(( 53 ))

1.9K 251 668
                                    

"منتظرتونن

زین نگاه از کلنجار رفتن یکی از نگهبان ها با سگ هایی که همیشه مایه ی ترس لیام بودند گرفت و به سم نگاه کرد...

_تو دیدی؟

سم لبخند پنهانی زد...

نمیتونست با یادآوری اون جا شاد نشه...

"همه دیدن. فقط خودتون گفتین تا پایان کار نمیبینین ندیدین

زین ناباور خندید و تکیش رو از نرده مرمری بالکن گرفت...

سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد، دستی به یقش کشید و دکمه ی کتش رو بست...

جلوتر از سم راهی شد تا سر زدن به سوپرایز هایی که برای پسرش مهیا کرده بود رو شروع کنه...

خودش رو به طبقه ی پایین رسوند و به سمت زیر زمین که حالا خالی از هر وسیله ای بود رفت...

بهتر بود اینجا رو هم پر از وسایل بازی میکردند...

به در آسانسور نگاه کرد و دیوار اطرافش رو وارسی کرد...

_یه نفر رو بیار که این دیوار رو مثل ورودیِ یه سرزمین عجیب بکنه. رنگارنگ و عجیب

ابرو های سم بالا پرید اما "در اسرع وقت" رو به زبون آورد...

آسانسور به طبقه رسید و در باز شد...

و البته که انتقاد های زین هم آغاز شد...

_نور سفید خوب نیست، صورتی یا بنفش بهتره. موزیکش هم عوض شه

سم باز هم اطاعت کرد و گفت که بهش رسیدگی میکنه...

زین دهن باز کرد تا راجع به شاسی ها هم چیزی بگه اما منصرف شد...

به هر حال چیز مهمی نبود...

آسانسور ایستاد و در هاش باز شد...

زین لبخند کوچک و محوی که از تصور واکنش لیام روی لب هاش اومده بود رو خورد و با چهره ای خنثی از اون اتاقک شیشه ای خارج شد و اطرافش رو از نظر گذروند...

اتاق هایی خالی از هر چیزی و پر از عروسک...

اتاقی که خالی بود و قرار بود ده دقیقه قبل از اومدن لیام به اینجا پر بشه...

اتاقی که درش از جایی بالاتر زانو باز میشد و مثل یه استخر توپ بود...

دیوار هایی که پنجره داشتند حالا جاشون رو به دیوار های تماما شیشه ای داده بودند و روشون استیکر های شخصیت های کارتونی مورد علاقه ی لیام چسبونده شده بود...

اون جا دقیقا مثل یه خونه ی بازی شده بود...

جایی که لیام میتونست ساعت های تنهایی و بیکاریش رو اونجا سپری کنه، جایی که بعد از یه روز خسته کننده توش آرامش بگیره...

کسی داخل نبود اما همهمه ای که از بیرون به گوش میرسید نشون میداد افرادی هنوز در حال انجام کارند...

... cute baby ...Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα