************************
( زمان حال )
اب بینیش رو بالا کشید و عکس رو دوباره سر جای خودش برگردوند .
به سمت صندوقچه ی گوشه ی اتاق رفت و درش رو باز کرد .
دفترچه خاطرات فلیکس رو بیرون کشید و اولین صفحه اش رو خوند : امروز اون بهم اعتراف کرد ... نمیدونید چقدر خوشحالم .. کاش هیچ وقت مثل بابا که مامان رو ترک کرد ، نباشه .امروز اون بهم اعتراف کرد ... نمیدونید چقدر خوشحالم .. کاش هیچ وقت مثل بابا که مامان رو ترک کرد ، نباشه .امروز اون بهم اعتراف کرد ... نمیدونید چقدر خوشحالم .. کاش هیچ وقت مثل بابا که مامان رو ترک کرد ، نباشه .امروز اون بهم اعتراف کرد ... نمیدونید چقدر خوشحالم .. کاش هیچ وقت مثل بابا که مامان رو ترک کرد ، نباشه .امروز اون بهم اعتراف کرد ... نمیدونید چقدر خوشحالم .. کاش هیچ وقت مثل بابا که مامان رو ترک کرد ، نباشه .
دستش رو روی نوشته ها کشید و اشکاش با شدت بیشتری نسبت به قبل سرازیر شد .
ورق زد و سراغ صفحه ی 98 رفت : وای باورم نمیشههههه امروز منو برد پیش خانواده اش و منو بهشون معرفی کرد .. من عاشق مامان و باباش شدم اونا خیلی ادم های خوبین . به هیونجین گفتم کاش منم لذت دادشتن همچین خانواده ای رو میچشیدم .. اون منو روی تخت انداخت و کاملا روم قرار گرفت و بعد از بوسیدن لبام گفت : اونا خانواده ی منم .. و تو عشق من .. پس خانواده ی توهم محسوب میشدن جوجه طلایی من .
اون همیشه بهم میگه جوجه طلایی یا پریچینا بیت .. من واقعا معنی اون کلمه ی دومش رو نمیدونم هرچقدرم به هیونجین میگم بهم نمیگه که این چه معنی داره .
با لبخند توام با گریه ، دفترچه رو بست و توی صندوق چه گذاشت .
به محض بستن در صندوق چه ، زنگ در به صدا در اومد .
با عجله چراغ اتاق رو خاموش کرد و بعد از بیرون زدن از اتاق قفسه ها رو به جای اصلی خودشون برگردوند .
اشکاش رو پاک کرد  و به سمت در قدم برداشت .
از چشمی در بیرون رو نگاه کرد و با سونگمین مواجه شد .
اهی کشید و در رو باز کرد .
سونگمین با دیدنش لبخندی زد و گفت : های های .. چطوری ؟ برات شام اوردم .
هیونجین با اخم گفت : ممنون بزارش روی اپن و برو .
سونگمین غذا رو روی اپن گذاشت و گفت : امروز روزیه که همیشه سکس میکردیم . من خودم رو برات اماده کردم .
هیونجین اهی کشید و گفت : دیگه نمی تونم به چشم سکس پارتنر ببینمت .
سونگمین با عصبانیت به سمت اومد و گفت : هوانگ هیونجین فکر کنم یادت رفته قراره تا اخر امسال ازدواج کنیم ... الان همه ی خانواده ها میدونن منو تو باهمیم .
هیونجین با عصبانیت گفت : واسم مهم نیست .. دیگه نمیخوام ازدواج کنم .
سونگمین یقه ی لباسش رو گرفت و گفت : فکر کردی من بازیچه ی دست توعم ؟
هیونجین با شدت دستای سونگمین رو از یقه اش فاصله داد و گفت : فکر کنم یادت رفته ... اونی که در به در دنباله من بود تا ارضاش کنم و دوست پسرش شم توبودی ... این ازدواج هم چیزی نبود که من بخوام .. تو الکی رفتی همه جا گفتی ما قراره ازدواج کنیم .. پس حالا خودت جورش رو بکش . الانم برو بیرون نمیخوام ببینمت .
نگاه برزخیش رو از سونگمین گرفت و به سمت اتاقش رفت .
سونگمین به سمت غذاها رفت و توی سطل زباله ریختشون .
با عصبانیت از خونه بیرون زد و به سمت باری که توش کار میکرد رفت تا یه جوری از طریق سکس خودش رو اروم کنه .
...................................................................................................................................................
با صدای الارم گوشیش که ساعت 7 صبح رو نشون میداد ، از خواب بیدار شد .
الارم رو خاموش کرد و چند بار اروم پلک زد تا چشماش به نور عادت کنه .
نگاهش رو به ساعت گوشیش داد و با دیدن ساعت 7 صبح اهی کشید و روی تخت نشست .
دستش رو توی موهاش کرد و گفت : از دیشب تا الان خوابیدم ؟ اههه .
از تخت پایین اومد حوله اش روبرداشت و به سمت حموم رفت .
بعد از اتمام حمومش ، خارج شد و به سمت اتاق رفت .
باهمون حوله ی سفید توی تنش رو به روی ایینه ایستاد و موهاش رو خشک کرد .
به سمت چمدون رفت تا لباس های بیرونش رو برداره که با خالی بودنش مواجه شد .
اخمی کرد . از روی زمین بلند شد و خواست از اتاق خارج بشه که چشمش به کاغذ روی پاتختی خورد .
به سمتش رفت و از روی میز بلندش کرد : های لیکس .. امیدوارم خوب خوابیده باشی ... من دیشب تمام وسایلت رو توی کمد گذاشتم چون حالا حالا ها نمیذارم از پیشم بری .. اصلا وقتی برگشتم خونه تصمیم میگیریم که بریم توی یه اپارتمان بزرگتر باهم زندگی کنیم ... اینطوری بهتره .. من ساعت 5:30صبح رفتم شرکت پیش بابام ... صبحانه برات درست کردم روی میز اماده هست ... موفق باشی .                                                                           (جیسونگ)
لبخندی زد و کاغذ رو دوباره روی میز برگردوند .
به سمت کمد رفت . پیراهن سرمه ای استین بلند و شلوار لی لوله ای برداشت و در کمد رو بست .
حوله رو باز کرد و لباس هاش رو تن کرد .
همونطور که استین های بلوزش رو تا ارنج بالا میداد به سمت ایینه رفت .
شونه رو برداشت . موهاش رو به بالا شونه کرد و دستش رو کمی به ژل اغشته کرد .
یه ور رو به بالایی زد و بعد از زدن یه بالم کمرنگ و برداشتن کیفش ، از اتاق خارج شد و به سمت اشپزخونه رفت .
سرپا ، نون تستی برداشت و کمی بهش شکلات زد .
کیفش رو که روی صندلی گذاشته بود برداشت و روی شونه اش انداخت و با نون تست توی دستش از خونه خارج شد .
توی اسانسور نون تست شکلاتی رو خورد .
با رسیدن به پارکینگ ، سلامی به نگهبان کرد و ازش خارج شد به سمت ماشینش که رو به روی خونه ی جیسونگ پارک شده بود رفت و سوار شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد .
با رسیدن به دانشگاه ، ماشین رو توی کوچه ی جفتی پارک کرد و پیاده شد .
به سمت ورودی دانشگاه راه افتاد و اولین چیزی که دید ، چشم های هیز مارک بود که روش ثابت شده بود .
اخمی کرد و سعی کرد بی تفاوت از جفتش رد بشه .
مارک با ناراحتی ، بازوش رو کشید و گفت : میتونم باهات حرف بزنم ؟
فلیکس دستش رو از توی دست مارک کشید و گفت : می .. میشه بزاری راحت زندگیمو کنم ؟
مارک اخمی کرد و گفت : من بخاطر اون روز ازت معذرت میخوام ... میدونم بد باهات تا کردم  ... از لحظه ی ورودت به دانشگاه ازت خوشم اومده بود بخاطر همین میخواستم یه جوری بدستت بیارم ... عقلمو از دست داده بودم .. نمیدونستم باید چیکار کنم ... من واقعا معذرت میخوام .
فلیکس لبخند محوی زد و گفت : مشکلی نیست .. به این اتفاقات عادت دارم ... میبخشمت ولی لطفا دیگه سمتم نیا .
مارک لبخند محوی زد و گفت : باشه ... بازم متاسفم .
فلیکس لبخندی زد و بدون جواب دادن به مارک از جفتش رد شد .
فلیکس کاملا اروم وارد کلاس شد و منتظر استاد موند در صورتی که تمام مدت هیونجین داشت با حرص به لبخندی که به مارک زده بود فکر میکرد .
با عصبانیت به سمت دستشویی ها رفت . شیر اب رو باز کرد و دستش رو پر اب کرد و به صورتش پاشید .
چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد خودش رو اروم کنه .
وقتی حس کرد کمی اروم شده ، توی ایینه به خودش نگاه کرد . موهاش کمی بهم ریخته شده بود . موهاش رو درست کرد و بعد از زدن یه لبخند مصنوعی از دستشویی خارج شد .
امروز روز دوم دانشگاه واسه فلیکس بود و از قوانین اینجا خبری نداشت .
حتی کسی باهاش دوست نشده بود که بخواد بهش بگه که بعد از هرکلاس ، هفته ی بعد اون مبحث رو باید کنفراس بده و گزارش تهیه کنه .
فلیکس روی صندلیش نشسته بود و داشت به جیسونگ پیام میداد که هیونجین وارد کلاس شد .
با صدای تخس و بلندی گفت : سلام بچه ها .
همه ی دانشجوها یکصدا سلام کردن.
فلیکس گوشیش رو توی کیفش گذاشت و نگاه خیره و پر از بغضش رو به هیونجین داد .
هیونجین با صدای بلند شروع به حضور و غیاب کرد : لی مینسو .... بله ... کیم نانا .. بله .. پارک جیوان ... بله .. لی فل ...
با رسیدن به اسم فلیکس مکث کرد . سرش رو بالا اورد و توی دانشجوها منتظر دیدن نگاهش بود .
با دیدن فلیکس که با چشمای نم دار داشت نگاهش میکرد ، اخمی کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت . جلوی اسم فلیکس تیک زد و بقیه ی اسامی رو خوند .
با اتمام کارش ، با صدای بلندی گفت : کسی هست که اسمش رو نخونده باشم ؟
فلیکس که متوجه تیک خوردن جلوی اسمش نشد گفت : من استاد .
هیونجین سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به فلیکس داد . با صدای عصبی گفت : من اسم دانشجو های بی تربیت دردسر ساز رو نمیخونم اقای لی .. امیدوارم مشکلی باهاش نداشته باشی .
دانشجوها نگاهشون رو بین فلیکس و هیونجین مبادله کردن .
یکی از دخترایی که جفت فلیکس بود ، با صدای ارومی گفت : چرا استاد اینقدرازش متنفره ؟
فلیکس با حرف دختر لبخند تلخی زد و روی صندلیش نشست .
هیونجین با بدجنسی گفت : صداتون رو نشنیدن اقای لی ... مشکلی با این قضیه ندارید ؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغض توی گلوش رو قورت بده .. با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت : نه .
هیونجین با اخمی که هیچ وقت از روی پیشونیش کنار نمیرفت گفت : خوبه ... حالا بیا کنفرانستو بده .. مقاله ات هم بزار روی میزم .
فلیکس با تعجب سرش رو بالا اورد و گفت : کنفرانس ؟
جونگین با صدای بلند گفت : متاسفم استاد من یادم رفت بیارمش توی گروه ... اون نمیدونه .
هیونجین با خشم نگاهش رو به فلیکس و جونگین داد و گفت : یعنی چی که نمیدونه ها ؟ یعنی چییییی ؟ مگه دانشگاه اومدن جای بچه های سوسول و ناز نازیه اقای لی ها ؟ خبر نداشتی که نداشتی . بیا کنفرانس بده .
جونگین نگاه ناراحتش رو به فلیکس داد .
فلیکس با چشم های خیس به هیونجین نگاه کرد . از روی صندلیش بلند شد و گفت : من چیزی واسه کنفرانس اماده نکردم .
هیونجین هوف بلندی کشید و با داد گفت : بیا اینجاااا .
فلیکس با ترس به سمت هیونجین رفت و رو به روش ایستاد .
هیونجین دستش رو روی میز کوبید و گفت : با پول مامان جونت اومدی دانشگاه ؟ فکر کردی دانشگاه اومدن الکیه ؟ تو لیاقت پزشک شدن رو نداری به نظرم تو برای کار توی هتل ها یا بار ها مناسبی .
همه ی دانشجو ها با شنیدن این حرف ، نگاه متعجبشون رو به هم دادن و بعد از کمی مکث به فلیکس که با شونه های لرزون پشت بهشون ایستاده بود نگاه کردن .
فلیکس سرش رو بالا اورد و با بهت توی چشم های هیونجین نگاه کرد .
هیونجین ادامه داد : لابد ده سال دیگه که دکتر شدی و عمل داشتی ، میخوایی بی مسئولیتی کنی و قیچی رو توی شکمش جا بزاری و بگی وای نمیدونستم ؟ اینه زندگی اشغاله و بی مصرف تو لی فلیکس ؟
با اتمام حرف سمت چپ صورت سوزش شدیدی پیدا کرد .
تمام کلاس توی سکوت فرو رفت و فقط صدای هق هق و نفس های سنگین فلیکس به گوش میرسید .
با داد گفت : تمومش کن هق هق هوانگ هیونجین هق هق .
هیونجین با عصبانیت نگاهش رو به فلیکس داد . با دیدن چشم های سرخ و لب های لرزونش ، از تموم حرف هایی که زد پشیمون شد .
هیونجین عاشق فلیکس بود حتی بیشتر از عشقی که رمئو به ژولیت داشت ولی این عشق به نفرت تبدیل شده بود .
و نفرتی که از عشق سر چشمه میگیره بد ترین  نوع نفرته .

*خطاب به یک ویلایو که واقعا کیک از گوشه ی لب هیونجین روی دست فلیکس افتاد و فلیکس اون کیک رو خورد .

های گایز ...
لطفا ووت و کامنت یادتون نره لطفا .. من این پارت رو با بدبختی و مهمون داری نوشتم .
امیدوارم درک کنید.

Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now