(( 2 ))

5.9K 548 466
                                    

دستاشو روی دسته های صندلی قرار داد و به لیام که رو به روش در حال فشردن یونیکورنش و دیدن تلویزیون بود خیره شد...

این بهترین تفریحش تو اوقات بیکاری بود...

خیره شدن به لیام و دیدن خجالت و سرخ و سفید شدنش از نگاه خیر زین...

_بیبی

نگاه متعجبشو به ددیش دوخت و زین بدون انتظار جواب از طرف لیام به حرفش ادامه داد...

_دلت برای لویی تنگ شده؟

اون چشمای خوشرنگ در لحظه رنگ غم و حسرت گرفت و سرشو چند بار برای تایید دلتنگی زیادش به برادرش تکون داد...

زین دلیل این ناراحتی رو میدونست...

لویی همیشه لیامو اذیت میکرد و اون پسرکوچولو هم با وجود عشق زیادش به برادرش احساس متقابلی دریافت نمیکرد...

دستاشو بهم گره زد و به لیامی که در ظاهر با نخ اضافه ای که از گوش چپ عروسکش خارج شده بود مشغول بود نگاه کرد..

_بیبی خوشحال میشه اگه بگم لویی میخواد بیاد اینجا؟؟

صدای نفس عمیق لیام تو گوش زین پیچید و بعد از چند لحظه صدای خودش...

+ولی لو لیامو دوس نداره

سر کج شدش و نگاه مظلومش تو چشم زین فقط اونو خوردنی تر میکرد و اونو برای اجرای برنامه ی تنبیه لویی مصمم تر میکرد...

بدون جواب دادن به لیام با دستش دو ضربه روی پاش زد و به لیام نگاه کرد...

لیام خوب میدونست ددیش ازش خواسته روی پاش بشینه...

خیلی آروم از جا بلند شد و تی شرت آبی آسمونیشو که تا وسطای رونش میرسید صاف کرد...

قدم های آرومی به سمت زین برداشت و بعد از نشستن روی پاهای ددیش عروسکش از دستاش خارج شد و به گوشه ای انداخته شد...

دستای زین کمرشو گرفت و اونو جلوتر کشید تا جایی که لیام عملا روی دیکش نشسته بود و تو چشماش نگاه میکرد...

لبخند حریصی زد و دستاشو از کمر لیام تا روی باسنش کشید و با رد کردن دستاش از شلوار لیام اونارو از روی باکسر کیوتش تو مشتش گرفت و خب اهمیتی به اینکه ممکنه چند دقیقه دیگه لویی به اونجا برسه و یا اینکه چند جفت چشم در حال نگاه کردن به اونها هستن نداد...

به لیام نگاه کرد و با دیدن نفس های تند و لپای صورتیش خندش گرفت...

حدود دو هفته بود که کل وقتش مشغول کارش بود و جز تنبیهای دو روز یک بار و یا کم تر هیچ وقتی برای پسر کوچولوش نذاشته بود..

... cute baby ...Where stories live. Discover now