اونقدر غرق افکارش بود که متوجه صدای هیونجین نشد .

هیونجین اینبار با داد گفت : لی فلیکسسسس .

فلیکس ترسیده سرش رو بالا اورد و از روی صندلی بلند شد .

با لکنت گفت : ب..بله ؟

هیونجین با عصبانیت گفت : فهمیدی چی گفتم ؟

فلیکس که تا الان هیچ صدایی جز صداهای مغزش رو نشنیده بود ، سرش رو پایین انداخت و شروع به بازی با ناخن هاش کرد .

هیونجین که این حرکات فلیکس رو از بر بود و میدونست الان استرس شدیدی داره ، با صدای بلند تری گفت : فهمیدی ؟

فلیکس توی چشمای هیونجین نگاه کرد و گفت : متاسفم استاد ... حواسم نبود .

هیونجین که به جواب دلخواهش رسیده بود ، پوزخندی توی دلش زد .

با لحن عصبانی گفت : بیرون .

فلیکس با تعجب و ناراحتی بهش نگاه کرد و گفت : است...

ولی با داد هیونجین کلمه اش کامل نشد : گفتم بیرون .

چند ثانیه توی چشمای سرد هیونجین نگاه کرد .

لبخند تلخ و محوی زد و بدون گفتن کلمه ای ، کیفش رو روی شونه اش گذاشت و با برداشتن کتابش از روی میز به سمت هیونجین برگشت .

احترام نود درجه ای گذاشت و گفت : ببخشید وقتتون رو گرفتم استاد .

هیونجین با شنیدن لحن ناراحت فلیکس ، اخمی کرد .

دلش میخواست الان 9 سال پیش بود و با اینطور دیدن فلیکس بغلش میکرد و با گذاشتن یه بوسه روی لباش ارومش میکرد .

با اتمام حرفش ، کمرش رو راست کرد و بدون انداختن نگاه به هیونجین از سالن خارج شد .

تا لحظه ی بسته شدن در نگاهش روی کمر خمیده و صورت خسته ی پسر بود .

وقتی از توی شیشه های در مطمئن شد فلیکس رفته ، شروع به درس دادن کرد .

 بدون توجه به دانشجوهایی که داشتن به صورت خیسش نگاه میکردن ، به سمت دستشویی ها رفت .

با رسیدن به دستشویی ها ، به سمت روشو ها رفت و شیر اب رو باز کرد .

از توی ایینه نگاهی به خودش انداخت و توی دلش گفت : حقته .... هر بلایی سرت بیاد حقته لی فلیکس ... تو لیاقتش رو نداشتی ... تو فقط یه احمقی ... فقط یه احمق .

با اتمام حرفاش ، خم شد و ابی به صورتش زد .

سرش رو بالا اورد و توی ایینه نگاه کرد .

درب ورودی دستشویی رو که دید ، لرز بدی به تنش نشست ولی سعی کرد به خودش نیاره .

نگاهش رو از اون پسرای درشت هیکل و ترسناک گرفت و شیر اب رو بست .

Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now