(( 15 ))

2.8K 361 208
                                    

در ظاهر خودشو مشغول چت کردن نشون می داد اما فقط منتظر خروج زین از خونه بود تا بتونه به هری سر بزنه، اونم در حالی که زین به شدت از این کار منعش کرده بود...

خدمتکار میانسالی چمدون مشکی و مات زین رو کنار در ورودی گذاشت و با برداشت گوشی مشغول صحبت با نگهبان جلوی در شد...

"خانوم..

جلوی زینا رو گرفت و با لحن آروم و مودبی زمزمه کرد..

"ماشین حاضر شده و منتظر آقاس

زینا سر تکون داد ضربه ی دوستانه ای به بازوی مرد زد...

$مچکرم متیو

زینا فرد محبوب خونه _بعد از لیام_ بود..
اون با همه مهربون بود و تو همه ی کارا باهاشون همکاری می کرد...

کتابی که توی دستش بود رو روی میزِ جلوی لویی گذاشت و به سمت اتاق زین رفت...

لویی تا لحظه ی آخر که اون دختر از جلوی دیدش محو شه با چشم دنبالش کرد و بعد دوباره نگاهشو به گوشیش برگردوند...

افکارش مشغول متلاشی کردن ذهنش بودن و اون هیچ ایده ای نداشت که چه کار کنه...
از بعد از شبی که فهمید مادر الکس اونو دیده و فکر میکنه اون دوست الکس بوده و حتی خونشو پیدا کرده هر لحظه منتظر بود اتفاقی بیفته و باعث بشه که اون زن از همه چیز بو ببره و بعد به پلیس خبر بده...
البته قبل از پلیس زین به خدمتش می رسید...

وارد کنتکت ها شد و انگشتشو روی شماره ای که اون زن بهش داده بود تا اگه خبری از پسرش پیدا کرد مطلع کنه کوبید، دیلیت رو زد و بعد از دیدن پرسش آخر قبل از تایید درخواستش صدای گریه ای که از بالا اومد شوکی بهش وارد کرد...
گوشیو روی کاناپه انداخت و خودشو به پایین پله ها رسوند...

×چی شده؟؟

صدای گریه مخلوط با صدای خنده و صحبت های گنگ و مبهم بود..

$لیامه
دوس نداره زین بره

زینا با خنده گفت و صداش کم کم به لویی نزدیک شد و چند ثانیه بعد خودش هم مشخص شد...

کتابشو برداشت و به سمت بالکن رفت...

×باهاش خداحافظی نمیکنی؟؟

زینا با پوزخند برگشت و به لویی نگاه کرد...

$مگه میخواد بره بمیره؟؟
میره پاریس دو روز میمونه برمیگرده شایدم زودتر از دو روز

ابرو های لویی بالا پرید و دوباره سر جاش نشست...
به زینا که خیلی آروم رو صندلی نشسته بود و کتاب می خوند نگاه کرد و سوالی که ذهنشو مشغول کرده بود پرسید...

×چرا لیامو نمیبره؟؟
چون یادمه هرجا که میرفت میبردش قبلا

زینا پوفی کشید و چشماشو چرخوند...
بعد از چند وقت میخواست کتاب محبوبشو بخونه و لویی تصمیم گرفت به اندازه یه سال حرف بزنه...

... cute baby ...Where stories live. Discover now