(( 42 ))

1.6K 300 463
                                    

با چشم هایی که به چمدونِ کوچکش دوخته شده بود، به دنبال خدمه ی هتل قدم برمیداشت و تمام سعیش رو میکرد که دوباره به خاطر اینکه اتاقش با اتاق تد و هانا توی یک طبقه نیست اشک نریزه...

"بفرمایید این هم اتاقتون

پسر جوان ملبس در پیراهن سفید و جلیقه ی سرمه ای با لبخند مصنوعیِ همیشگیش، که جزئی از ملزومات شغلش بود، در رو باز کرد و بعد از گذاشتنِ چمدون توی اتاق، کارت رو به سمت لیام، که به دسته ی کولش چنگ زده بود، گرفت...

لیام معذب وارد شد و در رو پشت سرش بست...

قبل از هر کاری کیفش رو روی تخت انداخت، با عجله شلوارش رو از پاش خارج کرد و به سمت دستشویی دوید...

خیلی وقت بود که جیش داشت و اگه یه کوچولو دیگه صبر میکرد ممکن بود شلوارش رو خیس کنه...

اون وقت خیلی بد میشد...

اون موقع هیچ جا نبود که شلوارش رو بشوره و آبروش میرفت...

همونطور که روی توالت نشسته بود به اطراف نگاه کرد...

اون جا پر بود از گل های خشک شده ای که عطرشون هوش از سرت میبرد...

نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو از بوی خوبی که توی مشامش پیچید بست...

کارش رو تموم کرد و بعد از بالا کشیدن باکسر سفیدش که روش عکس دایناسورهای کوچکِ سبز و نارنجی داشت لبخند کوچولویی زد...

حالا که راحت شده بود میتونست با خیال راحت بره و بخوابه...

دست ها و صورتش رو شست و بعد چک کردن حموم و مطمئن شدن از این که هیچ هیولایی اونجا وجود نداره و نیاز به زنگ زدن به هانا نیست، از دستشویی خارج شد و خودش رو روی تخت انداخت...

تیشرتش تنگ بود و خیلی دلش میخواست که بره و از توی چمدونش یه لباس راحت برداره اما خیلی خوابش میومد...

در حال فکر کردن به درآوردن لباسش بود که پلک هاش روی هم آروم گرفت و وارد دنیای خواب شد...

__________________________

با حرص و اضطرابی که پشت خشم مخفیش کرده بود مشغول کندن پوستِ کنار ناخن هاش بود...

چند سالی بود که این کارش رو ترک کرده بود اما حالا نمیتونست جلوی خودش رو برای بازگشت به عادت قدیمیش بگیره...

با سوزشی که توی دستش پیچید، نگاهش رو از لویی که با چهره ی مات زیرلب با خودش حرف میزد و هری که با بغضی که به سختی مهارش کرده بود سعی میکرد لویی رو آروم کنه گرفت و به انگشت خونیش نگاه کرد...

زخم چندانی نبود اما همون هم سوزش و درد زیادی داشت...

با پیچیدن صدای ضربه هایی که به در برخورد کرد توی اتاق همه از حال و هوای خودشون خارج شدن...

... cute baby ...Where stories live. Discover now