(( 18 ))

2.7K 308 277
                                    

مشغول نگاه کردن به کل کل بین شخصیت های کارتونی بود و قاچ های سیب آبدار رو دونه دونه توی دهنش میذاشت...

به لبخند و ذوقِ آروم لیامِ بیحال نگاه کرد و وقتی دید که هیچ مفهومی از اون انیمیشن دریافت نمیکنه از روی صندلی مخصوص حصیریش بلند شد تا نشیمن رو ترک کنه ولی لیام ساق پاشو گرفت...

+لیام تنها باشه؟؟

سعی کرد سرگیجه ای که از صبح همراهش بود رو نادیده بگیره و جوابشو بده...

$آره تنهایی نگاه کن، اگه هم دوس داری برو پیش زین

لیام بینیشو بالا کشید و تدی برشو تو بغلش فشرد، لب هاشو آویزون و چشم های پاپی وارانه ی پر از اشکشو -که به خاطر سرماخودگیش بود- گرد کرد تا نظر زینا رو برگردونه ولی حال زینا خراب تر از این حرف ها بود با کیوت بازی های اون سست بشه...

بعد از رفتن به آشپزخونه و خوردن قرص برای سردردش و برداشتن یه لیوان آب برای خوردن ویتامین هاش به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست...

میدونست با وجود بیماری و ضعفش حتی یه سرماخوردگی ساده هم ممکنه باعث مرگش بشه و با این وجود نباید اطراف لیام باشه ولی زین این روزها خیلی مشغول بود و زینا بی توجه به این که لیام قبل از حضور اون هم وقتی زین کار میکرد تنها بود، تنهاش نمیذاشت و ازش مراقبت میکرد...

قرص ویتامینو برای تقویت سیستم ایمنیش خورد و وقتی از قفل بودن در اتاقش مطمئن شد روی تختش دراز کشید و از زیر بالش سفید رنگش عکس سونو گرافی که متعلق به ماه دوم بارداریش بود بیرون آورد و با لبخند و چشم های به اشک نشسته نگاهش کرد...

شاید اگه اون الان به دنیا اومده بود زینا اینقدر تنها نبود...

دردی که توی سرش پیچید دست هاشو سست کرد و زینا برای تسکین خودش چشم هاشو بست تا جلوی ورود نور به چشماش رو بگیره و وقتی نتیجه رو مثبت دید تنها عکس موجود از بچه ی از دست رفتش رو به سینه فشرد و قلتی زد تا کمی استراحت کنه...

این روزها خیلی خسته بود...

______________________________________

پوک عمیقی به سیگارش زد و بعد از چند ثانیه با فاصله انداختن بین لباش دودو با آرامش خارج کرد...

×راستی زین چند روزه که هری هیچ تماسی نداشته و امروز که رفته بودم بهش سر بزنم متوجه شدم اونجا تلفنا از دسترس خارج میشه.

_میدونم،
خودم محیطشو بستم،
میخوام بهش فشار بیارم

×من هنوز نفهمیدم هدفت چیه؟
تهش چی؟؟

_لویی لویی لویی،
تو در جایگاهی نیستی که بهت جواب بدم ولی خب فقط برای اینکه راحتت کنم،
هدف خالی ندارم،
آزار  دادنش بهم لذت میده،
احتمالا تهشم همونجا تنها از گرسنکی یا سرما جون میده،
شایدم تصمیم گرفتم اون ساختمون رو خراب کنم و تبدیل به پارکش کنم واسه لیام.
نمیدونم بستگی داره.

... cute baby ...Where stories live. Discover now