part 27

2.5K 173 23
                                        

های استی امیدوارم حالتون خوب باشه .
خب راستش من دنبال ادمین در زمینه های زیر میگردم .
ایمجین .
مومنت .
توییت .
فیک چت .
اگر مایل به همکاری هستید لطفا به آیدی تلگرامم پیام بدید .  @hyunlisar
چنل فقط هیونلیکسه .
ایمجین دوبار در هفته نیاز هست .
مومنت هر روز و جمعه ها هفت تا مومنت .
توییت و فیک چت هم که یک بار در هفته ان.
لطفا به تیممون ملحق شید😇🥺
............................................................................
چنل تلگرام

HYUNLIX_ZONE

سه ماه از اون جریانات گذشت .
جیسونگ کاملا خوب شده بود ولی هنوز جای اون چاقوی تیز روی پهلوش نمایان بود و با هر بار عوض کردن لباس ، قلب مینهو رو به درد میاورد .
فلیکس هم اخرین جلسه ی فیزیو تراپیش بود . توی این سه ماهی که گذشت ، دوماهش رو پاهای فلیکس توی گچ بود و یک ماهش برای فیزیوتراپی بود تا بتونه مثل قبل راه بره .
.
با اتمام کار پزشک ، هوفی از سر اسودگی کشید و لب زد : ممنونم دکتر .
پزشک لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم .
و با اتمام حرفش از اتاق خارج شد .
فلیکس هم سر برگردوند تا وسایلش رو برداره و از اتاق خارج بشه که با هیونجینش چشم تو چشم شد .
لبخند دندون نمایی زد و اروم به طرفش رفت و گفت : زود اومدی عزیزم .
به مردش نزدیک شد و بعد از گرفتن گونه هاش با هر دوتا دستش ، بوسه ای روی چشماش و سپس نوک بینیش زد و گفت : اصلا نرفته بودم .
متعجب اخمی کرد و گفت :  مگه نگفتی کار داری باید زود بری ؟
لبخندی زد و گفت : کارمو سپردم به مینهو و جیسونگ .
ابرویی بالا انداخت و غر غر کنان گفت : چیکار داشتی که مینهو و جیسونگ خبر دارن ولی من که همدم و همسر و عشقتم خبر ندارم ؟
برای بار هزارم توی اون روز خنده ای کرد و توی یه حرکت فلیکس رو به دیوار پشت سرش چسبوند .
یک دستش رو به چونه ی ظریفش رسوند و دست دیگه اش رو روی دیوار ستون کرد و لباشو محکم به لبای فلیکس کوبید .
اخی در اثر برخورد دندون هیونجین به لبش گفت و باعث شد هیونجین از حرکت بایسته .
با بغض توی چشم های هیونجین نگاه کرد و یه دفعه چنان با مشت به سینه اش کوبید که هیونجین از درد خم شد .
فلیکس با داد و لحنی لوس مانند لب زد : لبام درد میکنههههه .
این بود .. این اون فلیکس دوازده سال پیش بود .. این همون پسری بود که هیونجین دوازده سال میخواستش .
فلیکس لوس خودشو .. همون فلیکسی که برای هیونجین لوس و برای بقیه یخ بود .. این بود .. این بود ارزوی دوازده ساله ی هیونجین .
کنترلش رو از دست داد .
فلیکس بهش مشت زده بود و اعصابش رو تحریک کرده بود ، به جهنم ..
مگه این اعصاب برای فلیکس داغون نشده بود ؟ پس برای فلیکسم اروم میشد .
با بغض دستاش رو به گونه های فلیکس رسوند و اروم لباش رو به لبای نرمش رسوند .
فلیکس از حالت های عجیب هیونجین متعجب شد .
اروم دستش رو روی شونه هاش گذاشت و چشماش رو بست .
هیونجین بین بوسه هقی زد و باعث نامنظم شدن بوسشون شد .
فلیکس با اخم چشماش رو باز کرد و سرش رو کج کرد تا هیونجین نتونه ببوسش .
هیونجین با چشم های خیس بهش نگاه کرد و حرفی نزد .
سرش رو به طرف همسرش برگردوند و با پشت دست صورت خیسش رو خشک کرد و گفت : چیشده هیونجینم ؟
چشماش رو روی هم فشرد و هق بلندی زد : فلیکس من .. من خیلی منتظر این روز بودم .. هق هق .. خیلی منتظر روزی بودم که تو دوباره بشی فلیکس لوس خودم .. هق هق .
با شنیدن حرف های هیونجین اشک به چشماش هجوم اورد .
با لب های لرزون ، بوسه ای روی گونه ی هیونجین زد و گفت : من الان اینجا هیونجین .. بهتر نیست که با گریه روزمونو خراب نکنیم و برای یه بارم که شده وقتی کنار همیم فقط بخندیم ؟
بین گریه لبخندی زد و اب بینیش رو بالا کشید : درسته عزیزم حق با توعه .. ببخشید .
فلیکس برای عوض کردن جو لب زد : یا هوانگ هیونجین فهمیدم چرا اینکارو کردی .. نمیخواستی راجب اون جریانی که به مینهو و جیسونگ گفتی به من بگی نههههه ؟
نه رو با داد گفت و باعث شد هیونجین خنده ی بلندی بخاطر چشمای قلمبه و دهن نیمه بازش بزنه .
اروم و متین لب زد : میخوای بدونی ؟
دستش رو به کمرش رسوند و جوری که باسنش بیرون بزنه ایستاد و گفت : بله .. میخوام بدونم .
نگاهش رو از باسن گرد همسرش گرفت و به چشمای شیطونش داد و گفت : پس بهت میگم .. ولی یه شرط داره .
چشماشو ریز کرد و گفت : میشنوم .
هیونجین بازم خندید .. به طرز عجیبی فلیکس امروز کیوت شده بود و دل هیونجین مدام براش می لرزید .
هیونجین : قبل از اینکه بهت بگم با ..
با قرار گرفتن لبای فلیکس روی لباش ، متعجب چشماش رو بست و حرفش رو خورد .
به همون سرعتی که بوسه رو شروع کرده بود ، پایانش داد و گفت : این بود شرطت ؟
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت : نه عزیزم این که شرط نیست وظیفه ایه که در قبال همسرت بر عهده داری .
پوزخندی زد و گفت : هه .. درسته اقای هوانگ هیونجین جذاب من .
دستش رو وارد موهای فلیکس کرد و گفت : بزار بگم .
با عجله سرش رو تکون داد و منتظر شد .
هیونجین : شرطم اینکه بعد از انجام این کار همه چیز رو فراموش کنیم .. تموم این دوازده سال رو فراموش کنیم و جوری زندگی کنیم که انگار تازه ازدواج کردیم ... شرطمو قبول میکنی ؟
نگاهش رو از هیونجین گرفت و با ناراحتی گفت : خیلی برام سخته هیونجین .
لبخند عاشقانه ای زد و گفت : میدونم عزیزم میدونم ... متاسفم که این حرفو بهت زدم و این انتظار رو داشتم .. من واقعا ..
فلیکس : وووو هیونجین بزار حرف بزنم ..
با چشم های گشاد شده به فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد .
فلیکس لبخند دندون نمایی ززد و گفت : خیلی برام سخته هیونجین ولی من بخاطر تو همه چیز رو فراموش میکنم .. چون محض رضای خدا هیونجین من بعد از دوازده سال به راحتی به دستت نیاوردم که بخاطر گذشته ای که تموم شده ، همه چیز رو خراب کنم .ولی ...
با چشم های منتظر به لبای فلیکس نگاه کرد و با شنیدن حرفش حس کرد دنیا داره روی سرش خراب میشه .
فلیکس : ولی تو باید تقاص خیانتی که به من کردی پس بدی .
و چشماش رو با نفرت چرخوند و از کنار هیونجین رد شد .
هیونجین با بغض به طرفش برگشت و اروم لب زد : فلیکس ؟
لبخندی زد و با خوش رویی به طرفش برگشت و گفت : جونم ؟
و با دیدن چشم های خیس هیونجین از شوخی زشتی که انجام داده بود پشیمون شد .
با عجله به طرفش دوید و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و توی اغوشش فرو رفت : هیونجین عزیزم من داشتم باهات شوخی میکردم .
دستای لرزونش رو محکم دور کمر باریک فلیکس حلقه کرد و با صدایی که بغض رو به گلوی فلیکس دعوت میکرد ، لب زد :فلیکس .. تورو خدا دیگه این حرف رو بهم نزن .. خواهش میکنم فلیکس .. ازت خواهش میکنم .
سری تکون داد و اب بینیش رو بالا کشید .
دستش رو توی موهای هیونجین فرو برد و گفت : متاسفم عزیزم .. متاسفم فکر نمیکردم جدی بگیری .. ببخشید .
اب بینیش رو بالا کشید و لبخندی زد : نه عزیزم .. مهم نیست .. اصلا مهم نیست .. فقط ترکم نکن هیچوقت .
عذاب وجدان گرفته بود .. کار هایی که هیونجین باهاش کرده بود خیلی دردناک بود و هرکسی غیر از فلیکس بود تلافی میکرد ولی اون پسر یه عاشق بود ... عاشقی که با عشق معشوقش ضعیف شده بود .
...................................................................................................................................................
بعد از گرفتن بلیط ، با پیشنهاد مینهو به طرف پارک رفتن و بعد از گرفتن بستنی ، روی صندلی های فلزی نشستن .
مینهو با لبخند گفت : جیسونگ ؟
گاز بزرگی به بستنیش زد و با دهنی پر لب زد : بله ؟
مینهو نگاهش رو به جیسونگش داد و گفت : الان ما توی امریکاییم .
سری تکون داد و دوباره از بستنیش خورد .
مینهو با لبخند موهای بلند عشقش رو کنار زد و گفت : خب نظرت چیه بریم کلیسا .
با خنگی گفت : چرا کسی مرده مگه ؟
هوفی کشید و نگاهش رو به رو به رو داد و لب زد : بابا جیسونگ مگه فقط وقتی کسی میمیره میرن کلیسا ؟
نوچی کرد : نه . وقتی که کسی میمره .. برای دعا و نیایش و برای ازدواج .
با خوشحالی لب زد : دقیقااا .
جیسونگ هومی گفت و همانطور که به رو به رو نگاه میکرد ، اخر تیکه ی بستنیش رو هم خورد .
مینهو منتظر بهش نگاه کرد و جیسونگ با تعجب نگاهش رو از درخت ها گرفت و به مینهو داد و گفت : ازدواج ؟
سری تکون داد و گفت : اره عزیزم .. ازدواج .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : می خوای با من ازدواج کنی ؟
با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد و به جیسونگ چشم دوخت .
جیسونگ ادامه داد : چرا ؟
لبخندش رو خورد و گفت : از اولشم قرارمون همین بود .. قرار بود ما با هم ازدواج کنیم ..
نگاهش رو از مینهو گرفت و گفت : نمیشه اقای لی .. یعنی چی ؟ پس رسم و رسومات چی شدن ؟
با داد گفت : چی ؟
جیسونگ ادامه داد : پس خواستگاری چی ؟ حلقه ات کو ؟ اصلا از من پرسیدی میخوام ازدواج کنم یا نه ؟
کمی مکث کرد و لب زد : اصلا من قصد ادامه تحصیل دارم .
خنده ی بلندی کرد و نگاهش رو به جیسونگ شیطونش داد .
از روی صندلی بلند شد و جلوی پای مردش زانو زد و از توی جیبش یه جعبه ی سرمه ای بیرون کشید و درش رو باز کرد .
جیسونگ با دیدن دوتا حلقه ی نقره ای توی اون جعبه ، با خوشحالی جیغی کشید و توجه افراد نزدیک رو به خودش جذب کرد .
مینهو ترسیده عقب رفت و حرفی نزد .
جیسونگ نگاهش رو به مینهو داد و دوباره جیغی کشید .
مینهو دوباره ترسید و گفت : چیشده ؟
جیسونگ دوباره جیغ کشید و خجالت از روی صندلی بلند شد و شروع به دویدن کرد .
مینهو با صدای بلند خندید و شروع به دویدن دنبال جیسونگ کرد .
جیسونگ مدام جیغ میکشید و بین دویدنش می پرید تا خوشحالیش رو بروز بده .
اونقدر به دویدن ادامه داد تا اینکه نفسش گرفت و از حرکت ایستاد .
مینهو با لبخند و نفس بریده بهش نزدیک شد و گفت : خب ؟
دوباره جیغ زد و گفت : قبولهههه .
مینهو با خوشحالی یسی گفت و حلقه ی متعلق به جیسونگ رو در اورد و لب زد : اجازه هست ؟
دست چپش رو بالا اورد و گفت : اره بکن تو .
مینهو نیشخندی زد و گفت : اونو که شب میکنم تو .
جیسونگ با خجالت خندید و گفت : ای گربه ی وحشی .
اروم حلقه رو وارد انگشت جیسونگ کرد و لب زد : تو هم دست من کن .
نگاهی به دستش انداخت و گفت : وای مینهو خیلی به دستام میاد .
سری تکون داد و گفت : اوهوم .
با خوشحالی دستش رو پایین اورد و حلقه رو از توی جعبه خارج کرد و اروم وارد دست مینهو کرد .
مینهو با خوشحالی دستش رو پایین اورد و جیسونگ رو توی بغل گرفت و گفت : کی بریم برای ثبت ؟
دستاش رو دور گردن مینهو حلقه کرد و گفت : اره بریم .. فقط زنگ بزن هیون و فلیکسم بیان .
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم الان زنگ میزنم .
...................................................................................................................................................
از ماشین پیاده شدن و به طرف کلیسا حرکت کردن .
راه رفتن هنوزم کمی برای فلیکس مشکل بود ولی هیونجین مثل یه ستون پشتش بود و بهش کمک می کرد .
با وارد شدن به اون محوطه ، روی اولین صندلی چوبی نشستن و به مینهو که با استرس داشت وارد میشد ، نگاه کردن .
فلیکس با دیدن مینهو ، لبخند دندون نمایی زد و از روی صندلی بلند شد و گفت : استرس داری ؟
به محض شنیدن صدا فلیکس ، به سمتش رفت و محکم بغلش کرد و گفت : خیلی .
هیونجین اخمی کرد و گفت : میشه یکم اروم تر .. هنوزم بدنش درده .
مینهو که تازه متوجه بدن درد فلیکس شده بود ، اوهی گفت و از توی بغلش خارج شد و گفت : متاسفم عزیزم .. حواسم نبود .
سری به نشون نه ی منفی تکون داد و گفت : مشکلی نیست داداشی .
مینهو با شنیدن لقبی که سال ها از شنیدنش ، محروم شده بود لبخندی زد و دستی به موهای فلیکس کشید .
خواست چیزی بگه که صدای کفش های جیسونگ روی کف چوبی کلیسا بلند شد .
با خوشحالی و استرس به طرفش برگشت و خطاب به فلیکس گفت : خب من باید برم توی جایگاه .
و با اتمام حرفش به طرف جایگاه دوید و منتظر جیسونگ موند .
دیدن جیسونگ توی اون کن و شلوار سفید با گل های رنگی توی دستش ، فلیکس رو یاد خودش می انداخت ..
با لبخند نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن نگاه خیره اش ، سرش رو پایین انداخت و گفت : چرا اینطوری نگاه میکنی ؟
دستش رو دور کمر همسرش حلقه کرد و گفت : دارم به این فکر میکنم که دوباره یه جشن بگیریم .
ابرویی بالا داد و خواست حرفی بزنه که هیونجین پیش دستی کرد : دیدنت توی کت و شلوار سفید شده ارزوم فلیکس .. من هر طور که شده باید دوباره مراسم بگیرم و اینبار همه رو دعوت میکنم تا شاهد این باشن که تو داری مال من میشی .
.
با ایستادن رو به روی مینهو لبخند زد و گفت : خب من اماده ام .
کشیش لبخندی زد و شروع به خوندن کرد :اقای لی مینهو شما حاضرین هان جیسونگ روبه عنوان همسر بپذیرید و در غم و شادی و در درد و سلامتی کنارش باشید ؟
مینهو با ذوق به جیسونگ نگاه کرد و با اشتیاق لب زد : بله .
جیسونگ با خجالت لب گزید و کشیش اینبار خطاب به جیسونگ گفت : اقای هان جیسونگ شما حاضرین لی مینهو شی رو به همسری بپذیرید و در شادی و اندوه و ناراحتی در کنارش باشید ؟
کمی مکث کرد و با چشم های خیس و لبخندی محو لب زد : بله .. حاضرم .
کشیش : از این پس من شما رو زوج اعلام میکنم .
با این حرف کشیش ، فلیکس جیغی کشید و شروع به دست زدن کرد .
هیونجین هم به پیروی از همسرش ، دست زد و با لبخند نگاهش رو به مینهو و جیسونگ که در حال بوسیدن لبای هم بودن داد .
.
.
با رسیدن به خونه ی فلیکس ، از ماشین پیاده شدن و وارد خونه شدن .
فلیکس چراغ ها رو روشن کرد و خطاب به جیسونگ و مینهو گفت : براتون اتاق طبقه ی بالا رو اماده کردم برید اونجا .. من و هیونجین اتاقمون پایینه .. نگران چیزی نباشید .
جیسونگ گلوش رو صاف کرد و به طرف فلیکس رفت و اروم گفت : ام فلیکس .. میگم که اینجا صدا ..
هیونجین از توی اشپزخونه لب زد : دیوار های این خونه ضد صدان جیسونگ شی .. پس خیالت راحت .
جیسونگ با خجالت چشماش رو روی هم فشار داد و فلیکس با خنده ی ریزی گفت : راست میگه .. نگران نباش .. قرار نیست صدای ناله های پر از لذتت رو بشنویم .
با خجالت مشتی به شونه فلیکس کوبید و به سمت پله ها دوید .
مینهو خنده ای کرد و گفت : ممنونم فلیکس .
سری تکون داد و با خوش رویی گفت : برو .. زیاد منتظرش نزار .
فاصله اش رو با برادرش کم کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : بازم ممنونم .
و به طرف اتاق رفت تا یکی شدن جسمش رو بعد از ازدواج با جیسونگ جشن بگیره .
هیونجین از توی اشپزخونه خارج شد و به طرف اتاق رفت .
فلیکس پیراهنش رو از تنش خارج کرد و رکابی مشکی رنگی به تن کرد و بعد از در اوردن شلوارش روی تخت خزید .
هیونجین با دیدن مردش ، گلوش رو صاف کرد و گفت : فلیکس من میرم توی سالن میخوابم .
اخمی کرد و گفت : چرا ؟
هیونجین نگاهش رو به چشم های فریبنده ی عشقش داد و گفت : توی این سه ماه حتی یکبارم کنار هم نخوابیدیم .. تو توی این اتاق بودی و من توی اتاق طبقه بالا .
روی تخت نشست و گفت : درسته .. ولی الان دیگه باید پیشم بخوابی .
هیونجین سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
فلیکس از روی تخت بلند شد و به طرف هیونجین رفت .
دستش رو روی گونه اش گذاشت و سرش رو بالا اورد و گفت : مشکل چیه هیون ؟
اه مقطعی کشید و گفت : میترسم بهت دست بزنم و اتیش بگیرم .. میترسم نتونم خودمو کنترل کنم و باهات انجامش بدم .. نمیخوام یکی شدن بعد از سال ها به اجبار انجام بشه پریچینابیت من .
لبخند محوی زد و روی نوک پاهاش ایستاد .
بوسه ی ریزی روی لبای هیونجین گذاشت و به طرف گوشش رفت .
اروم نرمی گوشش رو بین دو لب گرفت و مکید و در گوشش نجوا کرد : هیچ کس جلوتو نگرفته هوانگ هیونجین شی .
.....
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید کیوتی های من.


Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now