نایل کلافه نفسش رو بیرون داد...
حرف های لویی پر از تناقضات عجیب بود...
نگاه خشمگینی به هری که با فاصله ی کمی از اون ها نشسته بود کرد و هری با حرکت دست هاش اون رو دعوت به آرامش کرد...
-پس اون توی فرانسه هست؟
لویی با جدیتی که برای هری عجیب بود تایید کرد...
×آره از کشور خارج شده
نایل ابرو بالا انداخت...
-ولی همچنان کارش رو ادامه میده؟
×آره
-از فرانسه؟
× آره چرا هی میپرسی؟
حالت نگاه نایل گویای همه چیز بود...
×خب باشه. این باهامون همکاری نداشت اما میخوام بدونم چه فرقی به حال تو داره؟ تودنبال مجرمی منم بهت معرفی میکنم.
نایل کمی فکر کرد..
حق با لویی بود...
-خب دیگه چی در موردش داری؟
لویی خودشو جلو کشید و گوشیش رو از جیبش خارج کرد تا چیز های بیشتری رو رو کنه...
هری کمی از آبجوی 4 درصدش نوشید و به زل زدنش به اون دو نفر ادامه داد...
دیشب نایل پس از برگشت به داخل خونه گیج و دست پاچه بود و به بهانه ی خواب آلود بودن فورا به اتاقش رفت...
هری میدونست چه اتفاقی افتاده اما هرچی بود در رابطه با اون پسر وجود داشت مربوط به خود نایل بود و هری قصد دخالت نداشت...
شان با اون نگاه های عجیب و خاصش به نایل...
نگاهش رو به سمت لویی کشوند...
افکار مخرب یک رخداد به وضوح روی دوش لویی سنگینی میکرد و در حال آزار دادنش از درون بود و هری تصمیم داشت بالاخره به جوابش برسه...
مدت زیادی صبر کرده بود...
_______________
_خب؟
از بالا به چهره ی دختر که بی هیچ شرمی بهش زل زده بود نگاه میکرد...
نیشخندی به حرکاتش زد و دست هاش رو از دو طرف روی پشتیِ مبل گذاشت و کمی لم داد...
"بعدش اونا منو بردن به فرودگاه و گفتن باید سوار اون هواپیما بشم و وقتی رسیدم دو نفر هستن که منتظرمن و منو میارن پیش شما و ازین به بعد با شما زندگی میکنم و شما ددیم هستین.
بی نفس گفت، سپس کمی روی زانو هاش بلند شد و از کیف کوچک همراهش که بیشتر جنبه ی تزئینی داشت، پاکت مشکی و طلایی براقی خارج کرد و دوباره کیفش رو به روی پافر صورتیش برگردوند...
پاکت رو جلوی زین گرفت و مطمئن شد که موقع پس کشین دستش، دستش به بالای زانو و قسمتی از ران زین کشیده بشه...
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*