خنده ی ریزی از حرف اخر فلیکس زد و گفت : پول به اندازه ی کافی دارم .
فلیکس اخ بانمکی کرد و گفت : خودم میدونم پول داری ولی بازم بابا تنهاست و باید کمکش کنی .
هیونجین صاف ایستاد و دستش رو به شقیقه اش رسوند و گفت : چشم قربان .
فلیکس لبخندی زد و گفت : افرین سرباز .. الانم برو دست و صورتت رو بشور .
هیونجین همون حالت رو دوباره تکرار کرد : چشم قربان .
و به طرف دستشویی رفت .
فلیکس از جدیت هیونجین خنده اش گرفت .
دستش رو به دهنش گرفت و اروم شروع به خندیدن کرد و با یاد اوری چیزی خنده اش رو خورد و به طرف کمد هیونجین رفت .
حوله ی کوچولویی از توی اون کمد تمیز خارج کرد و به طرف دستشویی رفت .
اروم در زد تا هیونجین در رو باز کنه .
بعد از دوتا تقه هیونجین در رو باز کرد و گفت : جانم ؟
فلیکس حوله رو به طرفش گرفت و گفت : توی دستشویی حوله نبود .
هیونجین برای چند لحظه به فلیکس نگاه کرد و با عشق لبخندی زد و همانطور که حوله رو از فلیکس میگرفت لب زد : مرسی عشقم .
فلیکس خجالت زده سری تکون داد و به عقب برگشت .
هیونجین نگاهش رو رونه ی کمر باریک عشقش کرد و اون حجم از مهربونی رو تا جایی که تونست سعی کرد هضم کنه .
با اینکه این همه بلا سر فلیکس اورده بود ، بازم اینطوری حواسش بهش بود و مثل قبل هر چیزی که کم داشت و جلوش قرار میداد .
بعد چیزی حدود پنج دقیقه از دستشویی خارج شد ولی با جای خالی فلیکس مواجه شد .
اخمی کرد و گفت : بدون من رفته ؟
در اتاق رو باز کرد و همانطور که داشت از پله ها پایین می رفت صدای لینا رو شنید : فلیکس عزیزم تو تازه از مسافرت برگشتی باید استراحت کنی بعدا هم میتونی برای هیونجین کوکی درست کنی .
فلیکس خنده ی ریزی کرد و گفت : من خسته نیستم مامان ... و اینکه هیونجین عاشق کوکیه .. میخوام براش درست کنم .
هیونجین با شنیدن این حرف ها لبخندی زد و به طرف اشپزخونه رفت .
لینا اهی کشید و خواست حرفی بزنه که هیونجین رو دید .
دمی گرفت و خواست اعتراض کنه که هیونجین دستش رو بالا اورد و زیر لب گفت : اشکالی نداره مامان .
لینا لبخندی زد و فلیکس و هیونجین رو تنها گذاشت و از اشپزخونه خارج شد .
فلیکس تخم مرغ ها رو توی کاسه شکوند و تا خواست همزن رو روشن کنه دست هایی دور کمرش حلقه شد و چونه ی هیونجین روی شونه اش قرار گرفت .
با لبخند سرش رو به طرف مردش برگردوند و گفت : چیشده ؟
لباش رو زیر گوش فلیکس گذاشت و مکید .
اروم در گوشش لب زد : چیکار میکنی ؟
فلیکس با لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد ، لب زد : میخوام برات کوکی درست کنم .
هیونجین با لحنی کاملا جدی  لب زد : ولی من کوکی دارم .
فلیکس با گیجی به طرفش برگشت و گفت : کوکی داری ؟
هیونجین دستش رو دراز کرد و موهای فلیکس رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت : اره یه کوکی خیلییییی خوشمزه دارم .
فلیکس نا راحت شده لب زد : یعنی درست نکنم برات ؟
نیشخندی زد و گفت : کوکی من دقیقا جلومه و میخواد برام کوکی درست کنه مگه میتونم رد کنم .
فلیکس خنده ی ریزی کرد و با مشت به سینه ی هیونجین کوبید و گفت : بد .
هیونجین با خوشحالی خم شد و بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و ازش جدا شد و همون لحظه موبایلش زنگ خورد .
موبایل رو از توی جیبش خارج کرد و با دیدن شماره ی سونگمین ، با ترس نگاهش رو به فلیکس داد .
فلیکس که بک گراند رو دید ، لبخندی زد و گفت : چرا جواب نمیدی ؟
هیونجین لب زد : فلیکس من خیلی وقته باهاش ارتباط ندارم .
فلیکس لبخند دندون نمایی زد و گفت : میدونم عزیزم .. جوابش رو بده .. اون که کاری نکرده که .
هیونجین با ترس خواست ایکون سبز رو بزنه ولی وسط راه متوقف شد و گفت : فلیکس نمیخوام دوباره از دستت بدم .
فلیکس اخمی کرد و گفت : قرار نیست از دستم بدی عزیزم .. فقط جواب بده بهت قول میدم هیچی بعدش عوض نشه ..
هیونجین با ترس و لرز ایکون سبز رو زد و بلندگو رو روشن کرد .
به هیچ وجه دلش نمیخواست فلیکس دوباره بهش مشکوک بشه و این زندگی شیرینی که دارن خراب بشه .
سونگمین لب زد : الو ؟
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : بله ؟
سونگمین با لبخندگفت : هیونجین هیونگ ؟ خوبی ؟
فلیکس لبخندی زد و خطاب به هیونجین زیر لب گفت : جواب بده عزیزم .
هیونجین با اکراه لب زد : خوبم .. برای چی زنگ زدی ؟
سونگمین خنده ی خجلی کرد و گفت : خب راستش چان هیونگ بهم گفت که فلیکس شی برگشته .. واسه همین میخواستم اگر بشه بیایید خونه ما برای اینکه کدورت های گذشته رو برطرف کنیم .
فلیکس با لبخند ابرویی بالا داد و موبایل رو از هیونجینی که منتظر اجازه اش بود ، گرفت و لب زد : سونگمین شی ؟
سونگمین با خجالت گفت : س .. سلام فلیکس شی .. حا .. حالتون خوبه ؟
فلیکس با لبخند گفت : ممنونم .. شما خوبید ؟
سونگمین از ته گلو اوهومی گفت و فلیکس لب زد : خب میشه بگید کی بیاییم دقیقا ؟
سونگمین متعجب لب زد : میایید ؟
فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدنش که نفسش رو حبس کرده بود ، خنده ی بی صدایی کرد و گفت : البته ... من واقعا باید ازتون تشکر کنم .. توی زمان نبودم شما برای هیونجین بهترین بودید ..
هیونجین با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
سونگمین اب گلوش رو قورت داد و گفت : پس .. پس من شب منتظرتونم ... چان و چانگبین هیونگ هم هستن ...
فلیکس سری تکون داد و گفت : حتما .. فقط اگر میشه لطف کنید ادرس رو برای هیونجین بفرستید .
سونگمین بلافاصله لب زد : حتما .. و اینکه فلیکس شی ؟
فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و لب زد : بله ؟
سونگمین نفس عمیقی کشید و گفت : متاسفم و ممنونم .
فلیکس حرفی نزد و تماس رو پایان داد .
به محض قطع شدن تماس ، هیونجین نفسش رو ازاد کرد و گفت : فل .. فلیکس ؟
فلیکس با لبخند موبایل رو بهش پس داد و همانطور که سراغ کوکی ها می رفت لب زد : جانم ؟
هیونجین سرش رو پایین انداخت و شروع به بازی با انگشت هاش کرد .
فلیکس به طرفش برگشت و با لحنی کاملا جدی لب زد : هیونجین همه چیز تموم شده .. همه چیز .. دیگه دلیلی برای نگرانی وجود نداره هیونجین .. هیچ دلیلی .. دیگه هیچی نمیتونه من و تو رو از هم جدا کنه هیچی ...
هیونجین سرش رو بالا اورد و به طرف فلیکس رفت .
دستش رو دور کمرش حلقه کرد و محکم به سینه اش چسبوندش و گفت : تو برای من بهترینی فلیکس .. بهترین .
فلیکس سری تکون داد و گفت : زود باش هیون .. خیلی کار داریم امروز .. زودباش صبحانه بخوریم بریم بیرون .. متاسفانه کوکی هم نمیتونم امروز درست کنم .
هیونجین با لبخند خم شد و گاز ریزی از گردن فلیکس گرفت و گفت : من که کوکیمو خوردم .
فلیکس که کمی دردش گرفته بود ، پشت دستش رو به گردنش کشید و اهی گفت .
.
.
با خستگی توی ماشین نشستن .
هیونجین اب رو برداشت و درش رو باز کرد و به طرف فلیکس گرفت .
فلیکس با لبخند تشکری کرد و بطری رو به لباش چسبوند و شروع به خوردن کرد .
وقتی حس کرد سیراب شده ، بطری رو پایین اورد و به طرف هیونجین گرفت .
هیونجین هم اب رو یه نفس سر کشید و بطری خالی شده رو عقب پرت کرد .
فلیکس با اخم گفت : هیونجین کثیف نکن عهههه ..
هیونجین خنده ای کرد و گفت : بازم وسواسیت گل کرد ؟
فلیکس با چشم های ریز شده بهش نگاه کرد و گفت : بریم خونه دیر شد دیگه .
هیونجین سری تکون داد و گفت : چشم اقای بد اخلاق .
و ماشین رو راه انداخت و بین راه فلیکس مدام غر زد و هیونجین با لبخند و عشق جوابش رو میداد و این حرص فلیکس رو بیشتر در میاورد .
با رسیدن به خونه ، فلیکس کمربندش رو باز کرد و گفت  : هیون دیر شده دیگه .. باید بریم اماده شیم که بریم خونه ی سونگمین شی .
هیونجین دستش رو بالا اورد و به ساعت مچیش نگاه کرد .
با دیدن ساعت 2 بعد از ظهر ، لب زد : فلیکس خیلی زوده برای اماده شدن .
فلیکس نگاه تیزی بهش انداخت و گفت : نه عزیزم .. ما هنوز حموم نکردیم .. هنوز لباس ها رو اماده نکردیم .. هنوز خیلی کار نکردیم .
هیونجین با لبخند سری تکون داد و گفت : بله بله حق با شماست ولی اول خواب .
فلیکس خواست اعتراضی کنه که هیونجین دستاش رو به زیر زانو و کمر فلیکس رسوند و گفت : هر چی من میگم .
فلیکس با اخم دستاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد و همانطور که به طرف در اصلی میرفتن لب زد : خب تو خیلی قلدری هوانگ .
هیونجین بلند خندید و ایفون رو زد . همزمان فلیکس رو پایین گذاشت .
لینا در رو باز کرد و با دیدن چهره های خسته اشون ، لب زد : الهی بمیرم .. خیلی اذیت شدید نه ؟ برین استراحت کنین ...غذا حاضره بیارم ؟
هیونجین لبخندی زد و گفت : نه مامان بیرون خوردیم .. الان فقط میریم بخوابیم .
لینا با لبخند سری تکون داد و خطاب به فلیکس گفت : خسته ای عزیزم ؟
فلیکس سری تکون داد و گفت : خیلی خستم واقعا ... هرچند من کاری نکردم و همش با هیونجین بود ولی واقعا خسته شدم .
لینا فلیکس رو بغل کرد و گفت : دورت بگردم من برید استراحت کنید پس .
فلیکس و هیونجین همزمان سری تکون دادن و از پله ها بالا رفتن .
لینا از پشت بهشون نگاه کرد تا زمانی که پشت در چوبی اتاق مخفی شدن .
فلیکس اهی کشید و تموم لباس هاش رو در اورد و تنها با یه باکسر به طرف کمد رفت .
هیونجین نگاهش رو به باسن سفید فلیکس که کاملا مشخص بود داد و اب دهنش رو قورت داد .
فلیکس بدون توجه به هیونجین ، تیشرت بلند و گشاد و خنکی پوشید و به طرف سرویس رفت .
دست و صورتش رو شست و از دستشویی خارج شد و به هیونجین که داشت کولر رو روشن میکرد چشم دوخت .
هیونجین به طرف فلیکس برگشت و گفت : اومدی ؟
فلیکس سری تکون داد و خودش رو روی تخت پرت کرد و گفت : من خیلییییی خستمه .
هیونجین لبخندی زد و به طرف سرویس رفت تا دست و صورتش رو بشوره .
به محض بیرون زدن ، نگاه فلیکس روی عضو مردش ثابت شد .
چرا اینقدر عضو مردش اومده بود بالا ؟ یعنی تحریک شده بود ؟ پس چرا چیزی نمیگفت ؟
هیونجین با دیدن نگاه خیره ی فلیکس لبخندی زد و گفت : جن دیدی عزیزم ؟
فلیکس اب دهنش رو قورت داد و حرفی نزد .
به جاش روی تخت کوبید و گفت : بیا پیشم هیونجین .
هیونجین سری تکون داد و به طرف تخت رفت و پیراهنش رو در اورد . دراز کشید .
یکی از دستاش رو زیر سر فلیکس گذاشت و دست دیگه اش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و خدا خدا میکرد که درد عضوش کم بشه .
فلیکس خودش رو به هیونجین چسبوند تا مطمئن بشه حدسی که زده درسته .
و بله درست بود .. عشقش .. مردش تحریک شده بود و حرفی نزده بود تا فلیکس اذیت نشه .
بغض گلوش رو گرفت .
با لبخند سرش رو بالا اورد و به هیونجین که چشماش رو بسته بود نگاه کرد .
اب دهنش رو قورت داد تا بغضش بره پایین ..
الان دیگه موقعش بود .. هر چند میترسید ولی مردش داشت بخاطر اون زجر می کشید و این چیزی نبود که فلیکس میخواست .
کمی خودش رو بالا کشید و لباش رو روی لبای هیونجین گذاشت .
هیونجین اروم چشماش رو باز کرد و به فلیکس نگاه کرد .
با لبخند دستی که دور کمر فلیکس بود رو بالا اورد و روی گونه و گردنش کشید .
فلیکس با لذت هومی گفت و روی ارنجش بلند شد و چندی بعد روی بدن هیونجین قرار گرفته بود .
با صدا لباش رو جدا کرد و خطاب به هیونجین لب زد : هیون ؟
هیونجین با چشم های خمار و لبخندی عاشقانه لب زد : جانم ؟
فلیکس هرچند که دو دل بود ولی لب زد : فکر کنم وقتشه که .. وقتشه که دوباره یکی بشه جسمامون .
...................................................................................................................................................
های های اینم از پارت32
امیدوارم لذت ببرید .


ووت و کامنت فراموش نشه لطفا

Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now