part 8

3K 348 97
                                        

هیونجین با اخم بهش نگاه کرد .
فلیکس بدون اهمیت دادن به نگاه خیره دانشجوها و نگاه متعجب هیونجین ، به سمت صندلیش برگشت .
کیف و وسایلش رو از روی میز جمع کرد .
به سمت در رفت و تا خواست خارج بشه هیونجین با داد گفت : برگرد توی کلاس لی فلیکس .
فلیکس اهمیتی نداد و سعی کرد به راهش ادامه بده که دستش از پشت کشیده شد .
به عقب برگشت و با دیدن چشم های قرمز هیونجین که میدونست از عصبانیت زیاده ، کمی ترسید ولی به روی خودش نیورد .
تقلا کرد تا دستش رو از دست هیونجین در بیاره که هیونجین با عصبانیت فشار دستش رو بیشتر کرد و فلیکس رو به سمت صندلی که دقایقی قبل روش نشسته بود نشوند .
دستاش رو محکم روی میز کوبید و توی صورت فلیکس خم شد و گفت : بعد از کلاس من میری دفتر مرکزی دانشگاه . میگی دو جلسه است دارم گند میزنم به کلاس هوانگ ..
فلیکس با تخسی تموم گفت : چطوره بهشون بگم که استاد هوانگ همش تحقیرم میکنه .. بهشون بگم اسم منو توی لیست دانشجو ها نمیخونه ... چطوره بهشون بگم ...
هیونجین با داد گفت : دهنتو ببند .
فلیکس از روی صندلی بلند شد و با هق هق گفت : من اصلا نمیخوام توی کلاس استادی عوضی که فقط با کینه زندگی میکنه باشم هق هق .. بدم میاد ازت هق هق .. نمیخوام توی کلاس تو باشممم هوانگ هیونجین هق هق ... فکر کردی چندسال تفاوت سنی داریم که جرئت میکنی منو تحقیر کنی ؟هان ؟هق هق ... فکر کردی هم سن بچه هاییم که سر کلاست نشستن هق هق و 10 یا 9 سال ازت کوچیکترن ؟ هق هق نه هوانگ هیونجین من و تو فقط سه سال تفاوت سنی داریم هق هق .
و همون لحظه در کلاس باز شد و مدیر کل دانشگاه که از قضا پدر هیونجین بود وارد کلاس شد .
با داد گفت : اینجا چه خبره ؟ چطور یه دانشجو جرئت میکنه با استادش اینطوری صحبت کنه ؟
هیونجین به سمت پدرش برگشت و سایه اش از روی فلیکس کنار رفت .
با عقب رفتن هیونجین ، اقای هوانگ که تا الان صورت فلیکس رو ندیده بود با تعجب به چشم های قرمز و صورت خیس پایین افتاده اش نگاه کرد و زیر لب گفت : فلیکس ؟
فلیکس احترام نود درجه ای گذاشت و گفت : متاسفم .
اقای هوانگ که تا الان توی خلسه بود ، خطاب به هیونجین و فلیکس گفت : بیایید دفتر مرکزی هردوتون .
فلیکس سرش رو بالا گرفت تا نفی کنه که چهره ی مهربون اقای هوانگ که یه زمانی بابا صداش میزد مواجه شد .
اقای هوانگ با دیدن چشم های متعجب فلیکس لبخند محوی زد و سریع اخم رو به پیشونیش برگردوند .
با داد خطاب به دانشجوهای توی کلاس و دم در کلاس گفت : به کاراتون برسید .
و از کلاس خارج شد .
هیونجین بعد از انداختن نیم نگاهی به فلیکس پشت سر پدرش راه افتاد تا به سمت دفتر مرکزی بره .
فلیکس هم بعد از انداختن دوباره ی کیفش روی شونه اش و انداختن نگاه شرمسار به دانشجو ها از کلاس خارج شد .

به محض خروج از کلاس همه ی دانشجو ها باتعجب شروع به پچ پچ کردن کردند .
نانا با صدای بلند و متعجبی خطاب به دوستاش گفت : به نظرتون چه رابطه ای باهم دارن ؟

جیونگین هوفی کشید و با داد گفت : به ماها ربطی نداره .. ساکت باشید دیگه .
نانا هوفی کشید و به صندلیش تکیه داد و دست به سینه نشست .
هیونجین تمام مدت با قدم های ارومی راه میرفت تا فلیکس بهش برسه و با هم وارد اتاق اقای هوانگ بشن والبته فلیکس راه رو گم نکنه .
با شنیدن قدم های سبکی پشت سرش که مطمئن بود مال فلیکسه ، اهی کشید و به راهش ادامه داد .
فلیکس از پشت به قامت هیونجین نگاه کرد و با چشم های پر از اشک گفت : دقیقا از کی زندگی من اشغال و بی مصرف شده ؟
با این حرفش هیونجین از حرکت ایستاد . به سمت فلیکس برگشت و گفت : دقیقا از زمانی که رفتی توی اون هتل لعنتی و با گوشیت برام پیام فرستادی تا بیام ببینم چطوری داری زیر یکی دیگه به فاک میری .
با یک پلک کوچولو اشک از هر دوتا چشمش پایین ریخت .
همین دوتا اشک کار خودش رو کرد و هیونجین رو از حرف هایی که زده بود منصرف و پشیمون کرد .
فلیکس توی چشماش نگاه کرد و گفت : کاش به جای سیلی فرصت حرف زدن بهم میدادی .
هیونجین با چهره ی خنثی نگاهی بهش انداخت .
فلیکس از کنارش رد شد و به سمت دفتر مرکزی رفت .
هیونجین برگشت و به اندام لاغر فلیکس نگاه کرد .. یه لحظه چشمش روی باسن فلیکس چرخید و با دیدن شلوار تنگش که با هربار قدم برداشتن باسن خوش فرمش رو به نمایش میذاشت اخمی کرد و زیر لب غر زد : نگاه شلوارش ... هزار بارم گفتم متنفرم از اینکه بدنش رو به بقیه نشون بده .
اهی کشید و قدم هاش رو به سمت فلیکس تند کرد .
با رسیدن به دفتر مرکزی ، فلیکس نفس عمیقی کشید و در زد .
با شنیدن صدای پدر هیونجین ، بغض شدیدی کرد . اروم در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
احترام کوتاهی گذاشت . برگشت تا در رو ببنده که هیونجین توی چارچوب در ظاهر شد .
فلیکس سرش رو پایین انداخت و از در دور شد .
هیونجین با پشت کردن فلیکس بهش دوباره نگاهش روی باسنش ثابت شد .
با عصبانیت در رو بست و به سمت فلیکس رفت .
بدون توجه به سیوان دست فلیکس رو از پشت کشید و به سمت طرف دیگه ی اتاق برد .
سیوان دستش رو محکم به پیشونیش کوبید و گذاشت هیونجین کارش رو انجام بده .
فلیکس سعی کرد دستش رو از توی دست هیونجین خارج کنه ولی موفق نشد .
هیونجین جلوی دیواری که تمام قوانین دانشگاه توش نوشته شده بود ، ایستاد و بلند خطاب به فلیکس گفت : خط دهم این پوستر رو بخون .
فلیکس نگاه کمی ترسیده اش رو به هیونجین داد و بعد به پوستر نگاه کرد .
توی ذهنش داشت خط رو میخوند که هیونجین با داد گفت : بلند بخونش .
فلیکس با داد هیونجین کمی از جا پرید .
با صدای پر از بغضی شروع به خوندن متن کرد : هیچ کدام از دانشجو ها حق پوشیدن لباس های بدن نما رو نداشته و نمیتوانند از زیور الات در محیط دانشگاه استفاده نمایند .
با اتمام متن نگاهش رو به هیونجین داد و منتظر شد تا هیونجین منظورش رو بهش برسونه .
هیونجین به سمتش برگشت و گفت : از فردا که میای دانشگاه .. اگر ببینم همچین شلواری پات کردی که رون هات و باسنت رو به بقیه نشون بدی .. من میدونم و تو.. متوجه شدی دانشجو لی ؟
فلیکس اروم سرش رو بالا و پایین کرد و ساکت ایستاد .
سیوان که تا الان نظاره گر رفتارهای بد پسرش با دوست پسر سابقش بود ، اخمی کرد و گفت : بیایید اینجا .
هیونجین نگاه خشمگینش رو از فلیکس گرفت و به سمت پدرش رفت و روی صندلی نزدیک به میز بزرگ وسط سالن نشست .
فلیکس سرش رو بالا گرفت و چند تا پلک پشت سر هم زد تا از شر اشکاش خلاص بشه و بیشتر از این خوار نشه .
به سمت اقای هوانگ رفت و روی به روی هیونجین نشست .
سیوان با لحن ارومی گفت : حالت چطوره فلیکس ؟
فلیکس لبخند غمگینی زد و خواست جواب بده که هیونجین با لحن تمسخر انگیزی گفت : مگه میشه حال کسی که کارش اذیت کردنه مردمه و صبح تا شب با اینو اون توی بار ها و هتل هاست بد باشه ؟
فلیکس دستاش رو مشت کرد و با عصبانیت گفت : تمومش کن هوانگ هیونجین ... وقتی از چیزی خبر نداری بهتر نیست ساکت باشییی ؟
هیونجین روی میز خم شد و گفت : بهت یاد ندادن با استاد دانشگاهت درست صحبت کنی ؟ البته از یه هرزه انتظار بیشتر از اینم نمیره .
فلیکس با داد گفت : خفه شو .
با اتمام حرفش ، دستاش و کل بدنش شروع به لرزیدن کرد و نفساش سنگین شد .
سیوان با دیدن حال خراب فلیکس که میدونست یه نوع حمله ی عصبی هست ، سریع پارچ رو برداشت و لیوان رو پر از اب کرد .
از روی صندلیش بلند شد و به سمت فلیکس رفت .
فلیکس که بشدت حالش داغون شده بود ، به سمت کیفش رفت و توی اخرین زیپش قرص افسردگی که چند سال ترکش کرده بود رو در اورد .
اونقدر دستش میلرزید که حتی نمیتونست قرص رو از قوطی خارج کنه .
نفساش جوری سنگین شده بود که مثل یه ادمی که مبتلا به اسمه نفس میکشید . اونقدر بد نفس میکشید که قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین میشد و هین های بلندی رو سر میداد .
هیونجین با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمت فلیکس رفت .
قوطی رو از دست فلیکس بیرون کشید و دربش رو باز کرد . قرص ابی رنگ رو بیرون کشید و به سمت فلیکس رفت .
دندون هاش محکم به هم قفل شده بود و لب هاش از شدت عصبانیت میلرزید .
هیونجین دستش رو پشت گردن فلیکس گذاشت و گفت : دهنتو باز کن .
ولی حمله ی فلیکس سنگین تر از چیزی بود که بتونه به فرمان های مغزش گوش کنه .
هیونجی با داد گفت : باز کن دهنتو .
با باز نشدن دهن فلیکس ، قرص رو روی میز گذاشت .
فلیکس رو با عجله روی زمین خوابوند و 3 تا دکمه ی اول لباسش رو باز کرد .
سر فلیکس رو کمی بالا داد و به زود دهنش رو باز کرد .
قرص رو از روی میز برداشت و وارد دهن فلیکس کرد .
اب رو از پدرش گرفت و وارد دهن خودش کرد . سریع خم شد و همونطور که با دوتا دست دهن فلیکس رو باز نگه داشته بود ،لباش رو روی لب های فلیکس گذاشت و اب رو وارد دهنش کرد .
سریع لباش رو از لب های فلیکس جدا کرد . فلیکس تمام مدت با چشم هاش از هیونجین خواهش میکرد تا نجاتش بده . از تنگی نفس شدید پاهاش رو روی زمین میکشید و سفت بلوز هیونجین رو توی دست مشت شده و لرزونش گرفته بود .  این حالات، دل هیونجین رو هم به عنوان یه دکتر و هم به عنوان یه عاشق مچاله میکرد .
دستاش رو از روی دهن فلیکس برداشت و پشت کمر و گردنش گذاشت و به سرعت نشوندش .
فلیکس با هزار زحمت قرص رو قورت داد .
هیونجین اینبار لیوان اب رو جلوی دهن فلیکس گرفت و به زور کمی از اب رو وارد دهن بسه اش کرد .
اونقدر عصبی و هول شده بود که به عنوان یه پزشک الان نمیدونست چی درسته و چی غلط .
فلیکس رو که هنوز نفس های سنگین میکشید رو توی بغل گرفت و سرش رو روی سینه اش فیکس کرد .
بعد از چند ثانیه قرص عمل کرد و فلیکس کمی اروم شد و تونست درست نفس بکشه و توی بغل هیونجین خودش رو به دست خواب سپرد .
با بخواب رفتن فلیکس ، هیونجین با چشم های خیس بوسه ای رو موهای تمیزش گذاشت و گونه های استخونی فلیکس رو نوازش کرد .
سیوان اهی کشید و خطاب به پسرش با صدای ارومی گفت : ببرش توی اتاق من روی تخت بزارش تا یکم بخوابه .
هیونجین سرش رو بالا و پایین کرد و باعث شد اشک هاش از چشماش پایین بریزه .
اروم دستاش رو روی صورت فلیکس گذاشت و سرش رو بالا اورد . بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و شروع به هق زدن کرد .
سیوان باخودش فکر کرد شاید نیاز باشه کمی باهم تنهاشون بزاره . پس به بهونه ی رسیدگی به دانشگاه ، از اتاق خارج شد و تنهاشون گذاشت .
به محض بسته شدن در ، هیونجین اروم فلیکس رو براید استایل بغل کرد و به سمت اتاقی که پدرش برای استراحت به اونجا میرفت ، رفت .
اروم فلیکس رو روی تخت گذاشت . به چهره ی خوابیده ی فلیکس که سالها ازش محروم شده بود نگاه کرد . دست فلیکس رو گرفت و بوسه ای پشت دستش گذاشت و گفت : خیلی ترسوندیم .. فکر کردم دارم از دستت میدم لی فلیکس .
همونطور که با یک دستش دست فلیکس رو گرفته بود و بهش بوسه میزد ، با دست دیگه اش موهای پیشونی فلیکس رو کنار میزد و همزمان اشک میریخت و هق های ارومی از لبش خارج میشد .
با گذشت نیم ساعت و زل زدن مدام به فلیکس ، از اتاق خارج شد و به سمت قوطی قرص رفت .
نگاهش رو به نوشته های قوطی داد و اخمی کرد .
با صدای ارومی اسم قرص رو خوند و اهی کشید : سیتالوپرام
نگاهش رو به در اتاق داد و با لحن ازرده ای گفت : چرا این و میخوری فلیکس ؟
...................................................................................................................................................
چان با عصبانیت از اتاق بیرون اومد و گفت : چانگبین ؟ چانگبیننن ؟
چانگبین از اشپزخونه بیرون زد و گفت : چیههه ؟ چتههه ؟ باز وحشی شدی تو .. بیام بزنم لهت کنم .. دیگه اعصابمو خورد کردی بنگ کریستوفر چان .. کاری نکن برم دادگاه و برات احضاریه بفرستم .. دفعه اخرت باشه سر من داد میزنی ... دفعه ی اخرت باشه چان .. دفعه ی اخرت باشه .. چیییی ؟ دفعه ی ...
چان خنده اش گرفته بود .. راستش تمام عصبانیتش ساختگی بود و فقط میخواست حرص چانگبین رو در بیاره ..
با لحنی که سعی کرد جدی باشه ، گفت : باشه چند بار میگی .. فهمیدم . دفعه ی اخرت باشه دفعه ی اخرت باشه .. پرو .. چی طلاق ؟ باشه برو دادگاه طلاق بگیر .. اوفیششش دل من خنک میشه .. میرم یکی دیگه رو میگیرم .
چانگبین خنده ی عصبی کرد و گفت : تو غلط میکنی عزیززززدلممممم .
عزیزدلم رو طوری با غیض گفت که انگار داره فحش میده .
چان به چانگبین نزدیک شد و گفت : بیا کشتی بگیریم .. خیلی وقته نگرفتیم ... امروزم که روز تعطیلی دوتامونه .. پس بیا کشتی بگیریم . نظرت ؟
چانگبین چشماش رو با شیطنت ریز کرد و با لبخند کج و دندون نمایی گفت : قبولهههه .
چان به سمت مبل ها رفت و گفت : تا من اینا رو جابه جا میکنم تو برو تشکا و پتوها رو بیار بنداز اینجا .
چانگبین با ذوق خنده ای کرد و گفت : باشه ددی .
چان با لبخند به چانگبین نگاه کرد و گفت : ولی با شرط بازی میکنیم .. باشه ؟
چانگبین از توی اتاق با داد گفت : باشه .
.
بعد از جابه جایی مبل ها و پهن کردن پتو و تشکا ، رو به روی هم ایستادن و شروع به شرط گذاشتن کردن .
چان با خنده ی شیطانی گفت : اگر من بردم باید برام ساک بزنی و تا اخرین قطره اش رو بخوری .
چانگبین پوزخندی زد و گفت : اینکه خیلی اسونه  ...
ولی وقتی کمی به حرف چان فکر کرد با داد گفت : چی ؟ میدونی که ازش متنفرم .
چان شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : مشکل من نیست .. شرطه دیگه .
چانگبین با داد و حرص گفت : باشه قبوله .. اگرم من بردم ... باید بری دیدن بابای من .
چان با اخم گفت : میدونی که ازش متنفرم .
چانگبین شونه ای بالا انداخت و گفت : به من چه .
چان هوفی کشید و گفت : قبوله زور گو .
چانگبین لباساش رو در اورد و فقط با یه باکسر روی تشکا ایستاد .
چان هم متقابلا لباساش رو در اورد و وارد تشک شد .
بعد از دست دادن بهم دیگه ، چانگبین سوتی زد و بازی رو شروع کردن .
بعد از گذشت نیم ساعت و کتک زدن همیگه با بالشت ها ، دست از بازی کشیدن و نفس نفس زنان روی تشک ها دراز کشیدن .
چان با لحن نفس گیری گفت : مساوی شدیم .
چانگبین لبخندی زد و گفت : یس .. مساوی شدیم . پس هیچ کدوم از کار ها رو انجام نمیدیم .
چان لبخندی زد و همونطور که وزن سنگینش رو روی چانگبین مینداخت گفت : حالا که مساوی شدیم چطوره با یه بوسه خودمونو سیراب کنیم .
و بدون اینکه فرصت تایید به چانگبین بده ، لباش رو روی لب هاش گذاشت و محکم بین دو لب مکید .

...................................................................................................................................................با هزار بدبختی خودش رو به خونه رسوند . رمز در رو باز کرد و وارد خونه شد . اولین کاری که کرد به سمت اتاق فلیکس رفت تا ببینه اومده یا نه .
با نبود فلیکس توی اتاق اخمی کرد . گوشیش رو از توی  جیبش در اورد تا شماره ی فلیکس رو بگیره که مینهو از پشت دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : به کی زنگ میزنی ؟
جیسونگ هینی از ترس کشید و گفت : ترسیدم احمق .
مینهو با شنیدن کلمه ی احمق اخمی کرد و کمر باریک جیسونگ رو ول کرد و گفت : داری زیاده روی میکنی هان جیسونگ .
جیسونگ به سمتش برگشت و گفت : من دارم زیاده روی میکنم یا تو که مثل مامانت یه عوضی در اومدی ؟ واقعا خجالت نمیکشی ؟ چطوری میتونی با من باشی و همزمان بری یه هرزه ی خیابونی بیاری توی خونه ات ؟ به مامان خرابت که میگن هرزه  .. به تو چی میگن لی مینهو ؟ هاااا ؟ خداروشکر میکنم که ژن فلیکس به بابات رفته و مثله مامان همه جاییت نیست .. بالاخره یکی باید توی خانوادتون پاک و معصوم باشه دیگه نه ؟
و همونطور که از جفت مینهو رد میشد گفت : البته بود .. مادر و برادر احمقش نذاشتن پاک بمونه و فقط مال دوست پسرش باشه .
مینهو با داد گفت : من اون زمان بچه بودم جیسونگ .
جیسونگ خنده ای کرد وبا لحن مسخره ای  گفت : گمشو بابا .. بدم میاد تا یه چیزی میشه میگه بچه بودم .. سگ بودم .. گاو بودم .. شتر سر کوچه بودم .
مینهو از دیدن حالت چهره ی جیسونگ بشدت خنده اش گرفته بود .
با لبخند به سمتش رفت و گفت : نمیدونم چطوری با این قیافه ات عاشقت شدم .
جیسونگ دستاش رو دور گردن مینهو حلقه کرد و گفت : ولی من نمیدونم چرا با این چهره ی جذابت به دلم نمیشینی .
مینهو با اخم گفت : چی ؟
جیسونگ بوسه ای روی لب های مینهو گذاشت . اروم دستش رو پایین برد و روی عضو مینهو گذاشت و محکم فشرد و گفت : اگر بخاطر این نبود که تا الان مثل یه خوک وحشی از زندگیم بیرونت کرده بودم لی مینهووووو .
مینهو با کمری خم شده دست جیسونگ رو گرفت و با داد گفت : درد داره احمق .
جیسونگ خنده ی بلندی سر داد و گفت : معلومه که درد داره ... واسه همین دارم اینکارو میکنم تا دردت بگیره و دیگه نتونی بری توی هیچ سوراخی جز من .. فهمیدییییی ؟
کلمه ی اخر رو چطوری بلند گفت و جیغ زد که مینهو سریع گوشاش رو گرفت و متقابلا گفت : فهمیدمممم .
جیسونگ فشار دستش رو کم کرد واروم شروع به نوازش عضو مینهو کرد و گفت : افرین پسر نازم .
با حس نوازش های جیسونگ روی عضوش سفت شدنش رو احساس کرد .
اهی کشید و گفت : بریم حموم ؟
جیسونگ ابروهاش رو بالا داد و گفت : معلومه که نه .
مینهو با اخم به چشماش نگاه کرد و گفت : چرا ؟
جیسونگ با لحن اروم و حرص دراوری گفت : چون الان حسش نیست ... میخوام کارتون نگاه کنم .
مینهو با عصبانیت گفت : الان هیچ کارتونی نداره .
جیسونگ لبخندی زد و گفت : نه عزیزم .. داره .. الان باب اسفنجی شروع میشه ..
به سمت تلویزیون رفت و روشنش کرد و با صدای بلندی گفت : باب اسفنجی .. باب اسفنجی .. باب اسفنجی .. شلواررر مکعبی .. ها ها ها .
مینهو عصبانی بود ولی با دیدن ذوق جیسونگ برای تماشای باب اسفنجی خنده ی ارومی کرد و گفت : خیلی دیونه ای .
اروم به سمت مبل رفت و جفت جیسونگ نشست .
توی یه حرکت پاهای جیسونگ رو بالا اورد و روی پاهاش خودش گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد .
جیسونگ به دسته ی مبل تکیه داد و زیر چشم به مینهو نگاه کرد . لبخند محوی زد و جاش رو درست کرد و نگاهش رو به تلویزیون داد .

های استی امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشید .
لطفا یادتون نره که ووت بدید .
متاسفانه امشب برای چنل آپ نکردم و واقعا ناراحتم.
لطفا شماهم ووت بدید لطفا .
ممنونم که میخونیدش .
۵۰۰ تا ووت برای آپ پارت بعدی

Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now