(( 55 ))

1.8K 227 280
                                    

تلویزیون روشن بود و صدای خنده ی پس زمینه ی سریال در حال پخش به گوشش میرسید اما حتی یادش نبود دلیل و باعث این خنده، چه اتفاق یا دیالوگی بوده...

چشم هاش رو باز کرد و دستش رو برای پیدا کردن و گرفتن ریموت کنترل روی سطح مبل کشید و بعد از پیدا کردنش، فورا تلویزیون رو خاموش کرد...

تحمل صداش رو نداشت...

خواست دوباره چشم هاش رو ببنده تا شقیقه های دردناکش آرامش پیدا کنه اما باز هم اون پاکت رو دید...

همون پاکت لعنتی که دو روز بود نایل برای باز کردنش با خودش کلنجار میرفت...

بخشی از وجودش میخواست همین حالا اون پاکت لعنتی رو توی زباله ها بندازه...

داستانش با شان تموم شده بود، نمیخواست چیزی اون رو یاد گذشتشون بندازه و اون پاکت دروازه ای بود به خاطراتش...

خاطراتی که علیرغم چیزی که نایل تظاهر میکرد آزار دهنده بودند؛ گرچه هنوز هم نمیخواست به خودش اعتراف کنه...

از دو سال پیش به خودش تلقین میکرد که رفتن شان دیگه اهمیتی براش نداره ولی همیشه در درونش میدونست نمیتونه از خاطرات خوبشون فرار کنه...

نظر هری هم همین بود...

دوبار به دیدن نایل اومده بود، آخرین بار امروز صبح بود، و هر دوبار بهش توصیه کرده بود خودش رو گول نزنه و به حرمت روزهای خوبش با شان، آخرین خواسته ی اون پسر رو انجام بده...

اون بخش روراست ذهنش داشت کم کم حرفش رو به کرسی مینشوند که زنگ در به صدا در اومد...

نایل به سرعت به اون سمت دوید و از چشمی به بیرون نگاه کرد...

سفارشش رو آورده بودن...

دو تا پیتزای پپرونی...

کیف پولش رو برداشت و در رو باز کرد...

پیتزاهاش رو از پیک گرفت و روی شلف، کنار کلیداش گذاشت...

پولش رو پرداخت کرد و بعد از سر تکون دادن در جواب تشکر پیک برای انعامش، قدمی به عقب برداشت اما با دیدن در خونه ی الین ناخودآگاه متوقف شد...

کیف پولش رو رو جعبه ی پیتزا گذاشت و به سمت اون قدم برداشت...

نمیدونست چرا به اون سمت میره؛ انگار نیرویی اون رو به اونجا میکشید...

پشت در ایستاد و دستش رو برای در زدن بالا برد و ضربه ای زد اما ناگهان به خودش اومد...

هیچ دلیلی برای اینجا بودن نداشت...

پشتش رو به در کرد و خواست به سمت خونش بره که در باز شد...

"سلام نایل

کار از کار گذشته بود...

روی انگشتاش چرخید و به الین نگاه کرد...

... cute baby ...Where stories live. Discover now