(( 40 ))

1.5K 273 209
                                    

فین فین کنان از بسته ی دستمالِ جیبیش یکی رو خارج کرد وهمزمان با پاک کردنِ اشک هاش به سمت گیت راه افتاد که یک نفر از پشت بازوش رو گرفت...

برگشت و با تد که نفس نفس میزد رو به رو شد...

+سلاام

تد چند لحظه مکث کرد تا ریتم تنفسش درست بشه...

"سلام.کجا داری میری؟

لیام از پنجره ی بزرگِ فرودگاه به هواپیما اشاره کرد...

+سوار بشم

اخم های تد برای تمرکز بیشتر در هم رفت و کمی فکر کرد...

"پرواز ما که این نیست

ابروهای لیام بالا پرید و گونه هاش صورتی شد...

+نیست؟

تد خندید...

"اصلاً بلیط رو ندیدی پسر مگه نه؟

وقتی لیام سرش رو انداخت پایین، تد دوباره خندید...

دستش رو دور شونه ی لیام حلقه کرد و به سمتی هدایتش کرد...

"بیا پیش من و هانا. ما هم ترجیح دادیم دیرتر بریم

لیام چمدونش رو پشت سرش میکشید و خودش هم به دنبالِ تد کشیده میشد...

کمی فکر کرد و جمله ای میخواست به زبان بیاره رو توی ذهنش سامان داد...

+پس کی میریم؟

لب هاش جلو اومده بود و بینیش به خاطر گریه هاش سرخ بود...

"پرواز ما حدود چهل دقیقه ی دیگه هست

با شرم سرش رو پایین انداخت...

+آها

لب هاش رو بین دندوناش گرفت و برای هانا که براش دست تکون میداد، متقابلاً دست تکون داد...

"ببین کی اینجاست! پسر تازه واردمون

لیام سرخ شد و زیر لب سلام کرد...

کنارِ اون دخترِ زیبای شرقی که در آستانه ی سی سالگیش بود نشست و کوله ی روی دوشش رو، روی پاش گذاشت...

در جواب احوال پرسیِ هانا، "ممنونم"ی گفت و سپس خودش رو سرگرم مرتب کردنِ خزهای عروسک آویز کولش کرد...

"چیزی میخورین که بگیرم؟

پس از چند دقیقه تد ایستاد و همزمان که به ساعتش نگاه میکرد از اون دو نفر پرسید...

لیام صداش رو صاف کرد...

قرار بود چندین ماه رو کنار اون ها بگذرونه، پس باید از همین حالا روی خجالتش کار میکرد...

بعداً که به هری و لو و میگفت اونا خوشحال میشدن و بهش میگفتن که خیلی پسر باهوش و مهربونیه...

تازه ممکن بود براش جایزه هم بگیرن...

از این فکر ذوقی کرد و نخودی خندید، سپس کمی سرجاش تکون خورد و صاف نشست...

... cute baby ...Where stories live. Discover now