دستاشو روی دسته های صندلی قرار داد و به لیام که رو به روش در حال فشردن یونیکورنش و دیدن تلویزیون بود خیره شد...
این بهترین تفریحش تو اوقات بیکاری بود...
خیره شدن به لیام و دیدن خجالت و سرخ و سفید شدنش از نگاه خیر زین...
_بیبی
نگاه متعجبشو به ددیش دوخت و زین بدون انتظار جواب از طرف لیام به حرفش ادامه داد...
_دلت برای لویی تنگ شده؟
اون چشمای خوشرنگ در لحظه رنگ غم و حسرت گرفت و سرشو چند بار برای تایید دلتنگی زیادش به برادرش تکون داد...
زین دلیل این ناراحتی رو میدونست...
لویی همیشه لیامو اذیت میکرد و اون پسرکوچولو هم با وجود عشق زیادش به برادرش احساس متقابلی دریافت نمیکرد...
دستاشو بهم گره زد و به لیامی که در ظاهر با نخ اضافه ای که از گوش چپ عروسکش خارج شده بود مشغول بود نگاه کرد..
_بیبی خوشحال میشه اگه بگم لویی میخواد بیاد اینجا؟؟
صدای نفس عمیق لیام تو گوش زین پیچید و بعد از چند لحظه صدای خودش...
+ولی لو لیامو دوس نداره
سر کج شدش و نگاه مظلومش تو چشم زین فقط اونو خوردنی تر میکرد و اونو برای اجرای برنامه ی تنبیه لویی مصمم تر میکرد...
بدون جواب دادن به لیام با دستش دو ضربه روی پاش زد و به لیام نگاه کرد...
لیام خوب میدونست ددیش ازش خواسته روی پاش بشینه...
خیلی آروم از جا بلند شد و تی شرت آبی آسمونیشو که تا وسطای رونش میرسید صاف کرد...
قدم های آرومی به سمت زین برداشت و بعد از نشستن روی پاهای ددیش عروسکش از دستاش خارج شد و به گوشه ای انداخته شد...
دستای زین کمرشو گرفت و اونو جلوتر کشید تا جایی که لیام عملا روی دیکش نشسته بود و تو چشماش نگاه میکرد...
لبخند حریصی زد و دستاشو از کمر لیام تا روی باسنش کشید و با رد کردن دستاش از شلوار لیام اونارو از روی باکسر کیوتش تو مشتش گرفت و خب اهمیتی به اینکه ممکنه چند دقیقه دیگه لویی به اونجا برسه و یا اینکه چند جفت چشم در حال نگاه کردن به اونها هستن نداد...
به لیام نگاه کرد و با دیدن نفس های تند و لپای صورتیش خندش گرفت...
حدود دو هفته بود که کل وقتش مشغول کارش بود و جز تنبیهای دو روز یک بار و یا کم تر هیچ وقتی برای پسر کوچولوش نذاشته بود..
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*