با حس سنگین شدن دستاش ، با تعجب نگاهش را به هیونجین داد و با دیدن چشم های بسته اش هینی کشید .
سیوان با عجله صورت پسرش رو گرفت و چند ضربه بهش زد تا بهوش بیاد ولی هیچ اثری نداشت .
لینا با گریه به سمت هیونجین رفت و گفت : سیوان .. سیوان هق هق بچممم .
سیوان با عجله پرستار ها رو صدا زد تا یک اتاق برای پسرش خالی کنن .
مینهو ناراحت از اتفاقاتی که در جریان بود ، با کمک جیسونگ هیونجین رو روی شونه هاش انداخت و به طرف بخش دوید .
با رسیدن به اتاق پسرک بی هوش رو روی تخت گذاشت تا پرستار ها به وضعیتش رسیدگی کنن .
سیوان اهی کشید و خطاب به پرستاری لب زد : برو بگو دکتر کیم بیاد بالای سرش من باید برم به بیمارای دیگه ام رسیدگی کنم .
و بلافاصله با اتمام حرفش از اتاق خارج شد .
همانطور که داشت به سمت ریکاوری قدم بر میداشت تا از حال فلیکس اگاه بشه ، صدای مینهو رو از پشت سرش شنید : دکتر ؟
سیوان با لبخند محوی به سمتش برگشت و گفت : بله ؟
اشکی از گوشه ی چشمش چکید و دل جیسونگ رو برای هزارمین بار داغون کرد .
مینهو : من .. من چیزی از عمل و بیمارستان نمیدونم .. هق .. ولی می دونم یه عمل اینقدر طول نمی کشه .. هق .. اونم .. اونم وقتی فقط بخاطر یه خودکشی بوده .
سیوان اهی کشید و گفت : الان باید برم وضعیت فلیکس رو چک کنم .. لطفا توی اتاقم منتظر باشید تا بیام براتون توضیح بدم .
اروم سری تکون داد و به کمک جیسونگ به سمت اتاق سیوان رفت .
.
تا وارد ریکاوری شد ، خطاب به دکتر بی هوشی لب زد : سطح هوشیاریش چنده ؟
دکتر کیم : 3 قربان .
سیوان اهی کشید و لب زد : خیلی کمه . لطفا منتقلش کنید به CCU و حتما اتاق ویژه باشه .
دکتر کیم : بله .. به پرستار می گم.
سیوان : ممنون .
بعد چیزی حدود 20 دقیقه در اتاق باز شد و سیوان وارد شد .
مینهو از روی صندلی بلند شد و گفت : لطفا بگید چیشده .
سری تکون داد روی صندلیش جا گرفت : خب .. لطفا به خودتون مسلط باشید چون این چیزی که قراره بشنوید اصلا خوشایند نیست .
مینهو با نگرانی لب زد : چی .. چیشده ؟
سیوان : اه ... ببینید مینهو شی .. عمل فلیکس در اصل باید نیم ساعت طول می کشید ولی چرا 10 ساعت من توی اتاق عمل بودم ؟ چون 6 تا از رگ های قلب فلیکس مسدود شده بود و ما مجبور شدیم یک عمل قلب روش انجام بدیم .
مینهو : چ ..چی ؟
سیوان ادامه داد : رگ های خون رسانی که به قلب فلیکس وارد میشدن مسدود بودن بخاطر همین ما مجبور شدیم بای پس انجام بدیم و این عمل نزدیک 7 ساعت از وقت مارو گرفت و همزمان با اون اب زیادی وارد سینه اش شده بود .
و اینکه بای پس کاملا موفقیت امیز بود ولی وقتی قلب رو توی بدنش گذاشتیم ، شروع به تپش نکرد .
ما چند بار شوک دادیم ولی بازم هیچ اتفاقی نیوفتاد .. کاملا نامید شده بودیم .. میخواستیم دست از شوک دادن برداریم که با خودم فکر کردم شاید با صدای کسی که دوسش داره قلبش تپش کنه واسه همین به پرستار گفتم موبایلم رو بیاره و فیلمی که از جوانی خودش و هیونجین رو داشتم ، براش گذاشتم . ولی بازم کار نکرد تا اینکه توی فیلم هیونجین قهقه ی بلندی زد و همین مصادف شد با شروع تپش فلیکس ... ولی ضریب هوشیاریش خیلی پایینه .. قلبش میزنه ولی مغزش خاموشه .. برید از خدا بخوایید که بعد از دو هفته یا حتی یک ماه بهوش بیاد چون در غیر این صورت فقط سه درصد احتمال بازگشتش به این دنیا وجود داره .
با اتمام حرف های سیوان ، سرش رو بین دوتا دستش گرفت و بدون توجه به چیزی به اسم خجالت شروع به زجه زدن کرد .
اونقدر گریه کرد که سیوان هم کلافه شد و چند قطره اشک از چشمش چکید .
از روی صندلی بلند شد و خواست به هیونجین سری بزنه که صدای همهمه ای توجهش رو جلب کرد : ولم کنننننن .
با عجله از اتاق بیرون زد .
با دیدن هیونجین که به زور داشت انژیوکت رو از دستش خارج می کرد ، هینی کشید و به طرفش دوید .
شونه هاش رو گرفت و به طرف خودش برگردوند : داری چه غلطی می کنی ؟
هیونجین که بالاخره موفق شده بود انژیوکت رو از دستش خارج کنه ، با عجز و مظلومیت به پدرش نگاه کرد و گفت : ترو خدا بزار ببینمش .. اینا نمیذارن من برم پیش فلیکسم .. بزار ببینمش بابا .. هق هق .. بابا بزار ببینمش .. هق هق یه دقیقه فقط .. هق هق .. نه نه یک دقیقه هم نمی خوام بزارم فقط سی ثانیه ببینمش .. توروخدا بابا .. هق هق .
لینا با چشم های خیس به سیوان نگاه کرد و گفت : سیوان بزار ببینمش .. لطفا .. بچم اینطوری از دست میره سیوان .
هوفی کشید و به هیونجین که با سر پایین افتاده و دستانی که خون فواره وار ازش خارج می شد گریه می کرد ، نگاه کرد .
خطاب به پرستار لب زد : دستش رو پانسمان کنید بعدم ببریدش تا فلیکس رو ببینه ولی نذارید بره داخل .
پرستار احترامی گذاشت و شروع به پانسمان کردن دست هیونجین کرد .
وقتی کارش تمام شد ، هیونجین بدون فرصت دادن بهش از روی صندلی های انتظار بلند شد و به سمت CCU دوید .
هرچی نباشه اون یه دکتر بود و می دونست که بعد از عمل هر بیمار رو به کدوم بخش منتقل می کنن .
پرستار اهی کشید و از اونجایی که دکتر بد اخلاقشون رو خوب می شناخت و می دونست نمی تونه جلوش رو بگیره ، به سمت ایستگاه پرستاری رفت .
.
با رسیدن به پشت شیشه های CCU ، فلیکس رو دید که با کلی دستگاه توی دهنش روی تخت دراز کشیده و قلبش خیلی اروم و ملایم در حال زدن بود .
اشکی ریخت . دستش رو روی شیشه گذاشت و گفت : فلیکسم .. فلیکس .. می خواستی منو تنها بزاری ؟ می خواستی به همه ثابت کنی هیونجین بدون تو هیچه ؟ ثابتش کردی فلیکس .. همه می دونن من بدون تو هیچی نیستم .. برگرد پیشم فلیکس .. می دونم مقصر تموم این اتفاقات منم .. تو رو خدا برگرد پیشم .. بیا به همه ثابت کنیم هنوزم عاشق همیم .. برگرد فلیکس .. توروخدا چشمات رو باز کن .. من می خوام ببوسم لباتو ولی چطوری با وجود اون دستگاه ها این کارو کنم ؟ هوم ؟ می خوام دستات رو بگیرم ولی چطوری با وجود این همه زخم بهت دست بزنم ؟ چرا اینکارو باهام کردی فلیکس ؟ من بد بودم تو چرا بد شدی ؟ چرا می خواستی تنها بذاری ؟ اینقدر از من بدت اومده بود ؟ اینقدر زندگی کنار من برات سخت بود ؟ غلط کردم فلیکس خب ؟ تورو به مسیح هق هق برگرد پیشم .. تورو خدا هق هق برگرد پیشم پریچینا بیت من .. برگرد پیشم . هق هق .
سیوان تمام مدت توی سالن دور از هیونجین ایستاده بود و به شونه های خمیده و صورت خیس پسرش نگاه میکرد تا مبادا کار خطایی ازش سر بزنه .
با سست شدن پاهاش روی زمین نشست .. دستش رو روی قلبش گذاشت و مدام از فلیکس خواهش می کرد که برگرده .
سیوان به سمتش دوید و از روی زمین بلندش کرد .
اروم سر پسرش رو روی شونه اش فیکس کرد و دستش رو توی موهاش کرد تا کمی اروم بشه .
هیونجین با زجه لب زد : بابا .. هق هق فلیکس به حرف من گوش نمیده چون از من بدش میاد .. میشه تو ازش هق هق بخوای برگرده پیشم .. هق هق .. اگر من بهش بگم دلم براش تنگ شده فکر می کنه دارم دروغ می گم .. میشه تو بهش بگی دارم از دوریش می میرم ..هق هق .. اگر .. اگر هق هق .. اگر من بگم خیلی دوستش دارم حتی بیشتر از قبل ، باورم نمیکنه .. هق هق .. میشه تو بهش بگی هق هق .. بهش بگو برگرده .. بگو نیاز .. هق هق .. دارم صداشو بشنوم .. بهش بگو بدون شنیدن صداش میمرممم .. هق هق .
سرش رو بالا گرفت تا اشکاش پایین نریزن ..
بوسه ای روی شقیقه ی پسرش گذاشت و گفت : اون بر می گرده عزیزم .. تو باید قوی باشی تا ازش مراقبت کنی نه اینکه وا بدی هیونجینم .. قوی باش پسرم .. تحمل کن .. اون می تونه بشنوه .. چرا فقط باهاش حرف نمیزنی تا بفهمه چقدر دوستش داری ؟ برو پیشش عزیزم .
هیونجین اشکی ریخت و گفت : ممنونم بابا .
بلافاصله از توی بغل پدرش بیرون اومد و به سمت درب اتاق رفت .
اروم در رو باز کرد و وارد شد .
نگاهی به سیوان انداخت و وقتی لبخند ارامش بخشش رو دید ، در رو بست و با قدم هایی سست به سمت تخت رفت .
به محض رسیدن به تخت سفید ، اشکی ریخت . خم شد و بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و گفت : سلام عزیزم .. خوبی ؟
خیلی دلم برات تنگ شده بود فلیکس .. الان دارم می فهمم دوری از تو داره روانیم می کنه ..
دوباره بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : میشه برگردی پیشم ؟
اشکی ریخت و اروم روی صندلی نشست . دست فلیکس رو گرفت و بوسه ای روش زد : من پشیمونم فلیکس .. از تمام کار هایی که باهات کردم پشیمونم .. میدونم خیلی دیره ولی خیلی پشیمونم خیلی .. لطفا لطفا برگرد پیشم .. می خوام بهت بگم چقدر دوست دارم .. میخوام بهت ثابت کنم حتی کوچیکترین چیز مثل کش موهات رو هنوزم دارم ... از کاری که با سونگمین توی اتاق خودمون کردم ناراحتی ؟ حق می دم بهت عزیزم .. من غلط کردم .. خونه رو عوض می کنم .. خونه ای میخرم که تو انتخابش کرده باشی .. میشه الان فقط برگردی ؟ میشه دوباره بشی اون پسر لوسی که بدونش میمیرم ؟ برگرد پیشم فلیکسم .. هق هق .. برگرد .. هق هق .
با اتمام حرفش ، نگاهش رو به چشم های فلیکس داد و با دیدن قطره ی اشکی که گوشه ی چشم های بسته اش چکید ، دستش رو بالا اورد و به لباش چسبوند و شروع به گریه کردن کرد .
بعد از چیزی حدود پنج دقیقه سیوان وارد اتاق شد و گفت : هیونجین .. وقت تمومه بابا .
هیونجین بغضی کرد و گفت : نمیشه پیشش بمونم .. خواهش می کنم ... هق هق .. اینجا مگه وی ای پی نیست ؟ بزار من پیشش بمونم .. توروخدا .
سیوان اهی کشید و گفت : مامان فلیکس متوجه این موضوع شده ... الان چند دقیقه ای میشه که اومده بیمارستان و میگه خودش می خواد از پسرش مراقبت کنه ..
هیونجین با عجز و کاملا مظلومانه و نفس بریده گفت : ولی من همسرشم بابا .
سیوان هیچ وقت طاقت اینطور اشک ریختن هیونجین رو نداشت .. فقط سه بار دیده بود که پسرش اینطوری گریه کنه یکی زمانی که فلیکس برای همیشه ترکش کرد و یکی وقتی که فلیکس دوباره وارد زندگیش شد و دیگری الان که بازم به فلیکس مربوط می شد .
لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .. تو برتری داری نسبت به اون .. بمون بابا .. بمون عزیزم .. خودم اونو دکش میکنم .
لبخند محوی زد و گفت : مرسی .
سیوان :الانم بلند شو برو به قیافه ات برس .. خب اگر فلیکس بهوش بیاد تورو اینطوری ببینه که طلاق می گیره ازت ..
هیونجین : یعنی اینقدر بدم ؟
سیوان : از بدم بد تری .. فقط برو خونه ی ما دوش بگیر یا نه همینجا که حموم داره برو همینجا حموم کن .. خودم میرم برات لباس میارم .
میترسید .. میترسید هیونجین وارد خونه ی خودش و جایی که فلیکس خودکشی کرده بود بشه و بلایی سر خودش بیاره .
هیونجین : ممنونم بابا .
سیوان اروم به سمتش رفت .
بوسه ای روی پیشونی فلیکس و سپس هیونجین زد و گفت : خیلی باهاش حرف بزن هیونجین .. اون بخاطر تو به زندگی برگشت .
اخمی کرد و لب زد : منظورت چیه بابا ؟
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : شش تا از رگای کرونریش گرفت وسط عمل .. بخاطر همین مجبور شدیم بای پسشون کنیم .. بعد که کارمون تموم شد قلب رو که سرجاش گذاشتیم و بخیه کردیم ، قلبش نتپید .. شوکم دادیم بازم اتفاقی نیوفتاد تا اینکه صدای تو رو براش گذاشتم .
هیونجین با نگرانی و قلبی که مدام هری میریخت ، به فلیکس نگاه کرد .
دستی به موهای لخت همسرش کشید و گفت : حسابی منو بابا رو ترسوندیا ..
سیوان لبخند محوی از این حرکت و حرف پسرش زد و به سمت در رفت : هیونجین من میرم تا کارا رو راست و ریست کنم .. تو هم یه دوش بگیر .
هیونجین سری تکون داد و به رفتن پدرش نگریست .
به محض بسته شدن در اتاق ، نگاهش رو به فلیکس داد .
از روی صندلی بلند شد و بوسه ای روی دست و پیشونی همسرش گذاشت و به سمت حمام رفت .
...................................................................................................................................................
پنج روز گذشته بود و هیونجین حتی یک ثانیه هم از فلیکس غافل نشده بود .. حتی زمان های دستشویی و حمام در رو باز می ذاشت تا چهره ی غرق خوابش رو ببینه ..
توی این چند روز هیچ اثری از بهبودی توی حال فلیکس پیدا نشد و این نگرانی هیونجین رو که شبا فقط یک ساعت می خوابید و بقیه ی ساعات رو مثل یک بت به فلیکس نگاه میکرد ، تشدید می کرد .
مدام با فلیکس حرف میزد تا شاید تاثیری در بهبودیش ببینه ولی هیچ که هیچ .
.
حوله ی خیس رو از توی سطل در اورد و ابش رو گرفت .
دست فلیکس رو توی دست گرفت و شروع به تمیز و خیس کردن بدن سفیدش کرد و همزمان باهاش حرف زد : سلام عزیزم .. امروز پنجمین روزیه که داری چشمای خوشگلت رو ازم دریغ می کنی ... اونجا رو دوست داری ؟ راحتی ؟ معلومه که راحتی توی عالمی که تو الان هستی ، هیونجینی وجود نداره که بخواد اذیتت .. ک..کنه .. هق .. کی قراره بهوش بیای پریچینا بیت ؟ خیلی دلم برات تنگ شده ... زخمای دستات تقریبا خوب شدن ولی جاش هنوز مونده .. من مدام پانسمانشون رو عوض میکنم و برات پماد میزنم تا جاشون نمونه .. شاید باورت نشه فلیکس ولی حس می کنم روز به روز داری خوشگل تر میشی .. یعنی بخاطر مراقبت های منه ؟ هق
سعی کرد شوخی کنه ولی بغض لعنتی که توی گلوش بود اجازه نمی داد بدون اشک ریختن بخنده .
اهی کشید و اشکاش رو با ساق دستش کنار زد و تا خواست دوباره حوصله ی خیس رو روی دستای همسرش بکشه ،موبایلش زنگ خورد .
اروم از روی صندلی بلند شد و به سمت موبایلش رفت .
با دیدن اسم چانگبین ، نگاهی به فلیکس انداخت و از اتاق خارج شد تا صداش توی عالم خودش فلیکس رو اذیت نکنه .
ایکون سبز رو زد : بله ؟
چانگبین : هی هیونجین .. حالت چطوره رفیق ... می دونی چند وقته یه حالی از من نپرسیدی ؟
سری تکون داد و گفت : متاسفم این مدت خیلی درگیر بودم .
چانگبین با شیطنت لب زد : درگیر سونگمین ؟
هیونجین اهی کشید و گفت : نه درگیر فلیکس .
چانگبین : چی ؟
هیونجین شروع به توضیح دادن تمام اتفاقاتی که افتاده بود کرد و به چانگبین گفت که الان توی بیمارستانه و همزمان کمی از بیمارستان بیرون زد و توی باغ راه رفت تا هواش عوض بشه .
با اتمام حرفاش سکوت کرد تا چانگبین به حرف بیاد .. با توجه به شناختی که از دوستش داشت میدونست الان فحش کشش میکنه ولی دقیقا برخلاف انتظارش رخ داد .
چانگبین : پس من و چان الان میاییم برای دیدنت .. حرفم بزنی با چوب میام توی کونت .
بالاخره بعد از مدت ها لبخند دندون نمایی زد ولی با یاد اوری فلیکس سریع جمعش کرد و لب زد : من باید برم چانگبین ، خیلی از فلیکس دور شدم .. شب میبینمت .. فعلا .
چانگبین : بای .
بلافاصله با اتمام تماس ، به سمت ورودی بیمارستان دوید و وارد شد .
از توی یخچال توی سالن بیمارستان ابمیوه ای انتخاب کرد و دوباره به سمت اتاق رفت .
به 100 متری اتاق که رسید ، در ابمیوه رو باز کرد و تا خواست بخوره نگاهش به سمت در اتاق فلیکس رفت .
با دیدن پزشکان و پرستار هایی که داشتن به سمت اتاق میدویدن ، قلبش اومد توی دهنش .
با ترس و نگرانی ابمیوه رو رها کرد و مات و مبهوت به پزشکان و پرستار ها نگاه کرد : فلی .. فلیکسم .
................
شرط برای آپ پارت بعدی۱/۸۵کا
YOU ARE READING
Wait for me ^hyunlix^
Fanfictionکاپل ها : Hyunlix _ hyunmin _ Minsung _ 2chan ژانر : romance _ dark _ smut روزهای آپ : دو شنبه ها
