(( 29 ))

1.7K 244 248
                                    

با استرس از پنجره به بیرون نگاه میکرد و همینطور که منتظر آماده شدن هری بود، روی زمین ضرب گرفت...

هر لحظه امکان داشت تام از راه برسه و لویی هیچ دوست نداشت تو تله بیفته...

با شناختی هم که از تام داشت، میدونست حتی جسدش هم سالم نمیمونه...

گرچه میشه گفت مقصرش رفتار بد همیشگیش با تام بود...

×تموم شد؟؟

دستی روی شونش قرار گرفت...

*آره

×وات د فاک نمیتونی یه چیزی بگی

فریاد زد و دست هری رو از روی شونش کنار زد...

حسابی ترسیده بود...

نفس عمیقی کشید و بعد از تسلط به خودش، غرید...

×هیچوقت از پشت به من نزدیک نشو

هری تنها بی حوصله سر تکون داد...

این روز ها حس خوبی نداشت...

این که حتی از دو دقیقه ی بعدیش خبر نداشت و بدون هیچ پلنی برای روز بعدش بازیچه ی دست لویی بود، آزارش میداد...

اما مطمئن بود خود لویی هم سردرگم و گیج شده...

از خونه خارج شدند ولویی مشغول قفل کردن در شد...

*کجا میریم؟

لویی نگاه تمسخر آمیزی به هری انداخت...

نگاهی که میشد به وضوح جمله ی "حوصله ی صحبت کردن با تو رو ندارم" رو از توش خوند...

قدم های بلندی برداشت تا هرچه زودتر به موتوری که با فاصله ی زیادی از خونه پارک کرده بود برسه...

*داری منو هم دنبال خودت میکشی پس حق دارم بدونم

لویی چیزی نگفت اما پس از چند ثانیه به حرف اومد...

×تو رو دنبال خودم میکشم چون کسایی که دنبالمن همه چیزو در مورد تو هم میدونن و دیر یا زود سراغ تو هم میان، ممکنه ازت متنفر باشم ولی ریسک نمیکنم که از طریق تو منو هم پیدا کنن. شاید تو رو فقط بکشن ولی منو زجر کش میکنن.

*یعنی ممکنه کسی پیدامون کرده باشه

هری نگاهش رو بین لویی و موتور گردوند و سپس اشاره ای به ویرانه ی یشت سرش کرد...

×شاید هرکسی از وجود اینجا مطلع نباشه ولی یه نفر هست که از هرجا که تو ذهنمم هست..........باورت نمیشه نه؟؟ میدونی چیه؟ همینجا میشینیم تا بیاد

هر چیزی از شخصیت لویی نمیدونست، این رو خوب میدونست که تا حرفش رو ثابت نکنه دست بردار نیست...

*نمیخواد. حالا کجا میریم؟

ترک موتور نشست و ساک ورزشی کوچکی که از زیر تخت پیدا کرده بود و دو دست لباسش رو توی اون جا داده بود، بین خودش و لویی قرار داد...

... cute baby ...Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora