part 23

3K 320 47
                                        

وای سلاممممممم .
بخدا من بعد از مدت ها تازه تونستم به یه فیلتر وصل شم و بیام آپ کنم .
الان سه تا فیک رو آپ میکنم منظورم مال شنبه و یکشنبه و دوشنبه است .
امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید و واقعا متاسفم که اذیت شدید واقعا نمیتونستم بیام .
............................................................................

بی حال و بی جون روی زمین افتاده بود و مدام از درد به خودش می پیچید .
سرفه ی بلندی زد و باعث شد بزاق خون الودش از گوشه ی لبش بیرون بریزه و کمی بعد این سنگریزه های زیر پاش بودن که پذیرایی این رنگ سرخ بودند .
اروم چشم هاش رو باز کرد و به پنجره ای که اجازه ی عبور نور های خورشید رو می داد ، نگاه کرد .
نمی دونست چرا ولی برای یه لحظه هیونجین اومد توی ذهنش و البته خاطره ای از 13 سال پیش .
اون زمان فلیکس سال اخر بود و هیونجین دانشگاه ولی نه دختر های دانشگاه و پسران اون و نه پسر و دختران مدرسه نتونستن عشق این دوتا رو از هم کم کنن .
هیونجین همیشه بعد از اتمام کلاساش به طرف مدرسه ی فلیکس می رفت و مهم نبود چقدر خسته و بی حال باشه در هر صورت روز و شبش توی فلیکس خلاصه می شد و چی بهتر از انتظار برای این پسر ریز جثه ؟
(فلش بک )
هوفی کشید و بعد از گذاشتن دفتر و کتابش توی کوله ی مشکی رنگش ، از کلاس خارج شد و به طرف حیاط رفت .
برای یک لحظه سرش رو بالا اورد و با انبوهی از دانش اموزان دختر و پسر جلوی ورودی مواجه شد .
اهی کشید و لب زد : حالا چطوری از بین این غولا رد شم ؟
یکبار دیگه اه کشید و سرش رو پایین انداخت و به طرف ورودی رفت .
با هر چه زوری که در توان داشت دختر و پسر ها رو کنار زد تا خارج بشه که سرش محکم به سینه ای عضبله ای برخورد کرد .
اخمو سرش رو بالا اورد و لب زد : مگه کور ... هیونجین ؟
هیونجین با لبخند پیشونی عشقش رو لمس کرد و گفت : متاسفم عزیزم .. اذیت شدی ؟
پس دلیل این تجمع هیونجین بوده .. اخمی کرد و با صدا و لحنی که سعی در اثبات مالکیتش روی اون پسر داشت لب زد : چرا اینقدر دیر اومدی هیون ؟ می دونی چقدر منتظر بودم ؟
لبخندش حتی یک لحظه هم از روی لباش برداشته نمی شد .
میدونست پسر کوچولوی مقابلش فقط بخاطر اینکه حرص بقیه رو دربیاره باهاش اینطوری حرف زده وگرنه اون موچولو در برابر هیونجین کاملا خلع سلاح و لوس بود .
خم شد و بی اهمیت به چشم هایی که روشون ثابت بود ، بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و اروم جدا شد .
صدای جیغ و ناباوری بقیه توی گوشاشون می پیچید ولی کی بود که اهمیت بده ؟
هیونجین : متاسفم کوچولوی من نمی خواستم دیر کنم ... کلاسم امروز دیر تموم شد متاسفم .. متاسفم .
دختری با اخم جلو اومد و لب زد : ولی شما بیشتر از 20 دقیقه است که اینجایید .. اونه که دیر کرده .
قصد اون دختر فقط خود شیرینی و جذاب نشون دادن خودش بود در حالی که با جواب هیونجین دهنش بسته شد و بهت زده و با خجالت پشت سر دوستش قایم شد .
هیونجین : وقتی میگه دیر کردم یعنی دیر کردم .. وقتی میگه الان شبه یعنی شبه حتی اگر روز باشه پس دهن گشادت رو ببند و خودتو وسط بحث یه زوج ننداز ...
بلافاصله با اتمام حرفش دست فلیکس رو چسبید و به طرف در کمک راننده رفت .
بازش کرد و اروم فلیکس رو روی صندلی نشوند و دستش رو روی سقف گذاشت تا یک وقت سر اون کوچولو اسیب نبینه .
وقتی مطمئن شد که عشقش روی صندلی شسته ، خم شد و کمربندش رو بست و فلیکس از این همه نزدیک هیونجین اونم جلوی مدرسه اش ، به صندلی چسبید و متعجب به مردش نگاه کرد .
با بسته شدن کمر بند ، کمی از ماشین خارج شد و چهره اش رو به روی صورت متعجب فلیکس قرار گرفت .
لبخند یه وری زد و سرش رو جلو برد و لباش رو روی لبای نیمه باز فلیکس گذاشت و بوسه ای ازش گرفت و قبل از جدایی زبونش رو روی زبونش غلتوند و باعث شد نخ باریکی از بزاق مثل یه پل بین لباشون قرار بگیره .
فلیکس بدون نگاه انداختن به هم مدرسه ای و هم کلاسی هاش ، سرش رو با خجالت پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد .
هیونجین هم با دیدن خجالت عشقش ، تکخندی زد و کمرش رو صاف کرد و در رو بهم کوبید و طولی نکشید که ماشین رو دور زد و چندی بعد از جا کندش .
وقتی از محیط مدرسه دور شدن ، فلیکس به طرف هیونجین برگشت و ضربه ی محکمی نثار بازوی ورزیده اش کرد و با اخم محوی گفت : هی هوانگ .. این چه کاری بود که جلوی مدرسه انجام دادی ؟ اگر اخراجم کنن چیییییی ؟
توی فرعی پیچید و بدون جواب دادن به فلیکس رو به روی خونه ی کوچیکی که برای خودشون ساخته بودن ، ترمز کرد .
به طرف فلیکس برگشت و با دیدن حالت چهره اش که به شدت با مزه بود ، لبخندی زد و گفت : دوست داشتم .. کسی نمی تونه جلومو بگیره .
اخمی کرد و نگاهش رو از هیونجین گرفت و به رو به رو داد : خب تو خیلی پرویی هوانگ .
خنده ای ریزی کرد و توی یک حرکت ناگهانی ، چونه ی فلیکس رو بین انگشت هاش اسیر کردو لباش رو محکم روی لبای قلوه ای و درشتش کوبید و مکی بهش زد .
صدای ملچ ملچ لباشون و کشیده شدن زبون هاشون روی هم دیگه اصلا خب نبود چرا که تاثیر کاملا مستقیمی رو پایین تنه ی هر دو گذاشته بود .
فلیکس با رضایت کامل ، صندلی خودش رو دراز کش کرد و اجازه داد هیونجین روش قرار بگیره .
لب هاشون در جدال و جنگ بود و هر کس سعی می کرد سهم بیشتری از لبای طرف مقابلش بگیره و این وسط هیونجین پیروز بود چون هم تو بلعیدن قوی بود و هم لب های درشت تری نسبت به پسر زیرش داشت .
با حس کم اوردن نفس ، سرش رو کج کرد و بلند نفس توی سینه اش رو ازاد کرد ولی هیونجین انگار که اکسیژن رو از طریق بدن فلیکس به ریه هاش تزریق کنه ، سرش رو توی گردن سفید فلیکس فرو کرد و شروع به مکیدن کرد .
فلیکس با لذت چشم های خمارش رو نیمه باز کرد و دستش رو توی موهای پر پشت هیونجین فرو برد .
دیدن اسمون ابی در حینی که داشت بوسه میشد و صدای بوسه ها و مکش ها توی ماشین طنین مینداخت ، چیز جالبی بود .
همانطور که هیونجین مشغول بوسیدن گردنش بود ، کمی پایین تنه اش رو تکون داد و عضوش رو به عضو برامده ی هیونجین مالید .
با این حرکت هیونجین دست از کبود کردن برداشت و سرش رو بالا اورد .
بدنش کاملا روی فلیکس قرار داشت و سنگینی بیش از حدش باعث می شد نفس کم بیاره .
اهی کشید و با لحنی نفس گیر و زمزمه وارد گفت : هیون .. اهه .. بلندشو خیلی سنگینی .
پوزخندی زد و گفت : تو دیگه باید به این سنگینی عادت کرده باشی عزیزم .
نفس عمیقی کشید و هر دوتا دست کوچیکش رو روی سینه های برامده ی مردش گذاشت و کمی به عقب هلش داد تا نفس بکشه .
هیونجین لبخندی زد و سنگینی بدنش رو روی دستاش که کنار سر فلیکس ، بودن انداخت : انجامش بدیم ؟
اخم محوی کرد و لب زد : اینجا ؟ ما که رو به روی در خونه ایم بیا بریم داخل بعد انجامش میدیم .
هیونجین اهی کشید و گفت : فکر نمی کنی اگر با این وضع بریم بیرون خیلی بد میشه ؟
و با اتمام حرفش ، یکی از دست های فلیکس رو گرفت و روی عضو برامده اش گذاشت .
فلیکس متعجب ابرویی بالا داد و گفت : به این زودی راست کردی ؟
خنده ی ریزی کرد و گفت : قبل از اینکه بیام دنبالت هم شق بودم ولی نه اونطوری که خیلی ضایع باشه .
فلیکس عصبی اخمی کرد و گفت : چرا شق بودی هوانگ ؟
عصبانیت فلیکس براش خیلی شیرین بود .. نه اینکه دلش بخواد ناراحتی و عصبانیتش رو ببینه ها نه ولی از حس مالکیتی که فلیکس روش ثبت می کرد خوشش میومد : متاسفم عزیزم ولی من بهت قول دادم باهات صادق باشم ... راستش من با یه پسری اشنا شدم و توی ماشین همش داشتم به اون و بدنش فکر می کرد واسه همین زدم بالا .
فلیکس باورش نمی شد .
دهنش رو تا نیمه باز کرد و مشت محکمی نثار شونه ی هیونجین کرد و با داد گفت : گمشو نمی خوام ببینمت ... برو کنارررر .
هیونجین که انتظار این واکنش رو نداشت و فکر می کرد فلیکس می فهمه که اون پسر خودشه ، خنده ی ریزی کرد و خم شد و لب های معترض فلیکس رو بوسید و در گوشش لب زد : دیونه منظورم خودتی .
با اتمام حرف هیونجین اروم گرفت و گفت : واقعا منظورت منم ؟
دوباره بوسه ای روی لب های نرمش گذاشت و گفت : اوهوم ... الانم بیا بریم داخل می خوام رو به روی پنجره ی خونه به فاکت بدم .. جوری که همه ببینن تو مال منی و برای ده هزارمین با داری مال من میشی .
(پایان فلش بک )
تلخندی به افکارش زد و دوباره نگاهش رو به پنجره ای شبیه به خونه ی خودش که هیونجین چسبیده به اون به فاکش داده بود ، نگاه کرد .
خواه نا خواه اشکاش سرازیر شد و هقی زد .
زیر لب زمزمه کرد : تو کجایی هیونجینا ؟
...................................................................................................................................................
48 ساعت بعد .
وقتی به امریکا رسیدن ، هیونجین مثل یک بچه ای که بعد از سالها مادرش را پیدا کرده باشه هول بود .
با عجله و بدون برداشتن کوله اش می خواست از فرود گاه خارج بشه که جیسونگ دستش رو گرفت و لب زد : هیونجین کیفامون رو بر نداشتیم .
به زور لبخند خجلی زد و سرش رو بالا و پایین کرد و با سرعتی بی سابقه برای برداشتن کیفش قدم برداشت .
طولی نکشید که کارهاشون توی فرودگاه به پایان رسید .
هیونجین نمی دونست باید چیکار کنه مثل ادم های سرگردون این ور و اونور می رفت ولی بازم راهی برای اروم شدن پیدا نمی کرد .
جیسونگ که متوجه حال خراب هیونجین شده بود ، با لبخندی محو لب زد : هیونجین شی باید بریم سوار تاکسی ها بشی .
از حرکت ایستاد و نگاهش رو به جیسونگ داد و اشکی ریخت .
جیسونگ اخم محوی به چهره نشوند و اروم به مرد شکسته ی رو به روش نزدیک شد .
دسش رو روی گونه ی هیونجین گذاشت و با انگشت شست اشک رو کنار زد و لب زد : اروم باشید هیونجین شی .. ما پیداش می کنیم .. ما می تونیم .. مطمئن باشید .
سرش رو تکون داد و اب بینیش رو بالا کشید .
توی قلب و مغزش فقط زنده موندن و بودن فلیکس کنار خودش رو می خواست .
جیسونگ اهی نامحسوس کشید و با گرفتن دست هیونجین برای حفظ تعادلش ، به طرف یکی از تاکسی های زرد کنار جاده رفت و همراه با هم سوار شدن .
حتی برای یه لحظه فکر فلیکس از ذهنش خارج نمی شد .
یعنی چه اتفاقی برای فلیکسمن افتاده ؟ اگر اون کسی که گرفتش معتادش کنه چی ؟ یا اصلا اگر اون مشروب بخوره و بهش تجاوز کنه چی ؟
با فکر به گزینه ی اخر دیونه می شد و اشکاش بدون هماهنگی با مغزش ، پایین می چکید .
دستاش رو مشت کرد و شروع به کشیدن نفس های سنگین کرد .
جیسونگ که تمام مدت داشت فضای بیرون رو نگاه می کرد ، با شنیدن نفس های سنگین هیونجین به طرفش برگشت و با دیدن حالتش ، اهی کشید .
اگر جلوی هیونجین رو نمی گرفت ، صد در صد در شوکی بزرگ فرو می رفت .
دستای کوچیکش رو روی دست هیونجین گذاشت و خواست حرفی بزنه که هیونجین با داد لب زد : به من دست نزن هق .
جیسونگ ترسیده عقب رفت و حرفی نزد ولی هیونجین سریع به خودش اومد و به طرف جیسونگ برگشت .
اون دادی که زده بود دست خودش نبود ... فکر فلیکس و اتفاقاتی که ممکن بود براش افتاده باشه ، دیونه اش کرده بود .
چهره ی جیسونگ ترس و اضطراب رو فریاد می زد .
اهی کشید و سرش رو پایین انداخت و باعث شد از هر دوتا چشمش قطره های اشک پایین بریزه .
اب بینیش رو بالا کشید و با صدایی تحلیل رفته لب زد : متاسفم .. هق .. نمی خواستم سرت داد بزنم .. هق متا ... سفم .. هق .
حال هیونجین رو درک می کرد چون خودش یه عاشق بود .
عاشق برادر کسی که هیونجین اینطوری داشت برای زجه می زد .
عاشق پسر لارا ...
نمی تونست به دل بگیره وقتی خودش توی نبود مینهو اسیب دیده بود .
نمی تونست اروم بگیره چون شاید در ظاهر بودن مینهو براش مهم نبود ولی از باطن داشت داغون می شد و مسبب این ها کسی یا چیزی نبود جز زنی که فقط اسم مادر رو یدک می کشید ... لی لارا .
(فلش بک )
هشت سالی بود که با مینهو زندگی می کرد و با تموم خراب کاری هاش ساخته بود .
جیسونگ بخاطر زمین خوردن مینهو ماشین و خونه اش رو فروخته بود تا بتونه شرکتی که مادرش نابود کرده بود رو سر پا کنه ولی کاش یک درصد مینهو بهش اهمیت می داد .
هشت سال صبر کرد و حرفی نزد ..
با پول هایی که ازش می گرفت کنار میومد .. با کتک خوردنش توی مستی مینهو کنار میومد ولی خیانت و توهین به پدر و مادر نداشته اش رو نمی تونست تحمل کنه .
وقتی در توسط مینهو که حسابی مست بود ، باز شد تونست صدای خنده ی شخصی غیر از اون رو بشنوه .
دخترک خنده ای کرد و لب زد : اوه اوپا نمی دونست می تونی همچین حرف های هاتی بزنی .
حس کرد صدای ترک خوردن قلب شیشه ایش رو داره می شنوه ... مینهو چطور تونسته بود توی خونه ی مشترکشون همچین کاری انجام بده ؟ اوردن یه دختر اونم وقتی جیسونگ حضور داشت اصلا چیزی خوبی برای ادامه ی زندگی نبود .
با قدم های لرزون به طرف مینهو که به زور داشت کفش هاش رو در میورد رفت و بالای سرش ایستاد .
با حس سایه ای که روش افتاده بود ، سرش رو بالا اورد و پوزخندی زد : عه هان جیسونگ .. دانشجوی پزشکی ترم اخر .
و بلند شروع به خندیدن کرد .
دختر با دیدن جیسونگ با خجالت خندید و لب زد : اوپا نگفته بودی برادرت خونه است .
مینهو با پروی تمام و همانطور که به چشم های براق جیسونگ خیره بود لب زد : برادرم نیست ... دوست پسرمه .
دختر اخمی کرد و با صدایی جیغ مانند لب زد : چی ؟ یعنی چی که دوست پسرته ؟ تو گیه ؟ گی بعد منو اوردی توی خونه ات که با این پسره یه تریسام راه بندازی ؟
مینهو عقلش رو از دست داده بود .. نمی دونست چی میگه .. الکلی که وارد مغزش شده بود تمام سلول هاش رو از بین برده بود : مگه چه اشکالی داره .. می خواستم باهم روی یه تخت .. توی یه اتاق .. زیر یه اباژور با نور قرمز سکس کنیم .. چرا که نه .
قلبش داشت تیکه تیکه می شد ولی نمی تونست در برابر این مرد کم بیاره .
از اونجایی که برای مینهو نگران شده بود و لباس تنش کرده بود تا بره دنبالش ، فکری به ذهنش رسید .
اگر مینهو حرص اونو در میاره چرا جیسونگ نتونه ؟
جیسونگ : اه متاسفم اجوما ولی من با یکی دیگه قرار دارم و نمی تونم توی این سکس شریک بشم چون من اصلا از تریسام خوشم نمیاد .
با قدم های محکم و قوی به طرف در رفت و سعی کرد بغض رو تا لحظه ی خروج نگه داره .
دختر عصبی از لقبی که بهش داده بود و مینهو خشمگین از حرف های جیسونگ ، به طرفش برگشتن و دخترک لب زد : گمشو بیرون عوضی .
خنده ی بلندی کرد و بدون نگاه انداختن به دختر ال استار هاش رو پوشید و تیپ اسپرتش رو تکمیل کرد : خودم داشتم تشریفم رو می بردم اجوما .
مینهو عصبی و دیونه شده بود .
هضم بیرون رفتن جیسونگ اونم دوازده شب ، به شدت براش سخت بود .
توی اون ساعت از شب فقط گی بار ها و کاواره ها باز بودن پس هان جیسونگ قرار نبود جایی غیر از این دو جا بره .
با داد لب زد : جیسونگ یه قدم دیگه برداری همه چیز بین ما تمومه .
از حرکت ایستاد و نگاهش رو به رو به رو داد ولی چیزی نگذشت که یک دفعه زد زیر خنده و گفت : خیلی وقته همه چیز بین منو تو تموم شده لی مینهو فقط رسمیش نکردیم .
(پایان فلش بک )
لبخند تلخی از یاد اوری خاطرات زد و نگاهش رو به پنجره ی باز داد و از برخورد نسیم خنک هوای امریکا لذت برد .
خوشحال بود که این زندگی بدون مینهو تموم شده و مردی که قرار بود همسرش بشه ، سر عقل اومده بود .
...................................................................................................................................................
تازه خوابش برده بود که صدای جیر جیر لولای در به گوشش خورد .
تکون ریزی خورد و چشمای قرمز شده از گریه اش رو باز کرد و به بانی این صدا که هر لحظه داشت نزدیک می شد نگاه کرد .
مارک با لبخند جلوش زانو زد و با دو انگشت شست و اشاره چونه ی ظریفش رو گرفت و گفت : اوه فلیکس صورتت چی شده عزیزم ؟
سرش رو کج کرد و چونه اش رو از حصار بین دستای مارک بیرون کشید و گفت : من عزیز تو نیستم عوضی .. نباید دوباره بهت اعتماد می کردم .. نباید .
اتمام حرفش مصادف شد با خنده ی بلند مارک .
با حرص صورتش رو جمع کرد و نگاهش رو به زمین دوخت .. حرف زدن اون مرد دیونه فقط تلف کردن وقت و انرژیش بود .
بعد از چند دقیقه به خنده های شیطانی و عصبیشپایان داد و با چشم هایی که برای فلیکس به شدت غریب بودن به پسرک نگاه کرد : نمی خوام رابطه ی عاشقانه ای که قراره باهات داشته باشم رو روی این زمین خاکی خالی کنم پس دهنت رو ببند و سوراخت رو از پاره شدن نجات بده .
چی داشت می شنید ؟ یا بهتره بگم اون مرد پست مقابلش چی داشت می گفت ؟ رابطه ی عاشقانه ؟
مگه رابطه ی عاشقانه بین دوتا عاشق نبود پس اون چی داشت می گفت ؟
دستاش رو با حرص به هم مالید و مچ های نحیفش رو بیشتر از قبل زخمی کرد .
با لحنی ملتمس لب زد : بزار برم .. خواهش می کنم بزار برم .
اخمی کرد و دوباره چونه ی فلیکس رو بین دو انگشت گرفت و اروم سرش رو بهش نزدیک کرد و گفت : بزار ببوسمت ..شاید به رفتنت فکر کردم .
نه .. حتی اگر با این بوسه هم می ذاشت بره فلیکس حاضر به خیانت نبود ..
نمی تونست بزاره لب هایی غیر از هیونجین روی لب های خودش قرار بگیرن .
با چشم هایی خیس سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و گفت : خواهش می کنم ولم کن .. من نمی خوام ببوسیم .
پوزخندی زد و گفت : هیچ چیز اینجا به خواست تو انجام نمی شه عزیزم .
و با اتمام حرفش لبای فلیکس رو بین لب های درشت خودش اسیر کرد .
فلیکس دیونه شد .
حالش داشت از برخورد اون نرمی ها به لباش بهم می خورد و حالت تهوع شدید گرفته بود .
مدام دستاش رو روی هم می کشید تا ازاد بشه و سرش رو به طرفین تکون می داد ولی فایده نداشت پس فقط یه راه براش مونده بود .
بین بوسه ی یک طرفه ای که در جریان بود ، هقی زد و تصمیم گرفت فکرش رو عمل کنه .
پس زبون مارک رو که بین لب هاش در حال جنب و جوش بود بین دندون هاش گرفت و حریصانه گزید و باعث شد خون از بین دهن هر دوشون جاری بشه .
با درد اهی کشید و سعی کرد زبونش رو از دهن فلیکس بیرون بکشه ولی نتونست پس با دست محکم توی سر فلیکس کوبید و به محض جدایی و افتادن فلیکس رو زمین با لگد افتاد به جون شکم و صورت و دست و پای فلیکس و هر جایی که رو زیر پاهاش میومد لگد می کرد .
فلیکس مدام ناله می کرد و اه می کشید .. دردی که داشت تحمل می کرد حتی از زخمی که با چاقوی جراحی روی پاهاش گذاشته بود هم بدتر بود .
وقتی حس کرد کمی اعصابش اروم شده ، از حرکت ایستاد و خون توی دهنش رو جفت صورت فلیکس پرت کرد و گفت : این اخرین روزیه که مثل یه ادم باهات رفتار می کنم لی فلیکس .. از اونجاییم که اون هوانگ احمق نمی دونه تو کدوم گوری هر بلایی بخوام می تونم سرت بیارم ... پس با این هرزه گریات کار رو فقط برای خودت سخت تر می کنی .
و بلافاصله با اتمام حرفش به سمت درب خروجی رفت و چندی بعد ازش متروکه خارج شد .
هقی زد و همانطور که صورتش روی خاک ها بود ، اشک ریخت و دستاش رو روی هم کشید تا شاید باعث پوسیده شدن طناب بشه ولی نشد .
هنوزم لب های مارک رو روی لبای خودش حس می کرد .
با حرص جیغی کشید و سرش رو بلند کرد و لباش رو روی ستگریزه ها گذاشت و بدون توجه به مثلثی و تیز بودنشون ، لباش رو روشون کشید تا اون حس نرمی رو از روی لباش پاک کنه .
اونقدر به این کار ادامه داد که دیگه جونی برای خودش و لبای های بی چاره اش باقی نموند .
لثه هاش از حس برخورد به سنگ ها خونریزی کرد و لب هاش از درد کز کز می کرد ولی هنوزم اروم نشده بود و مدام گریه می کرد و جیغ می کشید و لب هایی که یک زمانی بین لب های هیونجین اسیر و باعشق بوسیده میشدن رو روی خاک و سنگریزه ها می کشید .
اونقدر این کار رو تکرار کرد که گردنش درد گرفت و به اجبار و با دستور عقلش دست از کار کشید و سرش رو روی زمین گذاشت و با گریه و هق هق لب زد : هیونجینا هق هق .. تو کجایی ؟



......
لطفا همه ی فیک ها رو ووت بدید و اینکه میخوام یه تصمیم بگیرم .
از اونجایی که داشنگاه شروع شده و من خیلی اذیت میشم می خوام اول و یکی یکی فیکام رو تموم کنم .
اول طلسم بعد ویت فور می و دستینی و بعد استارت آگین و بعد وارم بادی و بعد مافیا . اشکالی نداره ؟

Wait for me ^hyunlix^Donde viven las historias. Descúbrelo ahora