تیکه کوچکی از کیک پرتقالی رو توی دهانش گذاشت و ماگ قرمز رنگشو از روی کانتر برداشت...
تلفن همراهشو بین شونه و گوشش نگه داشته بود و با دمپایی های روفرشی مشکیش به سمت اتاق خوابش میرفت تا بعد از مدت زیادی کمی استراحت کنه...-واقعا دیگه ذهنم به هیچ جا نمیرسه
سری برای تایید حرف های شخص پشت تلفن تکون داد و پلک زد...
-آره حتی اونا رو هم چک کردم ولی هیچی
فک کنم خودمم باید برم و وارد گروهشون بشم تا هری رو پیدا کنمآه کشید و ادامه داد...
-سرم داره منفجر میشه
آره،
آره باید برم استراحت کنم.لبخند کوتاهی زد و با لحن قدردان زمزمه کرد...
-ممنونم که توی این چند روز کمکم کردی مرد، میدونم که خیلی واست بد میشه اگه بفهمن
فعلا.گوشی رو از گوشش دور کرد و روی میز گذاشت و به سمت اتاقش رفت...
_________________________________________
آب دهنشو قورت داد و به صورت بی حس زین خیره شد...
×چیزی شده؟؟
زین که طلایی های تاریکشو طوری روی اون قفل کرده بود که انگار میتونست لایه های عمق وجودشو کاوش کنه پلک زد و دود غلیظِ سیگار خوش بو و دست پیچشو با تنبلی از دهانش خارج کرد...
_چه خبر از این پسره؟؟
×اوه اون،
خب، واسه خودش میچرخه و دنبال راه فرار میگرده و هر روز کلافه تر از روز قبلشه.
و هر بار که منو میبینه تقاضای تلفن دارهخندید و سرشو برای تمسخر هری به چپ و راست تکون داد..
زین سیگارشو تو جاسیگاری نقره ای رنگ و سنگین روی میز گذاشت...
_خب پس چرا بهش گوشی ندیم تا دوستاش نگرانش نشن؟؟
پوزخند عمیق و ترسناکی زد و به سمت گاو صندوق خم شد...
تلفن کوچیک و مشکی رنگی رو جلوی لویی گذاشت و دوباره به صندلی چرم مشکی و بزرگش تکیه کرد و نباید سیگار گوشه ی لبشو نادیده گرفت...
_اینو بده بهش و بگو بدون اجازه دادی و فقط میتونه سی ثانیه صحبت کنه باهاش وگرنه ردشو میزنن
ابروهای لویی بالا پرید و با تعجب به زین که اطرافشو هاله ای دود پوشونده بود خیره شد...
×خب مشخصه که تو زمان معین شده قطع نمیکنه تا پیدامون کنن
زین چند لحظه نگاهش کرد و چهرش تو هم رفت...
_درست میگی چرا به فکر خودم نرسید؟؟
با همون قیافه ی در مونده و درحال فکر کردن به لویی نگاه کرد و ناگهان بی حالت ترین صورتشو بهش نشون داد...
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*