(( 11 ))

3K 350 151
                                    

تیکه کوچکی از کیک پرتقالی رو توی دهانش گذاشت و ماگ قرمز رنگشو از روی کانتر برداشت...
تلفن همراهشو بین شونه و گوشش نگه داشته بود و با دمپایی های روفرشی مشکیش به سمت اتاق خوابش میرفت تا بعد از مدت زیادی کمی استراحت کنه...

-واقعا دیگه ذهنم به هیچ جا نمیرسه

سری برای تایید حرف های شخص پشت تلفن تکون داد و پلک زد...

-آره حتی اونا رو هم چک کردم ولی هیچی
فک کنم خودمم باید برم و وارد گروهشون بشم تا هری رو پیدا کنم

آه کشید و ادامه داد...

-سرم داره منفجر میشه
آره،
آره باید برم استراحت کنم.

لبخند کوتاهی زد و با لحن قدردان زمزمه کرد...

-ممنونم که توی این چند روز کمکم کردی مرد، میدونم که خیلی واست بد میشه اگه بفهمن
فعلا.

گوشی رو از گوشش دور کرد و روی میز گذاشت و به سمت اتاقش رفت...

_________________________________________

آب دهنشو قورت داد و به صورت بی حس زین خیره شد...

×چیزی شده؟؟

زین که طلایی های تاریکشو طوری روی اون قفل کرده بود که انگار میتونست لایه های عمق وجودشو کاوش کنه پلک زد و دود غلیظِ سیگار خوش بو و دست پیچشو با تنبلی از دهانش خارج کرد...

_چه خبر از این پسره؟؟

×اوه اون،
خب، واسه خودش میچرخه و دنبال راه فرار میگرده و هر روز کلافه تر از روز قبلشه.
و هر بار که منو میبینه تقاضای تلفن داره

خندید و سرشو برای تمسخر هری به چپ و راست تکون داد..

زین سیگارشو تو جاسیگاری نقره ای رنگ و سنگین روی میز گذاشت...

_خب پس چرا بهش گوشی ندیم تا دوستاش نگرانش نشن؟؟

پوزخند عمیق و ترسناکی زد و به سمت گاو صندوق خم شد...

تلفن کوچیک و مشکی رنگی رو جلوی لویی گذاشت و دوباره به صندلی چرم مشکی و بزرگش تکیه کرد و نباید سیگار گوشه ی لبشو نادیده گرفت...

_اینو بده بهش و بگو بدون اجازه دادی و فقط میتونه سی ثانیه صحبت کنه باهاش وگرنه ردشو میزنن

ابروهای لویی بالا پرید و با تعجب به زین که اطرافشو هاله ای دود پوشونده بود خیره شد...

×خب مشخصه که تو زمان معین شده قطع نمیکنه تا پیدامون کنن

زین چند لحظه نگاهش کرد و چهرش تو هم رفت...

_درست میگی چرا به فکر خودم نرسید؟؟

با همون قیافه ی در مونده و درحال فکر کردن به لویی نگاه کرد و ناگهان بی حالت ترین صورتشو بهش نشون داد...

... cute baby ...Where stories live. Discover now