با برخورد پرتوی های طلایی و کور کننده ی نور خورشید به چشماش اون ها رو باز کرد و و با سوزش کور کنندش دوباره پلک هاشو بست...
قطعا این شیوه ی بیدار شدن مورد علاقش نبود اون هم وقتی بعد از سه روز میتونست با لذت بردن از گرما ی جسم نرم لیام توی آغوشش با آرامش بخوابه...
خودشو برای باز گذاشتن پنجره لعنت کرد و روی پهلوش چرخید تا صورت به صورت لیام بشه...
دیشب وقتی صورت آروم لیامِ خوابیده رو دید از بیدار کردنش منصرف شد و جوری که بیدار نشه اونو تو آغوشش گرفت و به اتاق خودش آورد و بدون عوض کردن لباس هاش فقط لیامو تو بغلش گرفت و طعم آرامشو چشید...دستشو بالا برد و انگشت اشارشو به آرومی روی پستونک لیام کوبید...
اخمی بین ابروهای لیام نشست که از همیشه کیوت ترش کرد و محکم به پستونک داخل دهنش مک زد و صدای ملچ و مولوچش بالا رفت...
این تفریح مورد علاقه ی زین بود که اینطور پسرشو اذیت کنه...لب هارو روی پیشونی لیام گذاشت و بین ابروهاشو بوسیدتا اخمشو باز کنه و وقتی نتیجه ی کارش رو که اخم باز شده ی لیام بود دید لبخند زد...
پنجه ی دست آزادشو بین موهای لیام فرو برد و با حس گیر کردن دستش به چیزی اونو از موهای لیام جدا کرد...
نگاهی به گیره ی موی صورتی که طرحی از یه پروانه بود کرد و چشماشو توی حدقه چرخوند...
خیلی آروم جوری که لیام بیدار نشه بازوشو از زیر دست لیام کشید و به جاش بالش رو جایگزین کرد...
ملحفه ی مشکی رو تا جایی بالا برد که تنها نشونه از حضور لیام روی تخت موهای نرم و کمی فر شده ی روشنش بود که روی بالش های تیره پخش شده بود...
بوسه ای روی موهاش گذاشت و بعد از عوض کردن لباساش با یه دست لباس خونگی از اتاق خارج شد و خیلی آروم درو بست تا لیام بیدار نشه...
______________________________________
به صندلی تکیه داده بود و از شدت خنده دلشو گرفته بود...
خیلی وقت بود که اینطور نخندیده بود...
اون طرف میز لویی با اخم نشسته بود و با عصبانیت به زینا و مکسنس نگاه میکرد..
مکسنس از وقتی از اتاقش خارج و سر میز صبحانه حاضر شد مشغول تعریف کردن سوتی ها و همه ی خاطرات احمقانه ی لویی بود،
و زینا هم با کمال سخاوت دندوناشو به نمایش گذاشته بود و میخندید...مشتشو جوری که هم صدای بلندی ایجاد بشه و هم آسیبی به دستش نرسه روی میز کوبید و توپید...
×واقعا موضوع دیگه ای نیست که در موردش صحبت کنین؟؟
زینا نگاهی بهش کرد و با دیدن چهره ی عصبانیش از خنده کبود شد و مکسنس ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت...
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*