(( 34 ))

1.5K 257 309
                                    

+بفرمایید. روز خوبی داشته باشین

با لبخند بزرگش جمله ای که لویی و هری با تکرار و تکرار و تکرار روی مغزش حک کرده بودند رو به زبون آورد و بقیه ی پول رو روی پیشخوان گذاشت و به سمت مشتری هل داد...

مرد بعد از برداشتن سه شاخه ی گلش لبخند کوچکی به لیام برگردوند و در حالی که با تک دکمه ی کتِش درگیر بود از مغازه خارج شد...

+هــــریییی هـــــــریییییی هــــــرییییییییی

هری با ترس از درِ کوتاهی که به گلخونه ی کوچکِ گل فروشیش باز میشد بیرون پرید...

*چی شده؟ چیزیت شده؟ خوبی؟

لیام بدون توجه به ترس و اضطرابِ دویده شده در چهره ی هری، اسکناس هایی که از مشتری تحویل گرفته بود رو بالا گرفت...

+پول گرفتمممم

هری دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت و سعی کرد به وضعیت و تعداد نفس هاش سامان ببخشه...

*همین؟

لیام خندون سرش رو بالا و پایین کرد...

+اوهوم

سپس کمی به چهره ی هری دقیق شد...

+چیزی شدهه؟ هیییی هیولا بووود؟

*کجا؟

انگشتش رو به سمت گلخونه گرفت...

+اونجااااا

هری خندید و در رو بست، سپس گلدان کاکتوس کنار پاش رو برداشت و به سمت پیشخوان راه افتاد...

*نه عزیزم. فکر کردم اتفاقی برات افتاده و ترسیدم

لیام بادی به غبغب انداخت و صاف ایستاد....

+هیچ اتفاقی نمیفته چون لیام خیلی قویه.

فعلا کاری نداشت پس دل به دل لیام داد و با تعجب تغلیظ شده ای نگاهش کرد...

*واقعا؟

لیام با جدیت سرش رو بالا و پایین برد تا صحه ای بر حرف هاش باشه...

+آرههه

دستش رو جلو برد و تتو هاش رو به هری نشون داد...

+خیلییی قوییی

به یاد اشک هاش موقعِ گرفتن تتو هاش افتاد اما با تکون دادن سرش سعی کرد افکارش رو پس بزنه...

ورود مشتریِ بعدی فرصت واکنش رو به هری نداد پس به جاش تنها به لیام لبخند زد و بعد از درخواست کمکِ اون زن مسن، بهش گفت تا بره و توی انتخاب کمک کنه...

گرچه میدونست لیام فقط گل های سفید و صورتی رو پیشنهاد میکنه...

_________________

+لووییی، لووویی، لووووییییی

با دیدن شعبه ی مک دونالد که حالا سه سال و نیم بود که تحت مدیریت برادرش بود، دست زد و بی توجه به هری که از شدت سردرد آه میکشید، خندید...

... cute baby ...Where stories live. Discover now