فلیکس سری تکون داد و هیونجین با نیشخند شیطونی که دور از دید فلیکس بود ، ماشین رو راه انداخت و به طرف خونه مینهو حرکت کرد .
با رسیدن به خونه ی مینهو ، ماشین رو پارک کرد و خطاب به فلیکس لب زد : فلیکس عزیزم ما شامم نخوردیم می خوای اول شام بخوریم ؟
فلیکس سری تکون داد و گفت : نه عزیزم .. بعدا می خوریم .
هیونجین سری تکون داد وگفت : باشه عزیزم پس بریم .
فلیکس لبخندی زد و کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد .
هیونجین هم متقابلا پیاده شد و به طرف فلیکس رفت .
دستش رو پشت کمر عشقش حلقه کرد و با هم به طرف ورودی رفتن .
هیونجین زنگ رو فشرد و منتظر جواب موند . طولی نکشید که مینهو در رو بدون هیچ حرفی باز کرد و ایفون رو گذاشت .
با این کارش فلیکس به هیونجین نگاه کرد و گفت :
هیون ؟
هیونجین به طرفش برگشت و گفت : جونم ؟ فلیکس با اخمی غلیظ لب زد : من حس خوبی ندارم .
هیونجین از توی دلش خندید ولی متقابلا با اخم گفت : چرا اخه ؟
فلیکس شونه ای بالا داد و گفت : نمیدونم .
هیونجین خم شد و بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و با اطمینان لب زد : حس بد نداشته باش فلیکس .. همه چیز امشب باب میل تو پیش میره .
فلیکس که منظور هیونجین رو نفهمیده بود ، سری تکون داد و به طرف پارکینگ قدم برداشت .
وقتی به اسانسور رسیدن ، هیونجین دکمه رو زد و منتظر موند تا در ها باز بشه .
به محض باز شدن در ها فلیکس رو به داخل هل داد و خودش هم متقابلا وارد شد .
فلیکس که استرس شدیدی گرفته بود ، دست هیونجین رو گرفت و گفت : هیونجین .. من واقعا میترسم .
هیونجین اخمی کرد و دستش رو از توی دست فلیکس بیرون کشید و محکم بغلش کرد .
کم کم داشت از این سوپرایزی که برای فلیکس در نظر گرفته بود پشیمون می شد .
اون تموم تلاشش رو کرده بود تا فلیکس رو خوشحال کنه ولی انگار بیشتر بهش استرس وارد کرده بود .
اهی کشید و لب باز کرد تا به فلیکس همه چیز رو بگه که در باز شد و مینهو با شیطنت لب زد :
مدیونی اگر بهش بگی .
فلیکس از توی بغل هیونجین بیرون اومد و گفت :
چی رو نباید بهم بگه هیونگ ؟ لطفا یه چیزی بگو
..
با جواب نگرفتن از مینهو ، به طرف هیونجین چرخید و گفت : هیونجینا .
هیونجین با دلسوزی لب زد : جونم فلیکسم ؟
فلیکس با استرس و دست هایی که داشتن میلرزیدن گفت : تورو خدا بگو چی شده ؟
مینهو نگران شده دست فلیکس رو گرفت و گفت :
چیزی نیست عزیزم .. بیا بریم داخل می فهمی .
فلیکس که بغض کرده بود سری تکون داد و دست هیونجین رو گرفت و گفت : تنهام نذار .
هیونجین لبخندی زد ولی از درون داشت اتیش میگرفت .
دست فلیکس رو محکم گرفت و گفت : به هیچ عنوان تنهات نمیذارم عزیزم .. بیا بریم .
که کمی اروم شده بود با هیونجین و مینهو وارد خونه شد و با دیدن تاریکی بیش از حدش ، از حرکت ایستاد دست هیونجین رو محکم تر گرفت .
خواست چیزی بگه که بمب شادی بالای سرش ترکید و یه دفعه چراغا روشن شدن و همه با صدای خندون لب زد : تولدت مبارک .
فلیکس جیغ بلندی از ترس کشید و پشت سر هیونجین رفت .
بعد از چندثانیه از پشت سر هیونجین بیرون اومد و لب زد : تولد ... تولد منه ؟
جونگین لب زد : بله بله .. تولد شماست اقای زیبا .
هیونجین لبخندی زد و فلیکس رو توی بغل گرفت و لب زد : تولدت مبارک عشقم .. بمونی برام .
فلیکس که از شوق زیاد چشماش خیس شده بود ، دستاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد و سرش رو توی گردنش مخفی کرد و گفت: مرسی عزیزم .. واقعا مرسی .
هیونجین لبخندی زد و گفت : کاری نکردم همه کسم .
جیسونگ به طرف مینهو رفت و گفت : خاک توی سرت نتونستی یه تولد برام بگیری .
مینهو متعجب به جیسونگ نگاه کرد و گفت :
عزیزم من برای تو سنگ تموم گذاشتم .. بردمت رستوران .. بردمت بستنی خوردیم .. رفتیم بار و تا اخر شب همش خوش گذروندیم .. این هیونجین رو نبین مهمون دعوت کرده ها ..
چان خنده ای کرد و گفت : بسه دیگه بیایین بریم بشینیم تا فلیکس شمع ها رو فوت کنه .
چانگبین هم لب زد : راست میگه بیایین بریم .
و با اتمام حرف اون دو نفر بود که همه به طرف سالن رفتن و روی مبل ها جا گرفتن .
کنار هیونجین نشست و نگاهی به اطراف انداخت .
با ندیدن توجه از طرف دیگران ، نامحسوس بوسه ای روی گونه ی هیونجین گذاشت و سرش رو با خجالت پایین انداخت و به کیک نگاه کرد .
هیونجین لبخندی زد و برای معذب نکردن فلیکس خودش رو زد به اون راه و گفت : خب خب خب ... کیک رو بیارین .. و اینکه چان یه لحظه میای
؟
چان لبخندی زد و گفت : البته مرد عاشق .
و هر دو با هم به طرف اتاق رفتن .
فلیکس نگاه گیجی به هیونجین انداخت و همون لحظه جیسونگ کنارش نشست و گفت : سوپرایز شدی ؟
نگاهش رو به جیسونگ داد و با لبخند لب زد :
خیلی زیاد . ولی خب خیلی استرس گرفته بودم .. جیسونگ اروم فلیکس رو توی بغل گرفت و گفت : میدونم عزیزم ... کم استرس نکشیدی .. کاملا درکت میکنم .
فلیکس سری تکون داد و دستش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و نفس عمیقی کشید .
جیسونگ چند ضربه به کمر فلیکس زد و لب زد :
خیلی خوبه که برگشتی فلیکس .. خیلی .
فلیکس با خجالت خندید و از توی بغل جیسونگ بیرون اومد و گفت : ممنونم .
با اتمام حرفش ، مبل کنارش پایین رفت و دستی دور کمرش حلقه شد و صدایی توی گوشش پیچید
: هی هان جیسونگ .. برو پیش مردت .
جیسونگ خنده یی کرد و گفت : حالا نمیشه یکم پیش فلیکس باشم ؟
هیونجین با لبخند به فلیکس نگاه کرد و بوسه ای رو گردنش گذاشت و گفت : معلومه که نه .. این پسر خوشگل توی بغلم مال منه .
لبخندی زد و گفت : هی هوانگ اینطوری حرف نزن .
هیونجین اروم خندید و گفت : چشم قربان .
مینهو همراه با کیک از اشپزخونه بیرون اومد و لب زد : خب وقته تولده .. تولد تولد تولدت مبارک داداش کوچولوی من .
فلیکس با خوشحالی به کیک نگاه کرد و توی بغل هیونجین لم داد .
هیونجین محکم تر بغلش کرد و توی گوشش گفت
: تولدت مبارک عزیزدلم .. بمونی برام .
فلیکس با لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد ، به هیونجین نگاه کرد و گفت : مرسی عزیزم .
جونگین وویی گفت و لب زد : بسه دیگه اینقدر عاشقانه های تو و فلیکس رو دیدیم حالمون بهم خورد .. فلیکس شی فوت کن کیک بخوریم دیگه .
فلیکس خنده ای کرد و لب زد : چشم .
و خم شد و شروع به ارزو کردن کرد .
همانطور که ارزو میکرد ، هیونجین دستی به موهای فلیکس کشید و با عشق به گردن عشقش نگاه کرد .
بعد از این که ارزوش تموم شد شمع ها رو فوت کرد و همه شروع به دست زدن کردن .
فلیکس با خوشحالی لب زد : واقعا ممنونم .. خیلی زحمت کشیدین .
چان لبخندی زد و گفت : ما که کاری نکردیم همش کار مردتون بوده .
فلیکس متعجب به هیونجین نگاه کرد و گفت : کار تو بوده ؟
هیونجین نیشخندی زد و گفت : انتظار دیگه ای داری عشقم ؟
فلیکس خنده ای کرد و گفت : مرسی عزیزم .
خیلی زحمت کشیدی .
هیونجین بدون توجه به بقیه بوسه ای روی لبای فلیکس زد و گفت : بازم میگم تولدت مبارک عزیزم .
فلیکس لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت .
مینهو با علاقه به فلیکس نگاه کرد و به طرفش رفت .
گونه هاش رو گرفت و بوسه ای روی پیشونی فلیکس زد و گفت : تولدت مبارک داداشی ...
خیلی دوست دارم .
فلیکس لبخند محوی زد و لب زد : مرسی .
چانگبین که به شدت بی حوصله شده بود ، لب زد : یلا کادو ها رو باز کنید من منتظر اون یکی سوپرایزم .
فلیکس متعجب نگاهش رو از چانگبین گرفت و به هیونجین داد : بازم چیزی هست ؟
هیونجین لبخندی زد و از روی مبل بلند شد .
فلیکس بهش نگاه کرد و گفت : هیونجین ؟
هیونجین جلوی پاهای فلیکسش زانو زد و گفت :
گوش کن فلیکس .. ما تقریبا 31 ساله که ازدواج کردیم ولی خیلی وقته حلقه نداریم توی دستامون .
نمیدونم تو اون حلقه رو چیکار کردی ولی من هنوزم دارمش .. میترسیدم اون حلقه رو نداشته باشی .. واسه همین ..
کمی مکث کرد و جعبه ای از توی جیبش بیرون کشید و رو به روی فلیکس گرفت و درش رو باز کرد .
نفس عمیقی کشید و به صورت متعجب فلیکس نگاه کرد و ادامه داد : من 31 سال پیش با تو ازدواج کردم توی کلیسایی که توی پاریس و روبه روی برج ایفل بود .
اون موقع من و تو تنها بودیم با یه کشیش .
الان میخوام بازم ازت درخواست ازدواج کنم ...
این دفعه بازم منو تو ولی با حضور کلی ادم ...
قبول میکنی ؟
فلیکس با بغض به هیونجین نگاه کرد و از روی مبل بلند شد .
کیف پولش رو از توی شلوارش بیرون کشید و رو به روی هیونجین نشست و اون کیف چرم رو باز کرد .
توی یکی از جیب های مخفیش دست کرد و حلقه ی نقره ای رو بیرون کشید و جلوی هیونجین گرفت و گفت : نیازی به حلقه ی جدید نبود عزیزم .. مگه من میتونم تو رو فراموش کنم ؟ این همون حلقه ای که بهم دادی .
هیونجین متعجب لب زد : هن .. هنوزم داریش ؟ فلیکس لبخند دندون نمایی زد و با چشم های خیس سرش رو بالا و پایین کرد .
هیونجین با ناباوری و چشم هایی که خیس شده بودن ، به فلیکس نگاه کرد و بلافاصله روی زانوهاش بلند شد و محکم دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و بوسه ای روی گردنش گذاشت و گفت : ممنونم .. ممنونم ... ممنونتم فلیکس ..
خیلی ازت ممنونم پریچینابیت من .
فلیکس با چشم های خیس خندید و متقابلا هیونجین رو بغل کرد و لب زد : منم ازت ممنونم هیونجینم
.
..........................................................
YOU ARE READING
Wait for me ^hyunlix^
Fanfictionکاپل ها : Hyunlix _ hyunmin _ Minsung _ 2chan ژانر : romance _ dark _ smut روزهای آپ : دو شنبه ها
