part 29

2.1K 157 13
                                        

چنل تلگرام .
@hyunlixzone.
آیدی تلگرام.
@hyunlisar
سرش رو پایین انداخت و از توی بغل هیونجین خارج شد .
هیونجین با اخمی محو دستش رو زیر چونه ی فلیکس فرو برد و سرش رو بالا اورد و گفت : فلیکس ؟
اب بینیش رو بالا کشید و تند تند پلک زد تا چشم های خیسش رو از هیونجین پنهان کنه .با لحنی که دل هیونجین رو اب می کرد گفت : اخه هیونجین ما توی اون خونه اصلا خاطره ی خوبی با هم نداریم .. من نمیخوام بیام توی اون خونه .. دوسش ندارم .. از تک تک دیوار ها و اتاق های اون خونه متنفرم .
حق با فلیکس بود .. درست می گفت .. اون دوتا حتی یه روز خوش هم توی اون خونه ندیده بودن .
اون از خود ازاری های فلیکس .. اون از تجاوز هیونجین بهش روی مبل .. اون از دیدن پریکام همسرش روی تخت مشترکشون زمانی که خودش خونه نبود ..
اینها فلیکس رو وادار می کرد تا حتی یک ثانیه هم دوست نداشته باشه پاشو توی اون خونه بزاره .
هیونجین لبخندی زد و همانطور که توی چشم های فلیکس نگاه می کرد ، بوسه ای روی لباش گذاشت و جداشد : عزیزم معلومه که من تو رو توی اون خونه نمی برم ... ما قراره یه مدت بریم خونه ی مامان و بابا تا زمانی که من بتونم تموم خونه هام رو بفروشم و یک خونه ی جدید بگیرم .. می دونم الان داری به این فکر میکنی که چرا نریم توی یکی از اون خونه ها درسته ؟
فلیکس اروم سرش رو بالا پایین کرد و اب بینیش رو دوباره بالا کشید .
هیونجین با همون لبخند شیرین روی لباش ادامه داد : چون می خوام یه خونه ای بگیرم که دوتامون با هم انتخابش کرده باشیم .. می خوام خونه ای که قراره توش زندگی کنم سلیقه ی تو باشه همه کسم .
لبخند خجلی زد و سرش رو پایین انداخت .
هیونجین با یاد اوری موضوعی اخم مصنوعی کرد و گفت : دیگه نبینم سر موضوعاتی به این کوچیکی گریه کنی ها .. مگه تو این چشم ها رو از زمین جستی که اینقدر داری اذیتشون میکنی ؟
خنده ای کرد و گفت : نه .. درست میگی .
هیونجین با جدیت لب زد : افرین .. حالا هم تا نخوردمت برو توی ماشین بشین تا بریم کارامون رو کنیم سریع تر بریم کره .
دست راستش رو به شقیقه اش نزدیک کرد و پاش رو به زمین کوبید و لب زد : چشم قربان .
هیونجین با لذت خندید و محکم لپ فلیکس رو بوسید و گفت : افرین سرباز ..
.
.
مینهو با صدای بلندی لب زد : هان جیسونگ .. شوهرت اومده .
جیسونگ خنده ای از این حرکت مردش کرد و با ذوق از روی صندلی بلند شد و متقابلا با صدای بلند گفت : سلام شوهرم .. خوش اومدی .. عزیز دلت خیلی دلش برات تنگ شده بود .
مینهو خندید و فلیکس رو محکم بغل کرد و گفت : روزت چطور بود عزیزدلم ؟
جیسونگ با عشوه لب زد : الان که همسرم رو دیدم فهمیدم که فقط با دیدن اون روزم عالی میشه .
مینهو دستش رو روی قلبش گذاشت و چشماش رو روی هم فشرد و گفت : اخ قلبم ..
جیسونگ خنده ای کرد و گفت : لوس .
دندون هاش رو بهم خفت کرد و با خوشحالی چشماش رو باز کرد و گفت : برو اماده شو همه کسم .. وقتشه بریم خونه ..
سری تکون داد و به طرف اتاقی که فلیکس بهش داده بود رفت .
به محض بسته شدن در اتاق ، نگاهش رو گرفت و به طرف مبل ها رفت تا کمی بشینه که صدای موبایلش بلند شد .
با فکر به اینکه اون شخص فلیکسه ، لبخندی زد و موبایلش رو خارج کرد ولی با دیدن شماره ی ناشناسی ، اخمی کرد و ایکون سبز رو زد : بله ؟
با شنیدن صدای شخص پشت تلفن قلبش گرفت : لی مینهو شی ؟ من از تیمارستان هونا باهاتون تماس میگیرم .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : بفرمایید ؟
پرستار لب زد : مادرتون حالشون خوب نیست و مدام دارن اسم (فلیکس ) رو صدا می زنن و گریه می کنن .. شما میتونید باهاشون حرف بزنید تا اروم بشن ؟
مینهو اهی کشید و نگاهش رو به جیسونگ که داشت از پله ها پایین میومد داد و گفت : لطفا گوشی رو بدید بهشون .
پرستار بدون گفتن حرفی موبایل رو به لارا داد .
لارا که از لحاظ ذهنی به شدت داغون شده بود و هیچ کدوم از اتفاقات اخیر رو یادش نمیومد ، خطاب به مینهو لب زد : سلام عزیزم .. خوبی پسرم ؟ خبری از فلیکس نداری مینهو ؟ خیلی نگرانشم از زمانی که رفته مدرسه تا الان هیچ خبری ازش ندارم .. تو نمیدونی کجاست ؟
باورش نمیشد .. بار ها پرستار های تیمارستان بهش گفته بودن اوضاع مادرش بده ولی هیچ وقت باور نمیکرد تا اینکه با گوش های خودش لحنی که به دوازده سال پیش برمی گشت رو شنید .
لحنی که لارا برای فلیکس استفاده می کرد .
هر چی نباشه اون یه مادر بود و هیچ وقت با فلیکس و مینهو بد نبود البته این مهربونی تا زمانی بود که نمیدونست فلیکس با پسر عشقش در حال قرار گذاشتنه .
بغض شدیدی گلوش رو گرفت و چشماش به صورت نور خیس شد .
جیسونگ برای یه لحظه نگاهش رو به مینهو داد و با دیدن چشم های خیسش ، به طرفش رفت و جلوی پاهاش نشست .
حدس اینکه فرد پشت تلفن چه کسی هست اصلا برای جیسونگ سخت نبود .
مینهو هقی زد و با لبخند گفت : حالش خوبه مامان .. حالش خیلی خوبه .. تا چند ساعت دیگه می بینیش بهت قول میدم مامان ..
لارا با ذوق خندید و گفت : ممنونم پسرم .. نمیدونی از چه نگرانی منو در اوردی .. منتظرتونم .. براتون غذای مورد علاقتون رو درست میکنم .. زود بیایید باشه ؟
سری تکون داد و از توی گلو اوهومی گفت و وقتی مادرش تماس رو قطع کرد ، موبایلش رو پایین اورد و بلند شروع به گریه کردن کرد .
جیسونگ نگران شده لب زد : مینهو ؟
مینهو هقی زد و گفت : اون زن ... اون زن دیونه شده جیسونگ ... هیچی از اتفاقات اخیر یادش نمیاد .. نمیدونه تو کی هستی ... نمیدونه هیونجین کیه ... شده همون مادری که سالها پیش تموم زندگیش منو فلیکس بودیم ...
جیسونگ .. درسته که اون زن بدی بود ولی برای من و فلیکس مادر بدی نبود .
جیسونگ اخمی کرد و گفت : بد نبود ؟ مینهو اینو داری جدی میگی ؟
مینهو اهی کشید و گفت : میدونم .. میدونم .. اون زن سلامت روان نداشت .. اگر من زودتر فهمیده بودم هیچ کدوم از اتفاقات برای فلیکس نمی افتاد .. این همه سال از همسرش دور نبود .. الان دیگه هیچی سر جاش نیست هق .. مادرم گوشه ی تیمارستانه و برادرم بعد از دوازده سال دوری داره به عشقش میرسه .. ولی جیسونگ .. من نمیتونم بزارم مادرم بدون دیدن فلیکس از این دنیا بره .. اون حالش خوب نیست و هر لحظه ممکنه دیگه پیشمون نباشه .
جیسونگ با عصبانیت سرش رو تکون داد و از رو به روی مینهو بلند شد و گفت : نه نه نه .. نه مینهو .. دیونه نشو .. فلیکس تازه داره طعم خوشی رو میفهمه .. تازه داره میفهمه زندگی در کنار مردش و کسایی که دوستشون داره یعنی چی .. تو باور میکنی که مادرت دیونه شده باشه ؟ باور میکنی ؟ مگه میشه توی چند روز دیونه شده باشه .. اینا همش بازیه مینهو بازیه .
مینهو هوفی کشید و اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت : چرا اینو میگی ؟
جیسونگ مکثی کرد و حرفی نزد .
مینهو اینبار با صدای بلند تری گفت : میگم چرا اینو میگی ؟
جیسونگ هم متقابلا داد زد : چون برادرم داره پرونده اش رو بررسی میکنه .. برادر من اون کسیه که جای فلیکس رو پیدا کرد . برادر من اون کسیه که برای نجات جون تو و فلیکس ثانیه به ثانیه روی مادرت هرزه ی تو بود ..
اون با تحقیقاتی که کرده فهمیده مادرت داره خودش رو به دیونگی می زنه ..
مینهو متعجب شد و حرفی نزد .
جیسونگ اب دهنش رو قورت داد و به طرف مینهو رفت .
دستش رو توی دست گرفت و با چشم های نگرانی لب زد : نزار مادرت طعم این خوشی رو از فلیکس بگیره مینهو .. گول بازی اونو نخور .. هر چی نباشه اون مادرته و حق داری که حرف های منو باور نکنی .. ولی بیخیال فلیکس شو لی مینهو .
یادت نره که کی باعث شد برادرت تا مرز تجاوز بره اونم نه یه بار .. دوبار .. یادت نره کی دستور داد به هیونجین چاقو بزنن که به جاش من خوردم .. یادت نره کی فلیکس رو از هیونجین جدا کرد .. اینو یادت بمونه مینهو .
با اتمام حرفش از مینهو که سرش رو پایین انداخته بود فاصله گرفت و به طرف اتاق رفت تا وسایلش رو جمع کنه .
.
.
با خستگی در ماشین رو باز کرد و روی صندلی راننده نشست .
سرش رو برگردوند و نگاهش رو به هیونجین داد .
با دیدن عرقی که از شقیقه اش داشت پایین میریخت ، لبخندی زد و با سر استینش پاکش کرد و گفت : خسته نباشی عزیزم .
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : مرسی .. خب همه کارا رو کردیم ؟
فلیکس سری تکون داد و گفت : الان فقط مونده که خونه رو تحویل بدیم .
لبخندی زد و همانطور که ماشین رو راه می انداخت گفت : پس بریم که اخرین کار رو هم انجام بدیم .
فلیکس هم متقابلا لبخند شیرینی زد و نگاهش رو از چهره ی هیونجین گرفت و به جاده داد .
.
با رسیدن به خونه ، مینهو رو دیدن که در حال صبحت با صاحبخونه ی جدید هست .
فلیکس با عجله از ماشین پیاده شد و به طرف ان دو رفت و هیونجین رو تنها گذاشت .
هیونجین نگاهی به فلیکس که یه پیراهن راه راه ابی و سفید و یک شلوار کرمی گشاد پوشیده بود ، انداخت و با لبخند توی دلش گفت : این کوچولو و کیوت بودن زیادت کار دستت میده لی فلیکس .
با دیدن فلیکس ، اهی از سر اسودگی کشید و خطاب به اون مرد امریکایی بد اخلاق لب زد : خودشون تشریف اوردن .
مرد با دیدن فلیکس لبخندی زد و با لحجه ی امریکایی غلیظی شروع به حرف زدن کرد .
فلیکس هم متقابلا لبخندی زد و لب زد : سلام اقای رابرت .. مشکلی پیش اومده ؟
رابرت نگاه هیزی به سر تا پای فلیکس انداخت و گفت : البته که نه .. فقط من میخواستم اون قولنامه رو با خودت امضا کنم فلیکس .
فلیکس که به شدت از نگاه هیز رابرت بدش اومده بود ، لبخندش رو جمع کرد و گفت : اوه البته .. پس بیایید زودتر امضا کنیم چون من وقت ندارم .
رابرت با دیدن برخورد سرد فلیکس ، نگاهش رو جمع کرد و لب زد : باشه .
با اتمام حرفش راه افتاد و به طرف باغ رفت .
فلیکس هم پشت سرش راه افتاد و روی میزی که وسط باغ بود نشستن .
هیونجین با اخم از محو شدن فلیکس و رابرت ، به طرف باغ رفت .
دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونست فلیکسش رو با کسی تنها بزاره مخصوصا حالا که نگاه هیز اون مرد رو روی همسر خودش دیده بود .
وقتی قولنامه توسط دو طرف امضا شد ، فلیکس از روی صندلی بلند شد و دستش رو به طرف اون مرد دراز کرد .
رابرت هم بلند شد و دست کوچولوی فلیکس رو گرفت و لب زد : ممنون فلیکس .
فلیکس لبخند شیرین زد و گفت : امیدوار ثانیه های خوبی رو توی این خونه تجربه کنید .
و دستش رو از توی دست رابرت کشید و به طرف هیونجین رفت .
هیونجین با قدم های کوتاه به طرفش رفت و به محض رسیدن به فلیکس ، دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : تموم شد ؟
فلیکس لبخند شیرین زد و با چشم هایی درخشان توی چشم های مردش نگاه کرد و لب زد : دیگه همه چیز تموم شد .
.
با صدای زن مهمان دار که اعلام میکرد که توی کره هستند ، دستاش رو به سمت بالا کش داد و نگاهش رو به فلیکس داد .
وقتی سر افتاده و دهن نیمه بازش رو دید ، لبخندی زد و گفت :فلیکسم ؟ فلیکس ؟
تکون ریزی خورد و اروم چشماش رو باز کرد .
هیونجین با لبخندی که حتی یه ثانیه هم از لباش پاک نمیشد گفت : رسیدیم عزیزم .
نفس عمیقی کشید و گفت : چقدر زود رسیدیم .
خنده ای کرد و گفت : از لحظه ای که نشستیم توی هواپیما خواب بودی عزیزم .
هیشی کرد و گفت : حالا نه که تو بیدار بودی .
هیونجین سری تکون داد و برای اینکه حرص فلیکس رو دربیاره گفت : حداقل من مابینش یه چیزی خوردم .
فلیکس اهی کشید و گقت : خدایا .. از دست این مرد .
خنده ی ریزی کرد و به سمت فلیکس خم شد و در گوشش گفت : قراره امشب توی بغلم بخوابی .. قراره سرت روی بازوم باشه و پاهات لای پاهام .
لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو به هیونجین داد .
با دیدن چشم های خمار مردش ، اطراف رو نگاهی انداخت و وقتی دید کسی نگاهش روی اون دوتا نیست ، به طرف هیونجین خم شد و لب بالاش رو بین دو لب گرفت و مکید .
هیونجین لبخندش رو جمع کرد و لب پایین فلیکس رو گرفت و زبون زد و با عقب کشیدن فلیکس ، چشماش رو باز کرد و اروم کمرش رو صاف کرد .
فلیکس با عشوه بهش نزدیک شد و گفت : اینم جوابت .
هیونجین نیشخندی زد و نگاهش رو به رو به رو داد .
وقتی هواپیما فرود اومد ، هیونجین وسایلش رو از کابین بالا برداشت و بعد از گرفتن دست فلیکس ، ازش خارج شدن .
به محض پایین اومدن از پله های فلزی هواپیما ، نفس عمیقی کشید و خطاب به هیونجین لب زد : هیونجین دوازده سال پیش تنهایی اومدم کره و هیچ وقت حتی فکرشم نمیکردم دوباره باهات رو به رو بشم .. ولی حالا دست توی دست تو از این پله ها پایین اومدم و دارم باهات میرم توی خونمون .
هیونجین لبخندی زد و گفت : دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم .
فلیکس با خوشحالی سری تکون داد و بازم خواست چیزی بگه که مینهو خطاب به جیسونگ لب زد : این دوتا رو میبینی عزیزم ؟
جیسونگ هم به پیروی از مینهو لب زد : هیش .. اره .. خیلی حال بهم زنن .
مینهو اهی کشید و گفت : اه .. نگو اینقدر توی هواپیما همدیگر رو بوسیدن فکر کردن مردم نمیبیننشون .
فلیکس با خجالت سرش رو پایین انداخت و هیونجین با خنده ی ریزی سر خم کرد و لباش رو روی لب های فلیکس گذاشت و بعد از یه بوسه ی صدا دار ازش جدا شد .
فلیکس با صورتی قرمز شده به طرف سالن رفت و هیونجین همانطور که با لبخند بهش نگاه میکرد خطاب به مینهو گفت : از این به بعد بیشتر میبینی لی مینهو شی .
مینهو و جیسونگ خنده ای کردن و همزمان با هیونجین به طرف سالن رفتن .
.
.
ب خب سلام .. اول اینکه ببخشید دیر شد یه مشکلی برام پیش اومد .
اخرای ویت فور می داره نزدیک میشه .
لطفا ووت و نظر فراموش نشه .
اپ پارت بعدی به نظر و ووت هاتون بستگی داره .
دوستتون دارم .



Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now