قبل از اینکه شروع به خوندن کنین باید بگم که روزهای سه شنبه (الانی که دارم مینویسم) و چهارشنبه و پنجشنبه ی این هفته خیلی مهمه و وضعیت امواج کیهانی جوریه که انگاری زمینمون و کهکشانمون در حال آپدیت شدنه پس لطفا لطفا لطفا فکرای خوب و مثبت کنین چون تو این روز ها هرچی بدی همونو تو زندگیت پس میگیری...
پس به چیزای مثبت و خوب فکر کنین
آیندتون و چیزی که میخواین بهش برسین
باکسی بحث نکنین و سعی نکنین قانعش کنین
فکرتونو مشغول چیزهای منفی نکنین
به فکر چیزهایی مثل بیماری و این جور چیزها نباشین
سعی کنین به کائنات عشق بدین تا چیزهای خوبی براتون ثبت شه❤
*راستی ساعت چهار صبح یه ستاره ی دنباله دار دیدم*
_______________________________________________
برای لیام که رو به روش روی پای زین نشسته بود پشت چشمی نازک کرد...
لقمه ی تقریبا بزرگی از کره و مربای توت گرفت و با حرص جوید و حرکت فکش به شقیقه های دردناکش فشار آورد...
کمی اون هارو با دو انگشت مالش داد و پوفی کشید...$خوبی لویی؟؟
نیم نگاهی به زینا که مورد خطاب قرارش داده بود کرد...
×خوبم
$چشمات قرمزه، نخوابیدی؟؟
لویی پر از حرص به زین که مشغول نوشیدن قهوش بود و لیامی که در حال جویدن لقمه های کوچک جلوش بود و دستشو دور گردن زین انداخته بود نگاه کرد و پوزخندی زد...
×نه دیشب به لطف سکوت حاکم بر خونه خواب آرومی داشتم،
فقط سقف نزدیک بود خراب بشه رو سرمدستی برای خدمه ی در حال رد شدن تکون داد تا متوقفش کنه و با لحن کنایه آمیز گفت...
×ببخشید شیری که توی شیشه میریزین گرمه؟؟بحث سلامتیه حنجرس
دختر پر تعجب به شیشه ی توی دستش کرد...
₩راستش آقا دستور دادن آب انگور طبیعی بگیریم
چشماشو تو حدقه چرخوند و بدون جواب و توجه به زینا که دلیل سوالشو می پرسید از جا پاشد...
____________________________________
از دستشویی خارج شد و در حالی که باهاشو روی زمین میکشید به سمت آشپزخونه رفت...
یک اسلایس از کیکی که مادرش آورده بود از یخچال برداشت و پودر قهوه ی فوری رو داخلل ماگ ریخت و پس از بهم زدن محتویاتش اونو برداشت...تلویزیون رو روشن کرد و همزمان با اون تلفن همراهشو برداشت تا روشنش کنه...
هنوز از قرص خوابی که خورده بود گیج بود پس سرشو روی پشتیِ مبل گذاشت و چشماشو مالید...
دنیای خواب کم کم در حال ربودنش بود که با صدای زنگ آیفون از جا پرید...
سابقه نداشت جز مادرش کسی بهش سر بزنه پس کنجکاو و متعجب از دلتنگیه زود رسش از جا بلند شد و پاکشان به سمت آیفون رفت...
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*