(( 17 ))

3.1K 337 328
                                    

با برخورد پرتوی های طلایی و کور کننده ی نور خورشید به چشماش اون ها رو باز کرد و و با سوزش کور کنندش دوباره پلک هاشو بست...

قطعا این شیوه ی بیدار شدن مورد علاقش نبود اون هم وقتی بعد از سه روز میتونست با لذت بردن از گرما ی جسم نرم لیام توی آغوشش با آرامش بخوابه...

خودشو برای باز گذاشتن پنجره لعنت کرد و روی پهلوش چرخید تا صورت به صورت لیام بشه...
دیشب وقتی صورت آروم لیامِ خوابیده رو دید از بیدار کردنش منصرف شد و جوری که بیدار نشه اونو تو آغوشش گرفت و به اتاق خودش آورد و بدون عوض کردن لباس هاش فقط لیامو تو بغلش گرفت و طعم آرامشو چشید...

دستشو بالا برد و انگشت اشارشو به آرومی روی پستونک لیام کوبید...
اخمی بین ابروهای لیام نشست که از همیشه کیوت ترش کرد و محکم به پستونک داخل دهنش مک زد و صدای ملچ و مولوچش بالا رفت...
این تفریح مورد علاقه ی زین بود که اینطور پسرشو اذیت کنه...

لب هارو روی پیشونی لیام گذاشت و بین ابروهاشو بوسیدتا اخمشو باز کنه و وقتی نتیجه ی کارش رو که اخم باز شده ی لیام بود دید لبخند زد...

پنجه ی دست آزادشو بین موهای لیام فرو برد و با حس گیر کردن دستش به چیزی اونو از موهای لیام جدا کرد...

نگاهی به گیره ی موی صورتی که طرحی از یه پروانه بود کرد و چشماشو توی حدقه چرخوند...

خیلی آروم جوری که لیام بیدار نشه بازوشو از زیر دست لیام کشید و به جاش بالش رو جایگزین کرد...

ملحفه ی مشکی رو تا جایی بالا برد که تنها نشونه از حضور لیام روی تخت موهای نرم و کمی فر شده ی روشنش بود که روی بالش های تیره پخش شده بود...

بوسه ای روی موهاش گذاشت و بعد از عوض کردن لباساش با یه دست لباس خونگی از اتاق خارج شد و خیلی آروم درو بست تا لیام بیدار نشه...

______________________________________

به صندلی تکیه داده بود و از شدت خنده دلشو گرفته بود...

خیلی وقت بود که اینطور نخندیده بود...

اون طرف میز لویی با اخم نشسته بود و با عصبانیت به زینا و مکسنس نگاه میکرد..

مکسنس از وقتی از اتاقش خارج و سر میز صبحانه حاضر شد مشغول تعریف کردن سوتی ها و همه ی خاطرات احمقانه ی لویی بود،
و زینا هم با کمال سخاوت دندوناشو به نمایش گذاشته بود و میخندید...

مشتشو جوری که هم صدای بلندی ایجاد بشه و هم آسیبی به دستش نرسه روی میز کوبید و توپید...

×واقعا موضوع دیگه ای نیست که در موردش صحبت کنین؟؟

زینا نگاهی بهش کرد و با دیدن چهره ی عصبانیش از خنده کبود شد و مکسنس ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت...

... cute baby ...Where stories live. Discover now